حرکت عجیب پروفسور سمیعی در مقابل جانباز نابینا!

مجید حدادی از بچه محل های ما، سال 67 اواخر جنگ، درحالی که خدمت سربازی را در ارتش میگذراند، چشمانش مورداصابت ترکش قرار گرفتند و نابینا شد. ده بیست سالی است که ازدواج کرده. خدا همسر و فرزندش رو براش نگه داره.
چندسال پیش،خانمش دچار درد ومشکل عجیبی شد.وقتی به بیمارستان مراجعه کرد،جواب معاینات و آزمایش پزشکان خیلی بد بود.یک تومور بدخیم در سر همسر او جاخوش کرده بود.موقعیت اونقدر وخیم بود که ظاهرا از دکترها کاری برنمی آمد.
به پیشنهاد یکی از دکترها،مدارک رو برای پروفسور "مجید سمیعی" که خارج از ایران بود، ایمیل کردند. در کنار مدارک، توضیحی هم از وضعیت خانوادگی بیمار و این که شوهرش جانباز نابیناست، نوشت.پروفسور سمیعی که ظاهر درطول سال فقط چندروز به ایران می آید و به لطف خدا وهمت والایش، بیماران بسیاری را درمان میکند، پذیرفت که همسرمجید را عمل کند.مدتی بعد،پروفسور سمیعی به تهران آمد و همسرمجید را خدمت ایشان بردند.پس از معاینات اولیه، برای عمل و برداشتن تومور وقت تعیین کرد.

http://images.khabaronline.ir/Images/news/Larg_Pic/18-7-1391/IMAGE634854034723029353.jpg


قرار شد اولین عمل در نوع خود در ایران که عمل تلسکوپی نام داشت، روی سر آن خانم صورت بگیرد.
آن طور که می گفتند، احتمال داشت عمل موفق نباشد و همسرمجید حدادی .... روز عمل، مجید که تحمل چنین مسئله ای نداشت،همراه خانمش به بیمارستان نرفت.کادر پزشکی و اتاق عمل آماده شدند. بیمار را که به اتاق عمل آوردند،پروفسور سمیعی مکثی کرد. از کادر پزشکی سراغ همسر بیمار یعنی آقا مجید را گرفت که به ایشان توضیح دادند به دلیل اینکه احتمال خطر برای همسرش هست، تحمل نداشته و نیامده است.پروفسور سمیعی، در اقدامی عجیب گفت: "تا همسر ایشان نیاید، من عمل را شروع نمی کنم." بالاجبار با مجید تماس گرفتند که با آژانس خودش را به بیمارستان رساند.مجید وارد بیمارستان شد، پروفسور سمیعی جلو رفت و دولا شد و بر سینه مجید که روی صندلی بود بوسه زد و گفت: "من فقط خواستم تو را ببینم تا بهت بگم: "من مدیون فداکاری امثال شما هستم. کاری که تو و امثال تو برای کشور انجام دادید، از کارهای من خیلی باارزش تر و بزرگتره." و همسر مجید را بدون اخذ ریالی، عمل کرد. پروفسور سمیعی شب قبل وارد ایران شده بود و پس از ساعت ها که صرف عمل کرد، مجددا به آلمان بازگشت.انگاری ماموریت الهی داشت که فقط بیاید ایران و همسر مجید را عمل کند و برود.به لطف خدا ومعجزه علم و عمل پروفسورسمیعی،خوب شد وهمچنان درکنار خانواده خوش میگذراند.‏
حمید داودآبادی
www.instagram.com/hamiddavodabadi

نذری امام حسین (ع)

حاج "محمود حسینی" (پدر خانمم) که از قدیمی های تهرونه (البته اصلیتش کاشونیه) یه خاطره قشنگ داره که تا حالا چندین بار برام تعریف کرده، ولی هر بار جذابیت و تاثیر خودش را برام داره.

حاج محمود می گفت:
"اون قدیم قدیما که اصلا شماها نبودین، ته چهارراه کوکاکولا (خیابان پیروزی، انتهای خیابان نبرد) یه حاجی بازاری بود (متاسفانه حاج محمود اسم اون حاجی رو یادش رفته) که همه 30 روز ماه محرم رو خرج می داد.
یه باغ داشت که هر روز ده بیست تا دیگ بزرگ بار می ذاشتن و برای ظهر، قیمه نذری می دادن. اونم از اون قیمه ها که عطرش آدمو زنده می کنه. (یعنی زنده تر می کنه).

دم ظهر که غذای نذری آماده می شد، خود حاجی، یه کاسه می گرفت دستش و می رفت وسط جماعتی که از یکی دو ساعت پیش صف کشیده بودن تا نذری بگیرن. می رفت وسط اونا توی صف، کاسه اش رو دراز می کرد و با التماس می گفت:
- آقا تو رو خدا ... یه کاسه غذای نذری هم به من بدین ...

وقتی بهش گفتن:
- آخه حاجی، خوب نیست. همه این دیگهای غذا که مال خودته. این چه کاریه می کنی؟!
گفت:
- روزی و غذای امام حسین (ع) رو باید گدایی کرد و گرفت."

پیکر مطهر شهدا در ...!

چیزی که برای همه‌ی ما عجیب بود و اوایل باور آن برای‌مان خیلی سخت و مشکل می‌آمد صحنه‌هایی بود که می‌دیدیم و دل انسان را تکان می‌داد. این را می‌توانم بگویم که تکان‌دهنده‌ترین و سخت‌ترین لحظاتی که در تفحص پشت‌سر می‌گذاشتیم، همان‌جا بود. باورش برای خود ما که می‌دیدیم مشکل بود، چه برسد به کسی که نیامده، ندیده، می‌خواهیم برایش تعریف کنیم.

http://davodabadi.persiangig.com/1%20tafahhos-.jpg


آن صحنه، شهدایی بودند که عراقی‌ها پیکرشان را در توالت‌های‌شان انداخته بودند. چاه‌های فاضلاب و جاهایی که مشخص بود شهدا را داخل آنها انداخته و همان‌جا دست‌شویی‌‌شان را احداث کرده‌اند. این مسئله، اوایل برای هیچ‌کس قابل تصور و قبول نبود. غالبا درکار تفحص به محل دست‌شویی‌ها که می‌رسیدیم، ناخودآگاه حالت تنفر و انزجار در وجودمان پیدا می‌شد و زود از کنار آن رد می‌شدیم.
همه‌ی مسائل از آن‌جا شروع شد که یکی از روزها، متوجه لبه‌ی پوتینی شدیم که از خاک کنار دست‌شویی بیرون زده بود. با اکراه آن‌جا را کندیم و درکمال حیرت به استخوان پای انسانی برخوردیم. از همان‌جا بود که چند گور دسته‌جمعی پیدا کردیم و حدود 28 یا30 شهید درآوردیم.

http://davodabadi.persiangig.com/1%20tafahhos.jpg


اولین محل را که کندیم، شش - هفت شهید پیدا شدند. همین‌طور یکی دیگر، تا به قسمتی رسیدیم که خود دست‌شویی قرارداشت. مکان این صحنه‌ها در ارتفاع 143 فکه، منطقه‌ی عملیاتی والفجر یک بود. محلی که گردان‌های خندق، کمیل و حنظله از لشکر حضرت رسول (ص) آن‌جا عملیات کرده بودند.
 از آن به‌بعد، بچه‌ها به هر دست‌شویی که می‌رسیدند، با ناراحتی و دل‌شکستگی تمام، آن‌جا را می‌کندند و پیکر مطهر شهدا را خارج می‌کردند. شاید از هر ده دست‌شویی عراقی که در منطقه به‌چشم می‌خورد، در هفت تای آنها شهید یافت می‌شد.
شهیدی بود که همرزمانش محل شهادت او را درکنار ارتفاع نشان دادند؛ حدود یک سال بچه‌ها اطراف آن ارتفاع را می‌گشتند ولی از او خبری نبود. سرانجام پیکر او جزو شهدایی یافت شد که گفتم. در اوج مظلومیت، درحالی که دست‌ وپای‌شان را با سیم تلفن بسته بودند.
یکی دیگر از این صحنه‌ها که دل‌مان را آتش می‌زد، این بود که دست بعضی از این شهدا را با پیشانی بندهای‌شان بسته بودند. حالا تصور کنید، با چه فشاری دست‌وپای مجروحین را بسته‌اند و این‌گونه وحشیانه به‌شهادت رسانده‌اند.
بعد از پیش آمدن این مسئله، جاهایی را که محل انباشت زباله و ... بود، جست‌وجو کردیم و متاسفانه در آن‌جاها نیز شهید پیدا کردیم.
راوی: مرتضی شادکام
نقل از کتاب "تفحص" نوشته حمید داودآبادی - صفحه 99
چاپ دوم: پاییز 1393 موسسه شهید احمد کاظمی

خُر و پُف تا خود خرمشهر ...

عید نوروز ده دوازده سال پیش، با خونواده سوار اتوبوس شدیم تا بریم خرمشهر. همراه خانم و دوتا پسرام سعید و مصطفی، نشستیم توی اتوبوس ولوو، بسم الله رو گفتیم و رفتیم.

طبق روال همیشه، چون از طولانی بودن مسیر کلافه میشم، زدم به دل دریایی خواب. هرچند زمان زیادی راه بود، ولی این طوری طول سفر رو احساس نمی کردم.
فقط برای نماز و ناهار بیدار شدم و دوباره رفتم اون دنیا!

ده پونزده ساعت بعد که رسیدیم خرمشهر، مصطفی که شیش هفت سال بیشتر نداشت، بیدارم کرد و گفت که رسیدیم.
دیدم اهل بیت دارند می خندند. مردم هم یه جورایی نگاهمون می کردن. وقتی پرسیدم چی شده؟ مصطفی گفت:
- بابا ... از اون اول که خوابیدی، یک خُر و پُف عجیبی می کردی.

جا خوردم. من و خُر و پُف؟ خب حتما چون زیر سرم نامیزون بوده این جوری شده.
شاکی شدم و گفتم: "خب بیدارم می کردی ... جلوی مردم ناجور بود."
خندید و گفت: "نه بیدارت نکردم ... حیف بود."
با تعجب گفتم: "چرا حیف بود؟"
گفت:

- آخه مردم خیلی باحال به خُر و پُف تو می خندیدن، دیدم حیفه. بذارم مردم بخندن و حال کنن.

سیدحسن نصرالله و صیصی میصی!

سال 77 برای تکمیل پروژه ریشه های تشکیل حزب الله، رفته بودیم لبنان. با افراد مختلف از احزاب و گروههای متفاوت مصاحبه کردیم.

دکتر "اغناطیوس الصیصی" کشیش مسیحی مارونی (استاد زبان فارسی دانشگاه های لبنان) از سال 1342 تا 1357 در دانشگاه تهران تحصیل و تدریس کرده بود.
الصیصی که فارسی صحبت می کرد، خاطرات بسیار جالبی از تظاهرات 15 خرداد 42 - که خودش در آن شرکت مستقیم داشت - تا روز 12 بهمن 57 که از طرف خبرگزاری فرانسه برای مصاحبه خدمت امام رفته بود، تعریف کرد.

وسط مصاحبه، وقتی الصیصی از تظاهرات 15 خرداد در میدان ارک تهران می گفت، شدیدا جوگیر شد، به حالتی که دستهایش را در دست همراهان زنجیر کرده، ایستاد؛ پایش را محکم بر زمین کوبید و فریاد زد:
"یا مرگ یا خمینی ..."
به قول خودش، از این شعار خیلی خوشش می آمد و تکرار آن خاطرات (که شاید برای اولین بار تعریف می کرد) چنان برق ذوقی در چشمانش پدیدار کرد که او را برد به ده بیست سال قبل.

الصیصی درباره امام خمینی گفت:
"فکر نکنید با چهار تا عکس و پوستر امام که در لبنان یا جای دیگر می بینید، امام را به دنیا شناسانده اید. نه گول این ظواهر را نخورید. برخی شخصیت ها بودند که با ایجاد تحولی بزرگ، مسیر تاریخ را عوض کردند؛ همچون ناپلئون، هیتلر و ... و امام خمینی. البته تاثیری که امام خمینی بر تاریخ گذاشت، بسیار متفاوت است با آنها. دهها بلکه صدها سال باید بگذرد تا تاریخ بفهمد خمینی چه تاثیر عظیمی بر آن گذاشت. خود شما هنور امام خمینی را درست نشناخته اید.

چند روز بعد وقتی خدمت حجت الاسلام والمسلمین "سیدحسن نصرالله" (دبیرکل حزب الله لبنان) رفتیم، پرسید که با چه کسانی مصاحبه کرده ایم؛ همه را گفتیم. ظاهرا اولین بار بود نام "اغناطیوس الصیصی" (که خود من هم کلی تمرین و تکرار کردم تا نامش را حفظ کنم و اشتباه نگویم) می شنید، خندید.

وقتی اسم همه مصاحبه شوندگان را گفتیم، سیدحسن نصرالله با تعجب پرسید:
"آیا با شیخ صبحی طفیلی هم مصاحبه کرده اید؟"
که جواب ما منفی بود. کمی درهم شد و شدیدا تاکید کرد:
"حتما با شیخ صبحی طفیلی هم مصاحبه کنید. هرچه باشد او در تشکیل حزب الله نقش داشته و زحمات بسیاری کشیده است."

خیلی تعجب کردم. صبحی طفیلی دبیر کل اسبق حزب الله بود که سر به طغیان برآورد، از حزب الله جدا شد و آن زمان (و متاسفانه هنوز هم) از دشمنان سرسخت حزب الله و مقاومت ضدصهیونیستی بود که در اظهاراتش، شدیدا علیه ایران و حزب الله خوراک تبلیغاتی به وهابیون می داد.

وقتی سید تامل من را دید، خندید و گفت:
"چطور رفتید وسط مارونیها (منطقه زغرتا در نزدیکی طرابلس در شمال لبنان که تحت سلطه فالانژیستهای مارونی - مسیحی بود و برای شیعیان لبنانی و بخصوص ایرانیها، خطرات بسیاری داشت) با صیصی میصی مصاحبه کردید، ولی نرفتید با شیخ صبحی طفیلی مصاحبه کنید؟ شیخ صبحی از صیصی میصی خیلی مهمتره ..."


(دکتر اغناطیوس الصیصی چند سال پیش فوت کرد.)

سیلی سنگین و عقد اُخوّت با تعقلی!

بهمن 1364
هنگام عملیات والفجر 8 - اردوگاه کارون
یکی از شب‌ها داخل چادر نشسته بودیم. داشتم وسایلم را جمع و جور می‌کردم تا دوباره ساک‌ها‌مان را تحویل تعاون لشکر بدهیم. داخل چادر ده بیست نفری نشسته بودند. همایون‌ بیگی، از بچه‌محل‌ها‌مان که در گردان تخریب بود، برای دیدن ما آمده بود. تعقلی هم نشسته بود کنار او و صحبت می‌کرد. ناگهان دستش را به داخل ساکم برد که زیپش باز بود و عکسی را از آن برداشت. عکس تکی خودم بود که چند ماه قبل محمود معظمی‌نژاد در خانه‌شان در شوشتر از من گرفته بود. خیلی از آن عکس خوشم می‌آمد. احساسم این بود که زیباترین عکس خودم با حالتی عرفانی است. به قول بچه‌ها انگار لامپ مهتابی قورت داده بودم.
از کار تعقلی جاخوردم. چون او آدمی نبود که زیاد با کسی شوخی کند. به او گفتم که عکس را پس بدهد، ولی او قبول نکرد. هر چه گفتم و حتی تهدید کردم، قبول نکرد. به اوگفتم: ببین ... یا به زبون خوش عکس رو می‌دی، یا همچین می‌زنم زیر گوشت که برق از سه فازت بپره ...
خندید، صورتش را جلو آورد و گفت: بفرما بزن ... من رو از چی می‌ترسونی؟
اصلا نفهمیدم چی شد. صورت صاف او جلوی صورتم بود که ناگهان دستم را بالا بردم و شوخی شوخی سیلی محکمی بر او نواختم. آن‌قدر محکم بود که صدایش باعث شد همه‌ی اهل چادر سکوت کنند و روی‌شان به طرف ما برگردد. محمدرضا با صورتی که جای دست و انگشتان من بر آن سرخ سرخ مانده بود، نگاه تندی انداخت و گفت: زدی؟ باشه، ولی من عکس رو نمی‌دم.
من هم کم نیاوردم. گفتم: این تازه اولش بود ... اشکت رو در می‌آرم ... مگه این که خودت عکس رو بذاری سر جاش.
بلند شد و از چادر بیرون رفت. نگاه همه رویم سنگینی می‌کرد. خودم را کنترل کردم و گفتم: چیه؟ دوستمه ... دوست دارم حالش رو بگیرم ... به کسی مربوطه؟



دم غروب بود که به چادر بچه‌های گردان سلمان رفتم. کنار محمدرضا نشستم و گفتم که به زبان خوش عکسم را پس بدهد، ولی او گفت که از آن عکس خیلی خوشش آمده، بهایش را هم پرداخت کرده و حاضر نیست آن را پس بدهد. اصرار کردم و گفتم که سیلی‌ام را بزند و جبران کند، که قبول نکرد و گفت: من که تو نیستم ... زدی؟ خوب کردی، منم عکس رو نمی‌دم.
نداد که نداد.
اذان مغرب که داده شد، همه‌ی بچه‌های داخل چادر به نماز ایستادند. من و محمدرضا هم کنار هم قامت بستیم، ولی من الکی قامت بستم. محمدرضا که به رکوع رفت، بلند شدم و رفتم سر ساکش. عکس آن‌جا نبود. ظاهرا توی جیب پیراهنش گذاشته بود. دفترچه‌ای که داخل آن وصیت‌نامه‌اش را نوشته بود، درآوردم و شروع کردم به خواندن: «بسم رب الشهدا و الصدیقین - این‌جانب محمدرضا تعقلی فرزند ...»
بیچاره نمازش را شکست و پرید طرف من. زدم زیر خنده و گفتم: یا عین بچه‌ی آدم عکس رو پس می‌دی یا فردا توی صبحگاه وصیت‌نامه‌ات رو می‌خونم.

http://davodabadi.persiangig.com/1%20tagholi-.jpg

http://davodabadi.persiangig.com/1%20tagholi-%20%281%29.jpg

سرانجام کم آورد. ناراحت و پکر، عکس را از جیبش درآورد و با اکراه داد دستم و گفت: من تا امروز از کسی چیزی نخواسته بودم، ولی از این عکس تو خیلی خوشم اومد، دوست دارم داشته باشمش ...
عکس را که از او گرفتم، پشت آن با خودکار نوشتم: «چرا قبل از آن‌که به‌ یاد هم بنشینیم، کنار هم ننشینیم؟ این تصویر ناقابل را تقدیم می‌دارم به برادر عزیزم - باشد که با نظر به آن، از درگاه خداوند عزوجل برای این بنده‌ی عاصی خدا طلب آمرزش نمایید - به امید دیدار شهدا - برادر شما - حمید داودآبادی»
با تعجب عکس را گرفت و گفت: تو اون‌جوری من رو زدی، این همه اذیت کردی، واسه همین؟
- نخیر ... من دوست داشتم خودم این عکس رو به تو هدیه بدم.

چهارشنبه 21 اسفند 1364
اسکله اروندرود
زمان حرکت فرارسید. شبانه سوار وانت‌های تویوتا به طرف اسکله حرکت کردیم. به کنار اسکله که رسیدیم، آب پایین رفته بود و باید منتظر می‌ماندیم. سرم را روی پای "عباس نظریه" (متولد 1345 روز یک‌شنبه 21 دی 1365 در عملیات کربلای 5 در شلمچه به شهادت رسید) گذاشتم و چرت زدم. عباس ظاهرا جوانی شاد و شلوغ بود، ولی ترجیح می‌داد زیاد با کسی رفیق نشود. یعنی کسی با او رفیق نشود! ولی من آن شب دوستانه و خودمانی، سرم را بر زانوی او گذاشتم و روی زمین سرد و نم‌دار کنار نهر دراز کشیدم که مثلا استراحت کنم. عباس هم با انگشتانش موهایم را می‌جورید.

ساعت نزدیک 11 بود که در تاریکی‌ای که چشم چشم را نمی‌دید، صدای محمدرضا به گوشم خورد که مرا صدا می‌زد و ظاهرا دنبالم می‌گشت. همین که جواب او را دادم و سرم را بلند کردم، عباس خنده‌ی شیطنت‌آمیزی سر داد و گفت: بدو که داره صدات می‌کنه ... مبارکه ...
اول متوجه منظورش نشدم. بلند شدم و رفتم طرف جایی که احساس کردم محمدرضا آن‌جاست. نزدیک که شدم، دستش را دراز کرد و سلام و احوال‌پرسی کردیم. همان‌طور که دستم در دستش بود، بریده بریده گفت: می‌گم چیزه ... اگه می‌خوای با هم عقد اخوت ببندیم، من حاضرم ...
جا خوردم. نه به برخورد سرد و تند دیروزش، نه به این که حالا بدون مقدمه، خودش درخواست داشت تا با هم برادر صیغه‌ای بشویم!
با تعجب پرسیدم که چی شده، او گفت: هیچی ... گفتم اگه هنوز مایلی، بخونیم.
شروع کردم به خواندن عقد اخوت. تمام که شد، دستش را فشردم، صورتش را بوسیدم و او را در بغلم فشردم. خوب احساس می‌کردم این آخرین ایام اوست که حاضر به این کار شده! وقتی از او خواستم که اگر شهید شد، حتما شفاعتم کند، با خنده گفت: آخه داداش جون، تو که قول شفاعتت رو روی نوار ضبط کرده‌ای ... دیگه عقد اخوت می‌خوای چی‌کار؟

روز یک‌شنبه 25 اسفند 1364
جاده فاو – ام القصر
ساعت 8 صبح، دیده‌بان روز بودم. دیده‌بانی روز، در سنگری کوچک و تک‌نفره و برای هر نفر به مدت یک ساعت بود.
دقایقی بعد متوجه شدم کسی از داخل خاکریز مرا به نام صدا می‌زند. به سوی صدا برگشتم. محمدرضا تعقلی بود که خندان و شاد برایم دست تکان داد و صبح بخیر گفت. با خنده و شادمان از دیدار مجدد، برایش دست تکان دادم. آن لحظه نمی‌دانستم این آخرین دیدار ما خواهد بود.

http://davodabadi.persiangig.com/1%20tagholi-%20%283%29.jpg


بعد از ظهر شنبه 2 فروردین 1365
بیمارستان آیت الله طالقانی - تهران
مردم برای ملاقات مجروحین جنگ آمدند. بیمارستان آن‌قدر شلوغ و پرهیجان شده بود که اصلا درد و جراحت یادمان رفته بود. یکی از بچه‌ها تلفنی خبر شهادت عده‌ای از بچه‌ها را داد و گفت: دو ساعت بعد از این که تو مجروح شدی و از خط رفتی، فرامرز عزتی‌پور و علی‌رضا موسیوند و نصرالله پالیزبان داشتند سوله رو درست می‌کردند که یه گلوله‌ خورد وسط‌شون و همان‌جا توی سوله شهید شدند ... رفیقت محمدرضا تعقّلی هم روز سه‌شنبه 27 اسفند، درست دو روز بعد از مجروحیت تو، داشت توی سنگر نگهبانی می‌داد که یه خمپاره‌ 60 اومد توی سنگرش و شهید شد ...

http://davodabadi.persiangig.com/1%20tagholi-%20%282%29.jpg

محل شهادت محمدرضا تعقلی


"محسن شیرازی" از بچه‌های گردان حمزه، شنیدن خبر شهادت محمدرضا را این گونه تعریف می‌کرد: عملیات‌ والفجر هشت‌ که‌ تمام‌ شد، شنیدم‌ بچه‌های‌ گردان‌ حمزه‌ آمده‌اند تهران‌. چند وقتی‌ می‌شد که‌ از محمدرضا بی‌خبر بودم‌. شماره‌ تلفن ‌خانه‌شان‌ را گرفتم‌. خیلی‌ خوشحال‌ بودم‌. منتظر بودم‌ خود محمدرضا گوشی را بردارد. چند تایی‌ که‌ زنگ‌ خورد، یک‌ نفر با صدایی‌ گرفته‌ از آن‌ سوی خط الو گفت‌. می‌شناختمش‌. پدرش‌ بود. حال‌ و احوال‌ کردم‌. خونسرد جوابم‌ را داد. دست‌ آخر گفتم‌: می‌بخشید‌ حاج‌ آقا ... مثل‌ این که‌ بچه‌های‌ گردان‌ حمزه‌ اومده‌ان‌ تهران مرخصی ‌... می‌خواستم‌ ببینم‌ محمدرضا هم‌ اومده‌؟
- محمدرضا؟
- بله‌، می‌خواستم‌ ببینم‌ خونه‌اس‌؟
- نه‌ نیستش‌.
- می‌بخشین‌ حاجی‌ آقا ... کجاس‌؟
- محمدرضا رفت ‌... رفت‌ بهشت‌ زهرا ...
- بهشت‌ زهرا؟ خب‌ کی‌ برمی‌گرده‌؟
- کی، محمدرضا؟
- بله‌.
- دیگه‌ برنمی‌گرده ‌...
تعجب‌ کردم‌. یعنی‌ چی؟ برای‌ چی‌ دیگر برنمی‌گردد. پرسیدم‌: می‌بخشین‌ها حاج‌ آقا... واسه چی‌ دیگه‌ برنمی‌گرده‌؟
- آخه‌ شهید شده‌. یعنی‌ بردنش‌ بهشت‌ زهرا، دیگه‌ نمی‌آد...
گوشی‌ تلفن از دستم‌ افتاد.
(بعد از شهادت محمدرضا، به خانه‌شان رفتم و آن عکس را از داخل ساکش برداشتم)

کاش‌ ظاهربین‌ نبودم‌!

ظاهربینی‌، از آن‌ دست‌ خصلت‌های‌ زشت‌ است‌ که‌ باعث‌ خیلی‌ گناهان ‌دیگر هم‌ می‌شود، مثل‌ قضاوت‌ بد درباره‌ی دیگران‌، غیبت‌، تهمت‌ و ... زیاد هم‌ نباید به‌ چشم‌ اعتماد کرد. چشم‌ فقط‌ ظاهر را می‌بیند و بس‌. باید درون ‌را دید. باید دل‌ را دید.

خدا بیامرزدش‌. مسعود‌، از بچه‌های‌ خیابان‌ پیروزی‌ تهران‌ بود. تابستان‌ سال‌ 63 باهم در گردان‌ ابوذر از لشکر 27 حضرت‌ رسول‌ (ص‌) بودیم‌. بچه‌ی خیلی‌ باصفایی‌ بود. مأموریت‌مان‌ تمام‌ شد و رفتیم‌ تهران‌. چند وقتی‌ که‌ گذشت‌، رفتم‌ دم‌ خانه‌شان‌. در را که‌ بازکرد، جاخوردم‌. خیلی‌ خوش‌تیپ‌ شده‌ بود، و به‌قول‌ خودم‌ "تیپ‌ سوسولی‌" زده‌ بود و پیراهنش‌ را کرده‌ بود توی‌ شلوار و موهایش‌ را هم‌ صاف‌ زده‌ بود عقب‌. اصلاً به‌ ریخت‌ و قیافه‌ی توی‌ جبهه‌اش‌ نمی‌خورد. وقتی‌ بهش‌ گفتم‌ که‌ این‌ چه‌ قیافه‌ای‌یه‌، گفت‌: "مگه‌ چی‌یه؟" یعنی‌ راستش‌ هیچی‌ نداشتم‌ که‌ بگویم‌.
از آن ‌روز به‌ بعد او را ندیدم‌. ندیدم‌ که‌، یعنی‌ نرفتم‌ دم‌ خانه‌شان‌. حالم ‌از دستش‌ گرفته‌ شد. از او دل‌چرکین‌ شدم‌. فکر می‌کردم‌ مسعود دیگر از همه‌ چیز بریده‌ و جذب‌ دنیا شده‌؛ آن‌قدر که‌ قیافه‌اش‌ را هم‌ عوض‌ کرده‌. دیگر نه‌ من‌، نه‌ او.

زمستان‌ سال‌ 65 بود و بعد از عملیات‌ کربلای‌ پنج‌. اتفاقی‌ از سر کوچه‌شان‌ رد می‌شدم‌. پارچه‌ای‌ که‌ سردرِ خانه‌شان‌ نصب‌ شده‌ بود‌، باعث‌شد تا سر موتور را کج‌ کنم‌ دم‌ خانه‌. رنگم‌ پرید. مات‌ ماندم‌، یعنی‌ چه‌؟ مگر ممکن‌ بود. مسعود و این‌ حرف‌ها؟ او که‌ سوسول‌ شده‌ بود. او کسی‌ بود که‌ من ‌فکر می‌کردم‌ دیگر به‌ جبهه‌ نمی‌آید. چه‌طور ممکن‌ بود. سرم‌ داغ‌ شد. گیج ‌شدم‌. باورم‌ نمی‌شد. چه‌ زود به‌ او شک‌ کردم‌. حالا دیگر به‌ خودم‌ شک‌کردم‌. به‌ داغ‌ بازی‌های‌ بی‌موردم‌. اشک‌ کاسه‌ی‌ چشمانم‌ را پرکرد. خوب‌ که ‌چشمانم‌ را دوختم‌ به‌روی‌ حجله‌، دیدم‌ زیر عکس‌ مسعود که‌ لباس‌ زیبای ‌بسیجی‌ تنش‌ بود، نوشته‌اند:

"شهید بی‌مزار مسعود ... شهادت‌ عملیات‌ کربلای‌ پنج‌ ـ شلمچه‌"

امان از افراط و تفریط

یکی از بچه های زمان جنگ تعریف می کرد:
سال 65 میدون ولی عصر تهران، پاتوق بچه حزب اللهی ها بود که عصر هر روز، علیه بی حجابی و فساد تظاهرات می کردند.
اون روز، همراه رفیقام توی میدون ولی عصر چرخ می زدیم و به اونایی که تیپ و ظاهرشون ناجور بود، گیر می دادیم. همین طوری که داشتیم می رفتیم، ناگهان چشمم افتاد به دوتا جوون پونزده شونزده ساله که از روبه رو می اومدن طرف ما. همین که بهمون نزدیک شدن، رفتم جلو و بی مقدمه، سیلی محکمی به صورت یکیشون زدم. انصافا مودب بود و خیلی با احترام گفت:
- برادر، واسه چی منو می زنی؟!
که گفتم: "آخه این چه لباسیه که پوشیدی؟"
یه پیراهن آستین کوتاه قرمز (تی شرت) تنش بود. با تعجب یه نگاه به لباسش انداخت و گفت:
- مگه لباس من چشه؟
که با عصبانیت گفتم: "چش نیست؟ قرمز که هست، آستین کوتاه هم هست."
لبخندی زد و گفت: "خب برادر اگه لباسم ایراد داره، ایناهاش، از همین مغازه خریدمش."
و به مغازه ای اشاره کرد که اتفاقا از همان پیراهن در رنگ های مختلف در ویترینش چیده شده بود.
موندم چی بگم که گفتم: "من به اون کار ندارم، تو نباید اینو بپوشی."
با تعجب گفت: "خب برادر اگه ایراد داره جلوی اونو بگیرین که نفروشه."
هر طوری بود ردش کردم رفت و بهش گفتم که سریع بره خونشون لباسش رو عوض کنه.

چند ماه بعد، زمستون 1365، قبل از عملیات کربلای 5، توی پادگان دوکوهه بودم. داشتم با رفیقام می رفتم که ناگهان دیدم همون پسربچه، داره از روبه رو میاد طرفم. دستپاچه شدم. تعجب کردم. اون کجا، جبهه کجا؟!
نردیک که شد، با همون ادب و احترام قبل، دستش رو دراز کرد، دست داد، سلام و احوالپرسی کرد. وقتی خواست بره، با خنده به لباسش اشاره کرد و گفت:
- برادر، من لباسم رو عوض کردم، جبهه ام اومدم، ولی هنوز نفهمیدم واسه چی به من سیلی زدی!!!

موندم چی جوابش رو بدم.
و رفت.
بعد از عملیات کربلای 5، شنیدم اون پسر بچه در عملیات شهید شده و پیکرش هم توی شلمچه جامونده.

سعید دنبال چی بود؟!

این روزها بدجوری کلافه ام. بی حوصله ام. خسته ام. حس و حال کار ندارم. حتی نشستن پشت کامپیوتر و نوشتن. مسافرت که اصلا! چند وقتیه یه دوست عزیز زمان جنگ، از کرج مدام تماس می گیره که یه سر برم پهلوش، بهش قول می دم ولی نمی تونم برم!

شدید عطش می کنم و در این سرمای زمستون، باید آب یخ بخورم و پشت سرش، سریع بدوم برم دستشویی!
هیچ مسافرت راه نزدیک نمی تونم برم چه برسه به راه دور! استرس، ناراحتی و کلافگی، مرض رو دوچندان می کنه. حسابش رو بکن در این آرامش زندگی و تامین همه جانبه، به دلیل اینکه مدام باید برم دستشویی دارم عذاب می کشم.
همه اینا از مرض دیابت و بالا رفتن قند خونمه!


http://ssu.masjedun.com/uploads/toqani3_379591.jpg


29 سال پیش درست در چنین روزهایی، لشکر 27 حضرت رسول در پادگان دوکوهه مستقر بود و آماده برای شرکت در عملیات بدر. گردان میثم در طبقه سوم ساختمان توپخانه مستقر بود. پله های زیاد طبقه سوم جای خود، از دم ساختمون تا "چهارصد دستگاه" (نامی که بچه ها روی دستشویی های پادگان آن سوی حسینیه شهید همت گذاشته بودند) کلی فاصله بود. اگه نصفه شب قلقلکمون می اومد، می ذاشتیم واسه دم اذان که همون جا وضو بگیریم و نماز صبح رو هم در حسینیه بخونیم.

"سعید طوقانی" سال های قبل از انقلاب، در 6 سالگی 300 دور در 3 دقیقه چرخیده و بازوبند پهلوانی ورزش باستانی کشور بر بازویش نشسته بود. سعید از خونه جیم شده و بدون اطلاع خانواده که رفته بودند کاشان، اومده بود جبهه. "عباس دائم الحضور" که مرشد بود و در زورخانه برای سعید ضرب می گرفت، کمکش کرد تا با هم اومدن جبهه.
سعید، در گردان میثم بود. دم دمای عملیات گردان در اردوگاه عملیاتی "قلعه قاسم" در سینه کش کوه های روبه روی دوکوهه، مستقر شده بود. من که با سعید خیلی رفیق بودم، نمی دونستم اوضاع جسمیش چطوره. ظاهرا خانواده اش هم خبر نداشتن.
سعید به دلیل ناراحتی کلیه، گذشته از درد شدید، عطش می کرد و باید آب می خورد. به محض سر کشیدن یک لیوان آب، نمی تونست خودش رو کنترل کنه و باید سریع خود رو به دستشویی می رسوند.
سرانجام با اصرار عباس و بقیه دوستان، سعید در بیمارستان شهید کلانتری اندیمشک بستری شد تا مداوا بشه.

چیزی به عملیات نمونده بود. سعید که این رو فهمید، توان خفتن در تخت بیمارستان نداشت. هر چه دکترها اصرار کردند که حالت اصلا خوب نیست، قبول نکرد و با رضایت خود، از بیمارستان مرخص شد تا خودش رو به گردان میثم برسونه که راهی منطقه جفیر در جاده خرمشهر برای شرکت در عملیات بود.
باوجود مریضی و عطش و نیاز شدید به دستشویی، سعید در عملیات حضور پیدا کرد.
سعید پیک گروهان بود؛ یعنی در اوج آتش باری تیربارها و دوشکاهای دشمن در دشت وسیع منتهی به شرق دجله در آن سوی جزایر مجنون، همه می تونستند روی زمین دراز بکشن و خیز برن.
آن روزها از موبایل و وایبر و وی چت و این حرفا خبری نبود! سعید که پیک بود، زیر اون آتیش شدید بلند می شد و از ته ستون به سر ستون می دوید تا پیام فرمانده رو برسونه. 


http://axgig.com/images/14564400460447487026.jpg


نیمه های شب آخرین روزهای اسفند 63 که مردم شهرها در تب و تاب خرید شب عید 64 بودند، سعید از ستون نیروها جدا شد و به سمت چپ رفت. پشت سری هاش فکر کردن حتما دوباره دستشویی اش گرفته. همین طور که دور می شد، یکی از فرماندهان گروهان دوید پشت سرش. مدام پرسید:
- سعید ... چی شده؟
ولی سعید فقط سرش رو به عقب تکان می داد و بدون اینکه چیزی بگه، فقط صداش به گوش می رسید که:
- هوووم ... هووووم ....
یعنی که هیچی نیست.

سعید چند قدمی جلو رفت و فرمانده پشت سرش. خوب که از نیروها دور شد، دوزانوش بر زمین بوسه زدن و ناگهان با صورت بر زمین افتاد. فرمانده دوید، رویش رو که برگردوند، متوجه شد گلوله دوشکا به زیر شکم سعید خورده و بدن اونو متلاشی کرده. سعید با دستهای کوچیکش جلوی زخم رو گرفته بود تا محتویات شکمش بیرون نزنه. 


http://www.basij.ir/uploaded_files/99961/1/3.jpg


نمی دونم سعید اون دقیقه های آخر، چی فکر می کرد که این کار رو انجام داد. یعنی بدون داد و فریاد، از ستون نیروها فاصله گرفت و تا صبح کسی نفهمید سعید شهید شده. سعید که همه بچه ها عاشق اخلاص، صفا، مرام پهلوانی و همه چیزش بودند، رفت تا کسی چون عباس نفهمه چی بر سرش آمده.
صبح که عباس هراسان دنبال سعید می گشت، وقتی بردنش بالای سر سعید، همان جا نشست. به واقع کمرش شکست. همان جا زانو بر زمین کوفت. سر سعید رو به دامن گرفت و شروع کرد به نجوا و گریستن.
ده پونزده سال بعد، پیکر استخوانی عباس و سعید، هر دو با هم به آغوش خانواده ها بازگشتند.

راستی! سعید دنبال چی بود؟
نان، مسکن، آزادی، شهرت، شهوت، ...
یا وصال دوست؟!

بچه مثبت های جبهه!

اون قدیم ندیما که میگن یه جنگی شده بود! یه آدمایی بودن عجیب غریب!
نه. اشتباه نکنید. نه هرکول بودن، نه آرنولد!
نه فیلسوف بودن، نه عارف!
اصلا نه هیکلشون به این حرفا می خورد، نه قیافشون!
از پونزده ساله (شایدم کمتر) گرفته، برو تا پیرمردای ریش سفید.

چهره همشون نورانی بود. نه؛ اون که به همدیگه می گفتن:
"طرف لامپ مهتابی غورط داده!"
فقط یه شوخی بود. حالا اینکه چرا قیافشون نورانی بود، مال یه چیزای دیگه بود.
نماز اول وقت، عبادت، نمازشب، دوری از گناه مخصوصا دروغ، غیبت و تهمت و ...
خب وقتی همه این چیزارو بریزی توی یه جوون شونزده هیفده ساله، معلومه که عین اسید، همه گناهای کرده و نکرده طرف رو می خوره، می شوره و پاک پاکش میکنه.
وای که چقدر دارم جانماز آب می کشم و ادا درمیارم! حالم از دست خودم بد شد.
اینو گفتم که شما غر نزنید!!!

اون روزا، بعضی بچه ها بودن که از بس باحال و معنوی بودن، همه دوست داشتن باهاشون رفیق بشن. از مصطفی گرفته تا تعقلی و سعید و هاتف و بلورچی و استادنظری و ...

خب ما هم آدم ندیده و مومن درک نکرده، تا پامون رسید جبهه، از هول حلیم افتادیم توی دیگ!
آخ که چه حلیم سرشیرهایی داشت دزفول. صبح اول صبح زمستون. با اون نم سرد، عقب وانت بغل همدیگه زیر یه پتوی سربازی بوگندو! بری دزفول و توی یه مغازه فسقلی، هفت هشت ده نفر زورچپون بشینید و یه کاسه حلیم محلی که روش رو خامه ریختن، بخوری. آی می چسبه ...
باز دوباره من حرف دل و درد شکم رو قاطی کردم!
ولش کن بذار زود تمومش کنم وگرنه تا شب بایس از آب هویج بستنی دزفول و چلوکباب شمشیری اهواز و فلافل بگم.

داشتم می گفتم، یه عده بودن که خیلی فازشون بالا بود. یعنی از بس باحال و معنوی بودن، انگاری هی چراغ می زدن.
مثلا یکی از اونا "محمدرضا تعقلی" بچه بازار دوم نازی آباد تهران بود.
یه لحن داش مشدی داشت که نشون دهنده اصالت خونوادگیش بود که شاید از داداشش ارث برده بود.

خلاصه اینکه فروردین 64 بود که توی اردوگاه دز، محمدرضا رو دیدم. توی گردان حمزه بود.
می گفتن به هیشکی رو نمی ده. اصلا همچین اخلاقش تنده، که هیشکی نمی تونه بره طرفش. به قول معروف اصلا به کسی پا نمی ده که بخواد باهاش رفیق بشه.
از اونا توی جبهه کم نبودن.
حالا چرا این جوری می کردن؟ چرا همچین خودشون رو بد نشون می دادن که کسی مثل من آویزونشون نشه؟!
نمی دونم. اینو باید از خودشون بپرسی.
من که با یکی از بچه ها شرط بستم و گفتم:
- وایسا ببین من چه جوری با این پسره تعقلی رفیق می شم.
خب چیکار کنم خیلی نور بالا می زد. داد می زد که می پره.

همون شب رفتم توی چادر دسته و صداش کردم. با تعجب گفت:
- فرمایش ...
گفتم: "شما تشریف بیارین بیرون، فرمایش رو خدمتتون عرض می کنم. برادرا می خوان بخوابن. این جا خوب نیست ..."
و کشیدمش بیرون چادر.
دو سه نفری نشستیم لب رود دز و زدیم به صحبت از هر دری. ضبط صوت کوچیکی که داشتم، روشن کردم. خیلی بد به ضبط نگاه کرد، ولی محل نذاشتم. یعنی این که اصلا نگاه تندت برام اهمیت نداره و عین خیالمم نیست.
خلاصه از این که برادرش مهرداد که سومار شهید شده چه جوری بود و از این چیزا. خیلی جا خورد که این چیزا رو از کجا می دونم. خودشو کشته بود که کسی نفهمه داداشش شهید شده. نمیدونم چرا این اداهارو در میاورد.

آقا؛ اون شب سه چهار ساعت مخش رو کار گرفتم تا اینکه آخراش گفت:
"من محمدرضا تعقلی، قول میدم اگه خدا اذن داد و شهید شدم، حمید داودآبادی رو شفاعت کنم."
هیچی دیگه. طلسمش رو شکوندم.

حالا اینکه بعدش چی شد، بمونه واسه بعد.
هوای دلم بدجوری بارونی شده.
اینارم فقط به لج اونایی نوشتم که می خوان ادای محمدرضا و سعید رو در بیارن.
نوشتم که بشکونمشون!
یا به قول امروزیا، بترکونمشون!

یاد اون روزا بخیر ...

سیداکبر
سیداکبر از اون بچه های باحال میدون خراسون تهران بود که شاید خیلی بشه، یه ماهی باهاش توی گردان میثم بودم. اوایل زمستون 1363 قبل از عملیات بدر. با هم توی یه اتاق بودیم. هم اتاقی هامون هم عباس دائم الحضور (شهید) احمد کُرد (شهید) سعید طوقانی (شهید) حسین رجبی (شهید) اصغر بهارلویی و یکی دیگه بودن که اسمش یادم نیست.
میون اون همه آدم، من و سیداکبر بیشتر اهل شوخی و خنده بودیم. اصلا معرکه گردون شرّ بازی اتاق، ما دوتا بودیم.

یکی از خاصیت های جبهه این بود که:
فاصله دوستی ها خیلی کوتاه می شد! شده چند ساعت با کسی رفیق می شدی، ولی اون قدر سریع باهاش خودمونی و عیاق می شدی که خودت احساس می کردی سالهاست می شناسیش و باهاش رفیق هستی!
بدی اون رفاقت های محکم و جون جونی هم این بود که، عمرش خیلی خیلی کوتاه بود! کافی بود یه عملیات بشه، تا کلی از این رفیقا از هم جدا بشن! یکی بپره اون بالا بالاها و یکی این پایین بمونه و زار بزنه تا با یکی دیگه رفیق بشه و باز یه عملیات دیگه و یه دوست تازه و ...
ولش کن. چقدر زدم توی جاده خاکی!

داشتم می گفتم من و سیداکبر همیشه بساط شوخی و خنده اتاق بودیم.
نه اشتباه نگیر. درست برخلاف امروزِ خودم، جوک بی مزه و مسخره، تحقیر و دست انداختن بقیه، یه ترکه و یه رشتیه و از این چیزا نداشتیم. فقط با هم می خندیدیم. اون قدر که از بودن با هم، احساس شادی و لذت می کردیم. چون می دونستیم این شادی با هم بودن، عمر ش خیلی کوتاهه و به عملیات بعدی بسته است!

توی عملیات بدر، همه اونایی که اسمشون رو گفتم که هم اتاق بودیم، توی عملیات بدر پریدند!
یک سالی از رفاقت من و سید اکبر گذشت. گاه گاهی همدیگه رو توی پادگان دوکوهه می دیدیم.
بعد عملیات والفجر 8 توی زمستون 1364 در فاو، شنیدم سیداکبر هم مجروح شده و یه گلوله تک تیرانداز عراقی، به کله اش بوسه زده ولی زنده مونده.

یه سالی از مجروحیت سیداکبر می گذشت. اخبار جورواجوری از احوال اون می شنیدم. مخصوصا این که بخاطر اصابت تیر قناصه به سرش، حافظه اش رو از دست داده و حتی پدر و مادرش رو نمی شناسه.
واسه همین وقتی یکی از بچه ها گیر داد که بریم آسایشگاه یافت آباد ملاقاتش، گفتم:
- ببین آقاجون، وقتی اون پدر و مادرش رو بجا نمی یاره و نمی شناسه، ما بریم چیکار؟ ما رو که اصلا یادش نمیاد.
اون قدر گیر داد که آخرش راضی شدم. با موتور رفتیم آسایشگاه یافت آباد در جنوب تهران. از پرستارها پرسیدیم که نشونی اتاقش رو دادند.

از در که وارد شدیم، چشمم افتاد به پدر و مادر سیداکبر که دور تختش وایساده بودن و مدام باهاش حرف می زدن که اونارو بشناسه.
همین که وارد شدم و چشم سیداکبر افتاد به من، زد زیر خنده. از اون خنده هایی که همراه سعید و عباس می کردیم!
همه تعجب کردند. مخصوصا پدر و مادرش.
جلوتر که رفتم، با لحن سختش گفت:
- سلام حمید ... چطولی؟
جا خوردم. بیشتر از من، خونوادش. آخه اونا یه سالی می شد که جون می کندن سیداکبر اونا رو یادش بیاد، ولی نمی شد که نمی شد!

وقتی باهاش روبوسی کردم، با تعجب گفتم:
- اکبر جون، مگه تو منو می شناسی؟
خنده قشنگی کرد و گفت:
- آره که می شناسمت.
تعجبم بیشتر شد. مخصوصا وقتی پرسیدم:
- من کی هستم؟ منو از کجا می شناسی؟
گفت:
- اهکی ... خب تو حمیدی دیگه.
- من کجا بودم؟
- ای بابا مگه می شه من شوت بازیای تو رو یادم بره؟ با سعید و عباس توی گردان میثم، توی دوکوهه.

اشکم دراومد. اشک همه دراومد.
همون شد که سیداکبر از اون به بعد همه رو یادش اومد.

سیداکبر الان زن گرفته و بچه دار هم شده. یه طرف بدنش یه نموره فلجه و یه جورایی سمت راستش ریپ می زنه و لنگی نمکی داره!
چند وقت پیشا که با سیداکبر نماز جمعه بودم، بهش گفتم:
- سیداکبر، بیا یه کاری کنیم. من یه عینک دودی می زنم به چشمام که مثلا کورم، یه آکاردئون هم می گیرم دستم و باهاش می زنم، تو هم دست منو بگیر و همین جوری که لنگ می زنی، با هم بریم سر تا ته خیابون لاله زار رو بالا پایین کنیم و گدایی کنیم!
همیشه سیداکبر رو که می بینم، همینو بهش میگم.
وای سیداکبر اون قدر قشنگ می خنده که یاد خنده های اولین لحظات آشنایی دوباره در آسایشگاه یافت آباد می افتم.

چقدر باحال بود سیداکبر و سعید و عباس و ....
قربون همشون که این روزا دلم بدجوری براشون تنگ شده.
مخصوص برای خنده عباس و سعید!

پسرک اسکاچ فروش

نمی دونم چند سالش بود، ولی جوون بود. اسمش؟ نه اسمش رو هم نمی دونم. شاید حمید بود، مجید یا ...
ولی مطمئنا "بابک زنجانی" یا "خاوری" نبود.
نه دلار رو می شناخت، نه بوی نفت می داد، و نه از بیت المال نشانی می دونست!
خیلی قبل بود. شاید مال دوره پارینه سنگی که هنوز "بی.آر.تی" اختراع نشده بود!
خط اتوبوس "تهران نو به انقلاب" پاتوق هر روزه ام برای رفتن به سر کار بود. یعنی که هر روز می دیدمش.
همه راننده اتوبوسها می شناختنش. یه گونی پلاستیکی بزرگ دوشش بود، توی ایستگاه سوار می شد و تا ایستگاه بعدی به تبلیغ و فروش می پرداخت.
نه، دلار می فروخت، نه ...
دو تا اسکاچ و ابر ظرفشویی (از اونایی که آقایونی مثل من! خوب بلد بودن چه جوری باهاش ظرف بشورن. البته قبل از اختراع و کشف ماشین ظرفشویی) دستش می گرفت، اول وارد قسمت مردونه می شد و با لحنی زیبا و خنده رو می گفت:
"آقایونِ خونه دار و بچه دار ... از این اسکاچا بخرین. هم قیمتش خوبه و به صرفه است، هم خوب باهاش ظرفا تمیز میشن"
آقایون هم با لبخند و خوشی دست در جیب می بردن و چندتایی می خریدن.

سپس یاالله گویان وارد قسمت خواهران اتوبوس می شد. با همان لحن، چیزهای دیگری به طنز می گفت تا بلکه چندتایی اسکاچ هم به خانمها بفروشه.
هرچی گفت، خانمها فقط خندیدن و نگاش کردن. شاید تا اون روز اون قدر به چارلی چاپلین نخندیده بودن که به اون خندیدن!
نشد. حتی نتونست دل یکی از خانمها رو به رحم بیاره و یه اسکاچ صد تومنی بهشون بفروشه!
لحنش از طنز خارج شد و خیلی جدی رو به خانمها گفت:
"ببخشین خواهرای من، مادرای من، من با این کار شیکم چندنفر رو سیر می کنم. اگه برم موادمخدر بفروشم یا دزدی کنم خوبه؟ حالا که یه شغل حلال و آبرومندانه دارم، چرا کمکم نمی کنید؟"

و باز خانمها تبسم کردن و دست هیچکس در کیف نرفت که نرفت.
اتوبوس به ایستگاه رسیده بود و او طبق روال همیشه، پیاده می شد و با اتوبوسی که مسیر خلاف می رفت، به ایستگاه قبلی برمی گشت و داستان همان داستان قبلی.
رفت دم پله ها که پیاده بشه. نگاه خانمها خیلی براش سنگین اومد. درحالی که داشت پیاده می شد، رو کرد به اونا و گفت:
"ایشالله بچه تون اسکاچ فروش بشه تا درد منو بفهمید ..."
و رفت.

نمی دونم کدومیک از اون خانمها و آقایون، بچه شون اسکاچ فروش شد!
الله اعلم.
راستی، امروز باید پسرک اسکاچ فروش خیلی بزرگ شده باشه. بعید می دونم مغازه، سوپرمارکت یا حجره ای توی بازار زده باشه.
اگه شما (بخصوص آقایون خونه دار و بچه دار) در خطوط تندروی اتوبوسرانی پایتخت، خود اون، یا بچه هاش رو دیدین، حتما یه اسکاچ ازشون بخرین. هم قیمتش رو خوب میده، هم خوب ظرفارو پاک میکنه!

خاطرات ممنوعه هاشمی رفسنجانی!

در مقطع زمانی سال 1375 تا 1376 توفیقی دست داد تا به خواست حجة الاسلام "روح الله حسینیان" رئیس "مرکز اسناد انقلاب اسلامی" و مدیر مسئول "فصلنامه 15 خرداد"، سردبیری آن مجله را برعهده بگیرم.

 15 خرداد مجله ای تخصصی بود ویژه اسناد انقلاب اسلامی که با تکیه بر اسناد مکتوب، صوتی و تصویری موجود در آرشیو عظیم مرکز اسناد انقلاب اسلامی، چهار شماره در سال منتشر می شد.

یکی از بخش های مهم مجله، خاطرات شخصیت های مملکتی بود که سال ها قبل توسط حجة الاسلام والمسلمین "سیدحمید روحانی" رئیس سابق مرکز اسناد، با همت بالا و زحمت بسیار زیاد، ثبت و ضبط شده بودند.

یکی از بسته های ویژه، خاطرات حجة الاسلام والمسلمین هاشمی رفسنجانی بود که سال 1364 در بحبوحه حوادث انقلاب اسلامی، در آن جا ثبت و ضبط شده بود. البته با توجه به شدت حوادث و موضع گیری های مختلف افراد و جریان ها!

آن خاطرات که به لحاظ تاریخی و استنادی ارزش بالایی داشتند (و دارند!)، به همت یکی از کارشناسان زبده تاریخ و فرهنگ (که شاید راضی نباشد نامش را بیاورم) بررسی گردید و قابل انتشار دانسته شد.

آقای حسینیان، برای هر شماره مجله، بخشی از خاطرات آقای هاشمی رفسنجانی را تحویل بنده می داد که بدون هرگونه دستکاری، ویرایش یا حذف و اضافه، در مجله منتشر می کردم که با استقبال خوبی هم روبه رو می شد.

اولین بخش مصاحبه ها که به تولد و اوضاع خانوادگی می پرداخت، با عنوان "خاطرات حجة الاسلام والمسلمین هاشمی رفسنجانی" در شماره 21 بهار 1375، دومین بخش در شماره 22 تابستان 1375 و آخرین بخش از خاطرات ایشان نیز در شماره 23 پاییز 1375 مجله 15 خرداد منتشر شد. همچنین توضیحات عدم انتشار خاطرات آقای هاشمی و نامه محسن هاشمی، در شماره 24 مجله، زمستان 1375 منتشر شد.

قرار بر آن بود تا متن کامل خاطرات آقای هاشمی رفسنجانی  که سرشار بود از ناگفته های قبل و بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، به خصوص موضع گیری های افراد و جناح های مختلف در برابر حوادث متفاوت، در کتابی مستقل منتشر شود.

یکی از روزها، برحسب اتفاق، آقای حسینیان در مجلسی آقای "محسن هاشمی رفسنجانی" را دید و گفت که قصد داریم کتاب خاطرات پدر جنابعالی، آقای هاشمی را منتشر کنیم. محسن هاشمی که اخیرا مسئول ثبت و انتشار آثار پدرش شده بود، از این خبر ناراحت شد و اعلام کرد که به هیچ وجه چنین کاری انجام نشود. حتی نامه ای هم خطاب به مرکز اسناد زد و خواست که خاطرات پدرش در مجله 15 خرداد هم چاپ نشود.

آقای حسینیان با کمک کارشناس یاد شده، دستی بر سر و روی خاطرات آقای هاشمی کشیدند و خلاصه آن را که بسیار صریح و حتی در جاهایی علیه برخی افراد تند هم بود، تلطیف! کرده و خدمت آقا محسن فرستادند که ایشان حتی اجازه انتشار آن خاطرات پاستوریزه شده را هم نداد!

آقا محسن نامه ای به مرکز فکس کرد و آقای حسینیان هم که مدیر مسئول مجله بود، زیر آن برای بنده پاراف کرد که از انتشار خاطرات آقای هاشمی خودداری شود.
 
همه اینها را گفتم تا به این برسم که:
بعدها که خاطرات آقای هاشمی رفسنجانی در قالب کتب مختلف توسط فرزند ایشان آقای محسن هاشمی منتشر شد، برای من یکی خیلی عجیب و جالب آمد! هم لحن و هم شیوه نگارش خاطرات (ظاهرا در قالب یادداشتهای روزانه)، با آنچه در مجله منتشر می شد، برایم متفاوت آمد و از آن صراحت بیان نمودی ندیدم!

حالا اینکه باید کدام را مورد استناد قرار داد، الله اعلم!
این هم متن نامه آقای محسن هاشمی و پاراف آقای حسینیان:

http://davodabadi.persiangig.com/1%20asnad.jpg

http://davodabadi.persiangig.com/1%20asnad-.jpg
 
بسمه تعالی
دفتر رئیس جمهور
رئیس دفتر
شماره 11/924054  تاریخ 12/11/1375

جناب آقای حسینیان
مرکز اسناد انقلاب اسلامی
با سلام
پیرو مذاکرات تلفنی مقتضی است دستور فرمایید از ادامه چاپ خاطرات حضرت آیت الله هاشمی رفسنجانی در فصلنامه 15 خرداد بدون هماهنگی با این دفتر خودداری گردد.
محسن هاشمی



باسمه تعالی
جناب آقای داوودآبادی
ضمن خودداری از چاپ این شماره خاطره یک نسخه از خاطرات آماده شده را به دفتر جناب آقای مهندس محسن هاشمی ارسال نمایید و اجازه چاپ بگیرید. از حرفهای آنها بدست آوردم دیگر نمیخواهند اجازه چاپ بدهند. اگر پاسخ مثبت نیامد موضوع به شکل زیر به اطلاع خوانندگان برسد:

خاطرات حضرت حجه الاسلام والمسلمین هاشمی رفسنجانی
در حالیکه خاطرات معظم له (را) آماده چاپ کرده بودیم نامه ذیل به مرکز رسید:
.........
گرچه این خبر برای مجله یک واقعه غم انگیز بوده و محروم شدن مجله از زندگینامه بزرگ مردی که زوایای حیاتش مبارزه و جهاد است و گوشه گوشه زندگی پربارش ورقی از تاریخ عظمت انقلاب اسلامی است، برای مجله غم انگیز بود خبری دیگر نسیم آرامش را بر روح غمناکمان وزیدن گرفت و آن اینکه: خاطرات معظم له توسط دفتر جناب آقای مهندس هاشمی در دو دوره قبل و بعد از انقلاب تنظیم شده است و به زودی در دسترس مشتاقان قرار خواهد گرفت.
البته خاطرات تاریخ ساز این مجاهد بزرگ آماده شده است که پژوهشگران می توانند با مراجعه به این مرکز بعنوان یک منبع مستند استفاده نمایند. ما هم به سهم خود تلاش می نماییم تا اجازه دهند این سند تاریخی را در اختیار جامعه قرار دهیم.

جومونگ سر مزار شهید مصطفی کاظم زاده!

درست 30 سال پیش بود. من و "رضا ابراهیمی" و "علی رضا باشکندی" که هر سه از بچه های مسجد لیله القدر تهران نو بودیم، قصد کردیم بریم قم زیارت حضرت معصومه (س). نه با ماشین شخصی که اون موقع موتور هم نداشتیم، بلکه با اتوبوس.
اول رفتیم بهشت زهرا (س) و سر مزار رفقای شهیدمون فاتحه خوندیم.
مگه می شد آدم بره طرف قم، ولی بهشت زهرا (س) نره؟!
طبق روال معمول هم اولین مزار شهید، "مصطفی کاظم زاده" بود. همون که بچه مسجدمون بود و دوست و رفیق هر سه تامون.
دوربین رو دادم دست رضا که از ما دو تا عکس بگیره. من و باشکندی.
و شد این عکس.

من و علی رضا باشکندی (دوبلور جومونگ) سر مزار مصطفی

علی رضا باشکندی - رضا ابراهیمی - حمید داودآبادی در قم

علی رضا باشکندی در کنار جومونگ در تهران

باشکندی این روزها


بعد 30 سال، هر کدوم یه طرف هستیم.
من این جا در خدمت شما.
رضا در کارهای اقتصادی که خدا بر نون حلالش بیفزاید.
و علی رضا باشکندی که از همون موقع هنر از وجودش می بارید، استادی در انجمن خوشنویسان، تئاتر و ... با اون صدای قشنگش رفت و شد دوبلور تلویزیون. معروفترین صداش هم دوبله جومونگ بود.
یاد اون روزا بخیر

یاد باد آن روزگارن، یاد باد ...


زمستان 1364 هنگام برگشتن از 20 روز نبرد سخت در بندر فاو
نفرات جلو از راست:
شهید جمشید پیروز مفتخری – یوسفی – حمید داودآبادی – شهید یوسف محمدی – جانباز حاج حسن نوروزیان.

آخ که چه روزهای آفتابی قشنگی داشتیم.

20 روز نبرد سخت ولی لذت بخش:
با یاد روزهای قبل که فریدون عباسیان در جمعمان بود و با آن صدای قشنگش، زیر بارش خمپاره و کاتیوشا می خواند:
یار دبستانی من
با من و همراه منی ...
که خود رفیق نیمه راه گشت و در پایگاه موشکی، جلوی هلی کوپتر عراقی مردانه برخاست، آر.پی.جی به دست گرفت و ...
سینه اش آماج گلوله های کین گشت و ... یار دبستانی پرید!
بدون یک بار طهارت راحت؛ و اصلا یک بار خدمت جناب صدام رسیدن! با آرامش خاطر!
بدون یک بار تجربه لذت جاری شدن آب گرم حمام از سر تا پا! آن هم در اوج سوختن بدن از شدت گرما، سوزن سوزن شدن بدن از عرق کردن زیر بادگیر پلاستیکی و زندگی میان نمکزارهای کارخانه نمک فاو.
بدون بلعیدن یک وعده غذای گرم! و اگر هم غذایی بود، ترس از بارش خمپاره اجازه نمی داد بخوریم که مجبور شویم فقط دقایقی بسیار کوتاه زیر بارش بمب و آتش، به آرامش رویم و ...!
بدون یک شب آرام سر بر بالش گذاشتن! اصلا بدون بالش و فقط سر بر کلوخها گذاشتن و میان لجنهای کنار خورعبدالله خفتن و همنشینی با تکه های اجساد دشمن!
همنفس شدن با بوی گند سیب و سیر و گاز و ... شب تا صبح؛ بی خیال آن که امروز خون بال بیاوری و دکتر فوق تخصص بگوید: آسم داری!
نیمه شب هنگام نگهبانی در سنگر چُرت زدن و ... هنگام صبح برخاستن درحالی که میان آب نمک های نمکزارهای فاو غرقه باشی!

وای که دلم برای همه اونا تنگ شده.
وای کجایی یوسف، جمشید، عابدی، فریدون، مصطفی، سعید، علی، نادر، عباس ...
دلم براتون تنگ شده ...
اصلا می فهمید؟
می شنوید؟
دارم دق میکنم.
ما که رفیق نیمه راه نبودیم. بعد از شما هم باز رفتیم، ترکش خوردیم، تیر نوش جان کردیم، گاز تنفس کردیم و باز رفتیم.

ولی شما ...
گذاشتید رفتید و حتی به خوابمون هم نمیایید.
بابا دلم تنگه میدونی یعنی چی؟
دلم تنگه. واسه همتون.
واسه خنده هاتون. واسه جیم شدن از صبحگاه. واسه سینه خیز رفتن و غلت زدن. واسه کش رفتن کمپوت. واسه خنده ها و شیطنتهاتون توی رزم شبانه. واسه گریه هاتون توی نماز. واسه همتون.

دارم دق میکنم. آره گفتم. بازم میگم.
دارم دق میکنم.
اونقدر میگم تا یکیتون بگه: "چه مرگته؟!"

اونوقت منم داد بزنم:
دارم دق میکنم. از تنهایی. از یاد شما. از نبود خدا توی زندگیم. از همرنگ شدن با جماعت. از همنشینی سر سفره این و اون. از رقصیدن به ساز همه. از ... بی غیرتی و تناول مال حروم.

آره.
حالا فهمیدین چرا دارم دق میکنم؟!
بازم نمیخوایید به دادم برسین؟!
پس همون بهتر که ...

خاطره ای جالب از شهید عماد مغنیه در تهران

یکی از دوستان لبنانیم که با شهید عماد مغنیه همرزم و دوست قدیمی بوده، خاطره جالبی از عماد تعریف کرد که خیلی برام قشنگ اومد. می گفت:

http://www.aviny.com/occasion/Sayer/Hezbollah/87/Images/6250_936.jpg

سال 1364 بود که با عماد در تهران زندگی می کردیم. خانه ای در زیر پل حافظ داشتیم. محل کارمان هم پادگان امام حسین (ع) (بالای فلکه چهارم تهرانپارس – دانشگاه امام حسین (ع) فعلی) بود که تعدادی نیروهای لبنانی را آموزش می دادیم.
عصر یکی از روزها، سوار بر ماشین پیکانم داشتم از در پادگان خارج می شدم که عماد را دیدم. قدم زنان داشت به طرف بیرون پادگان می رفت. ایستادم و با او سلام و احوال پرسی کردم. پرسید که به خانه می روم؟ وقتی جواب مثبت دادم، سوار شد تا با هم برویم.
در راه درباره وضعیت آموزش نیروها حرف می زدیم. نزدیکی میدان امام حسین (ع) بودیم و صحبتمون گل انداخته بود. یک دفعه عماد مکثی کرد و با تعجب گفت:
- ای وای ... من صبح با ماشین رفتم پادگان.
زدم زیر خنده. صبح با ماشین رفته پادگان و یادش رفته بود. ناگهان داد زد:
- نگه دار ... نگه دار ...
گفتم: "خب مسئله ای نیست که. ماشینت توی پارکینگ پادگانه. فردا صبح هم با هم میریم اون جا."
که گفت: "نه. نه. زود وایسا ... باید سریع برگردم پادگان."
با تعجب پرسیدم: "مگه چیز توی ماشین جا گذاشتی که باید بری بیاری؟"
خنده ای کرد و گفت:
- آره. من صبح با زنم رفتم پادگان. به اون گفتم توی ماشین بمون، من الان برمی گردم. توی پادگان که رفتم، اون قدر سرم شلوغ شد که اصلا یادم رفت زنم دم در منتظرمه."
بدجور خنده ام گرفت. زنش از صبح تا غروب توی ماشین مونده بود. وقتی وایسادم، گفت:
- نخند ... خب یادم رفت با اون رفته بودم پادگان.
و یک ماشین دربست گرفت تا بره پادگان و زن و ماشینش رو بیاره.

حلالیت طلبی به سبک امروزی!

مثلا دوست قدیمی بود. اخیرا خیلی بی حیا شده بود. هر کاری هم می کرد، پشت دین و خدا وپیغمبر سنگر می گرفت. نامردی و بی چشم و رویی در حق ناموس مردم به اوج رسونده بود. باوجودی که هم توی محل و هم جبهه، خیلی باهم عیاق بودیم، پس از کلی تذکر دوستانه، جرو بحثمون شد و در نهایت مجبور شدم باهاش قطع رابطه کنم.

داشت می رفت مکه.  زنگ زد بهم و خیلی معمولی و طلبکارانه گفت:
- دارم میرم حج، زنگ زدم که حلالیت بطلبم.
حنده ام گرفت. گفتم:
- همین طوری؟ پای تلفن؟
- خب آره مگه چیه؟
که گفتم:
- خب باشه. من که مطمئن باش حلالت نمی کنم. اون بیچاره هایی هم که از جوونی و سادگیشون سوءاستفاده کردی ...
که پرید وسط حرفم و گفت:
- اولا اونا به تو هیچ ربطی ندارن. خودم می دونم با اونا. سنگ اونا رو به سینه نزن.
که پریدم توی حرفش و گفتم:
- باشه تو راست میگی. یعنی از اونا و پدراشون حلالیت گرفتی؟
که عصبانی شد و گفت:
- بازم داری چرت و پرت میگی. من زنگ زدم که از خودت حلالیت بطلبم.
که با خنده ای تلخ گفتم:
- باشه. از من حلالیت می طلبی؟ پس باور داری که در حق منم ظلم و بی معرفتی کردی؟ خب دوست و همرزم قدیمی، حاجی آقا ... منم به هیچ وجه حلالت نمی کنم.
خندید و راحت گفت:
- خب حلال نکن. من فقط وظیفه ام بود که بهت بگم.
تلفن را قطع کرد.
از اون روز تا حالا چند بار عمره و حج واجب رفته. مثلا نماز و اعمال حج مردم رو یادشون میده!
خدا عاقبتمون رو ختم به خیر کنه.

"سید عزیز" در کافه کتاب

کافه کتاب نامی جدید در اخبار 21 شبکه یک سیماست. این بسته ی خبری که هر هفته پنج شنبه شب ها به روی آنتن می رود، به معرفی کتاب های ارزشمند و خواندنی و آنچه شما به دنبال آن هستید، می پردازد.
کافه کتاب هر هفته سراغ کتابهایی میره که شما دنبالش هستید.

کتابی که براساس زندگینامه خودگفته‌ی سیدحسن نصرالله دبیرکل حزب الله لبنان نگاشته شده است.
محمدمسعود مصدرالامور این هفته میزبان حمید داودآبادی در کافه کتاب بود.
حمید داودآبادی چهره‌ی نام آشنایی نیست و آثار ارزشمندی در جامعه امروز به یادگار گذاشته است.
آثاری همچون: یاد ایام، کمین در جولای 82، یاد یاران، سید عزیز، خاطرات شکنجه، فرات در انتظار عباس، ناگفته های تلخ جنگ و ... و معروف‌ترین کتاب او "از معراج برگشتگان" می‌باشد.
این هفته کافه کتاب به بررسی و معرفی کتاب سید عزیز پرداخته است. کتابی که حاصل ساعت‌ها مصاحبه و گپ و گفت با سید حسن نصرالله هست.
در این کتاب از زندگی سیدحسن نصرالله چیزهایی می خوانید که تا به حال نخوانده‌اید. مصاحبه‌هایی بکر و ناگفته که حالا تبدیل به کتابی ارزشمند شده است.
کتاب شامل مقدمه‌ای از داودآبادی و از ابتدا تا امروز زندگی سیدحسن نصرالله است که خاطراتی شنیدنی و جالب از زندگی او و خانواده‌اش و نحوه فعالیت او در حزب الله لبنان و سرگذشتش می‌خوانید.
از ویژگی‌های کتاب می‌توان به پی نوشت‌ها و پاورقی‌های کامل و مختصر اشاره داشت که هر نوع الهامی را از متن می‌زداید.
در انتهای کتاب هم، عکس‌هایی دیدنی از دبیرکل حزب الله در مقاطع مختلف زندگی مشاهده می‌کنید.
این برنامه جمعه 8 شهریور در اخبار ساعت 14 شبکه او سیما پخش شد.

نمایش فیلم

اون روز که شلوار از پای دهنمکی درآوردم!

اواخر فرودین سال 1367 بود . چیزی به آخرای جنگ نمونده بود. سه چهارسالی بود که با "مسعود دهنمکی" توی جبهه رفیق شده بودم. از والفجر هشت و کربلای پنج و ...

http://davodabadi.persiangig.com/1%20dehnamaki%20-%2018.JPG

زمستان 1365 اندیمشک - قبل از عملیات کربلای 5 - دهنمکی و داودآبادی

مسعود واسه خودش داستانی داشت!
اون موقعا، باباش برای اینکه خرش کنه که نره جبهه، یه موتور "یاماها 100" براش خریده بود. مسعود که ظاهرا تا اون روزا دوچرخه هم سوار نشده بود، یکدفعه شد موتورسوار! اونم چه موتورسواری!
وقتی فرمون موتور رو می چرخوند، فکر می کرد فرمونش لقه و خرابه که این ور اونور میشه! واسه همین وقتی یه شب با بچه های مسجد محل شون رفته بودن گشت، بچه ها یه مورد گرفتن، مسعود گفت:
- من با موتورم میرم مسجد و نیروی کمکی میارم.
گازش رو گرفت که بره نیرو کمکی بیاره. یکی دوساعتی گذشت و کار بچه ها با اون مورد تموم شده و ختم بخیر گشت، ولی از مسعود خان خبری نشد.
بعدا بچه ها فهمیدند آقا مسعود گاز موتور رو گرفته بره کمک بیاره، به میدون که رسیده چون نمیدونسته باید فرمون رو بگردونه تا دور میدون بچرخه، صاف رفته بود توی زنجیرای وسط میدون و ولو شد!
یه بار هم که اومد دم خونه ما، صداش که کردم، خواست دور بزنه بیاد طرفمون، که صاف رفت توی جوی آب.

خلاصه کاری کرد که باباش موتور رو فروخت و بهش گفت:
بابای مسعود: ببین مسعود جون! (البته بعید می دونم باباش این جوری گفته باشه!) من برات موتور خریدم که نری جبهه تا کشته نشی و خیالم راحت باشه این جا پیش خودمی. ولی با این اوضاعی که تو درست کردی، اگه بری جبهه سالم تری و خیالم از سلامتیت راحته. برو همونجا.

مسعود یه عادت جالب هم داشت. پنجشنبه ها پاتوقش بهشت زهرا (س) بود و سر قبر شهدا. نه که دلش واسه رفیقاش تنگ بشه. نه! سر قبر همه شهدا می رفت. هر چندهزارتا که اونجا خوابیدن. البته بیشتر قبر شهدایی مدنظرش بود که شیرینی و شکلات و میوه بیشتری می دادن!
یه بادگیر سرمه ای از اونایی که جلوشون عین کانگورو یه جیب گنده داره، داشت. وقتی از بهشت زهرا (س) برمی گشت، اول می اومد دم خونه ما. جیب جلوش (عین همون که گفتم) باد کرده بود. زیپش رو که باز می کرد، پر بود از انواع شیرینی، شکلات و میوه. حساب کن: انگور، هلو، خیار، خربزه و هندونه، با شیرینی زبون قاطی شده بودن.
چه حالی می کرد وقتی می خورد. البته به ما هم تعارف می کرد!
بعضی وقتا هم که جیبش باد نداشت، شاکی بود و عصبانی. می گفت:
- خونواده شهدا هم خسیس شدن. از صبح رفتم بهشت زهرا (س) سر مزار شهداشون فاتحه خوندم، فقط همین چهارتا خیار و شیرینی گیرم اومده!"
و یک بار کلی شنگول بود و تعریف میکرد. چون سر قبر یه شهید موز داده بودن! به قول خودش خونواده اون شهید خیلی واسه بچشون ارزش قائل بودن!

وای کجا رفتم! داشتم چی می گفتم؟
آهان داشتم از شلواری که ... می گفتم:

اون روز با یکی از بچه ها رفتیم خونه بابای مسعود در یکی از کوچه های تنگ و شلوغ شمیران نو. مسعود اون قدر عشق می کرد با ما رفیقه! که تا داداش کوچیکش داد میزد:
- داداش مسعود، بیا رفیقات اومدن.
می پرید دم در و یاالله گویان می رفتیم طبقه بالا.
اون روز مسعود با یه ذوق و شوقی رفت اتاق بغلی و درحالی که یه شلوار سبز شیش جیب مدل آمریکایی پاش بود، اومد تو. جا خوردم. عجب شلوار باحالی بود. آرزو داشتم یه دونه عین اونو داشته باشم. این همه سال توی جبهه، یه شلوار شیش جیب توی سنگرای عراقی پیدا نکردم. لامصبا انگار همشون ... برهنه بودن!

شلوار به پای مسعود گریه می کرد. با دست نگه داشته بود که از پاش نیفته. می گفت توی "شاخ شمیران" غنیمت گرفته.
هرچی بهش گفتم این شلوار برات گشاده قبول نکرد. وقتی گرفتم پوشیدم، عشق کردم. درست اندازه من بود. مسعود که این رو دید، با عصبانیت گفت شلوار را دربیارم. بدجوری ترسید که دید اندازه منه.
هرچی التماسش کردم، نداد. کار رسید به تهدید که دیگه پامو خونتون نمیذارم، نداد. فحش دادم، صدامو بلند کردم، نداد. شروع کردم به خر کردن. واسش از جهاد نفس و بریدن از دنیا برای خدا و این چیزها گفتم، خونسرد گفت:
- خودم همه اینارو بلدم و شلوار رو بهت نمی دم.
خداوکیلی نمی شد از اون شلوار دل کن. لامصب نو هم بود. یعنی هنوز هیکل گنده و زمخت عراقی توش نرفته بود. تازه، مسعود ده بار آب کشیده بودش.

ناگهان فکری به ذهنم رسید.
هر وقت می رفتیم خونشون، همه عشقش این بود که ما رو تحویل بگیره.  فقط کافی بود لب تر کنیم. تا گفتم:
- مسعود، نونوایی بربری پخت می کنه؟
گفت: "آره. چَشم الان میرم."
و رفت. هر وقت خونشون بودیم، بساط نون بربری که روبروی خونشون بود با پنیز تبریزی و چایی داغ که مادر مهربانش لطف می کرد و می آورد، به راه بود. خیلی حال می داد. سریع پرید بیرون و دوتا بربری داغ با یه تیکه پنیر لای ورق امتحانی خرید و اومد.
سریع نون بربری رو خوردم و به رفیقم گفتم:
- آخ آخ بدو من باید برم جایی، داره دیر میشه.
و با مسعود خداحافظی کردیم و رفتیم.

فردا صبح اول صبح، یه نفر تند و تند زنگ خونمونو فشار می داد. می دونستم کیه که این قدر بهش فشار اومده!
در رو که باز کردم، مسعود با قیافه برافروخته گفت:
- بی وجدان شلوارمو بده.
- کدوم شلوار؟ بیا زیر شلوار من اندازت میشه، بهت بدم.
عصبانیاتش بیشتر شد.
- شلوار شیش جیبمو می گم. اون عراقیه که غنیمت گرفتم. شلوارمو بده.
زدم زیر خنده و گفتم: "آهان اونو میگی؟ اون که غنیمتی بود، یکی دیگه به غنیمت بردش."
- نه اون مال منه. خودم وسط آتیش و جنگ غنیمت گرفتمش. حالا تو میای از خونمون می دزدی؟ من بهتون اطمینان کردم، شما دزدی می کنید؟
- ببین درست صحبت کن. دزد خودتی. مگه نگفتی از سنگر عراقیا بلند کردی؟
- نخیر، من از یه بعثی غنیمت گرفتم.
- خب منم از یه بسیجی غنیمت گرفتم.
خلاصه هرچی التماس کرد، (تهدید؟ نخیر. جرات تهدید کردن نداشت!) شلوار رو بهش ندادم. وقتی که یه لیوان آب خنک براش آوردم و آروم شد و رضایت داد شلوار دست من بمونه، پرسید:
- باشه شلوار رو دزدیدی، فقط تورو خدا بگو چه جوری بردیش که من ندیدم؟
- خیلی ساده. وقتی فرستادمت نون بربری بخری، شلوار خودمو درآوردم، شلوار عراقی رو پوشیدم و بعدش شلوار خودمو روی اون پوشیدم. مگه ندیدی چه زود خداحافظی کردیم و در رفتیم.
مسعود با قیافه گرفته و عصبانی خواست یه چیز بد بگه، که جرات نکرد! خنده تلخی کرد و گفت:
- من که راضی نیستم حلالت هم نمی کنم. ایشالله کوفتت بشه.
که زدم زیر خنده و گفتم:
- اولا تو نباید راضی باشی، اون عراقیه باید حلال کنه که حسابش با توئه. دوما، آخ که حالا چه مزه ای میده. تا حالا توی جنگ غنیمت به این باحالی نگرفته بودم!

بهشتی، مزدور آمریکا !!!

سال های قبل از پیروزی انقلاب اسلامی، شیخ "محمد منتظری" پسر آیت‌الله "حسینعلی منتظری"، سازمانی موسوم به "ساتجا" (سازمان انقلابی توده های جمهوری اسلامی) در لبنان تاسیس کرد و مجله "امید ایران" را به عنوان ارگان این سازمان انتشار داد. عمده فعالیت این سازمان و نیز نشریه وابسته به آن، تبلیغ برای رهبر لیبی سرهنگ "معمر قذافی" و بدگویی از امام موسی صدر و شهيد دکتر چمران بود. این مسئله، در میان گروه های سیاسی این بحث را به وجود آورد که "بودجه این سازمان را قذافی مستقیما می پردازد تا بتواند با نفوذ امام موسی صدر در میان شیعیان لبنان مقابله کند."

http://davodabadi.persiangig.com/1-montazeri%20%283%29.jpg

شهیدمحمد منتظری در کنار پدرش
http://davodabadi.persiangig.com/1-montazeri.jpg
شهیدمحمد منتظری و معمر قذافی
http://davodabadi.persiangig.com/1-montazeri%20%286%29.jpg
امام موسی صدر و معمر قذافی

با پیروزی انقلاب اسلامی، محمد منتظری که داعیه دار آزادی فلسطین بود، چند گروه به سوریه و لبنان برای نبرد اعزام کرد. منتظری به همراه نیروهای مسلح خود، به داخل باند فرودگاه مهرآباد تهران رفته و به هر طریق ممکن هواپیمایی را گرفته بود که تعداد زیادی از دختران و پسران جوان داوطلب جنگ در کنار چریک‌های فلسطینی، با اسلحه‌هایی که ساتجا به آنها داده بود، سوار هواپیما شدند و رفتند برای جنگ با اسرائیل.
این کارهای محمد منتظری باعث شده بود تا ضدانقلابیون لقب هفت تیر کش معروف فیلم‌های وسترن در آن سال‌ها یعنی "رینگو"، را به او بدهند و به "ممّد رینگو" معروف شود.


http://davodabadi.persiangig.com/1-montazeri%20%282%29.jpg

شهیدمحمد منتظری در فرودگاه مهرآباد هنگام تسخیر هواپیما برای اعزام نیرو به لبنان

روز سه‌شنبه 27شهریور 1358 آیت‌الله منتظری، پیرامون حوادثی که فرزندش در فرودگاه مهرآباد تهران پیش آورده بود تا به وسیله یک هواپیمای در اختیار خودش، نیرو به سوریه و لبنان ببرد و بچه‌های سپاه مانع او شده بودند که به درگیری کشید، اطلاعیه‌ای در روزنامه‌ها منتشر کرد.
متن نامۀ آیت‌الله منتظری به این شرح بود:

آیت‌الله منتظری خواستار بازداشت و معالجۀ محمد منتظری شد
بسمه تعالی
برادران و خواهران گرامی، پس از سلام این سومین بار است که برای آگاهی ملت مسلمان ایران درباره فرزندم شیخ محمدعلی منتظری مطالبی می‌نویسم.
انتظار دارم دوستان در کمال بیطرفی نسبت به آنچه می‌نویسم بنگرند.
فرزند اینجانب از ابتدای مبارزات ملت ایران برهبری حضرت آیت‌الله خمینی مدظله در متن مبارزات قرار داشت و در این راه چقدر زندان و شکنجه و آوارگی تحمل نمود و در داخل و خارج کشور دائما برای پیشبرد انقلاب اسلامی تلاش می‌کرد و به شهادت دوستان نزدیکش گاهی بیشتر روزهای متوالی از خواب و خوراک و استراحت باز میماند و در اثر همین شیوه و بعلاوه ضربه‌های روحی مداوم و نابسامانیهای حاکم بر جو ایران پس از پیروزی انقلاب، دچار نوعی بیماری عصبی و کوفتگی شدید اعصاب شده و تصور میکند که با دست زدن به کارهای بی رویه و جنجال آفرین به مقصد و هدف خود دست خواهد یافت.
کنترل و مهار کردن و معالجه او همواره فکر مرا مشغول کرده و تاکنون چندین مرتبه دست به اقداماتی زده‌ام و حتی اخیرا مدتی وی را برای معالجه اجبارا در قم نگه داشتم ولی متاسفانه اقدامات من سودی نبخشید و در این میان عده‌ای فرصت طلب که همیشه می‌خواهند از آب گل آلود ماهی بگیرند، از این موقعیت سوءاستفاده کرده او را تحریک می‌کنند تا دست به کارهای جنجالی بزند و خوراکی برای تبلیغات دشمن گردد.
من از دولت و نیز همه دوستان و علاقمندان و افراد مسلمان تقاضا دارم، اگر میتوانند با اینجانب تشریک مساعی نموده تا بلکه او را حاضر به معالجه و استراحت نمایند. به امید این که این عنصر پر تلاش و فعال پس از سالها تحمل رنج و زحمت به یاری خدای متعال بهبود یابد و بار دیگر به صحنه مبارزات بازگشته، خدمت گذار دین و کشور گردد.
ضمنا از دادستان محترم انقلاب تقاضا میشود حادثه اخیر فرودگاه را دقیقاً بررسی نموده و عوامل آنرا شناخته و تعقیب نماید و در صورتیکه فرزند اینجانب مقصر بوده به هیچ نحو ملاحظه اینجانب را نکنید و فقط طبق ضوابط اخیر اسلامی عمل نمائید.
والسلام علی من التبع الهدی
حسینعلی منتظری


http://davodabadi.persiangig.com/1-montazeri%20%281%29.jpg

اعلامیه آیت الله منتظری

با اعلامیۀ آیت‌الله منتظری درباره وضعیت فرزندش، جلوی اعزام‌های غیرمنظم و نامشخص نیروهایی که اصلاً معلوم نشد چه بر سر آنان آمد و چه کردند، گرفته شد. ظاهراً تعداد زیادی از جوانان از جمله دختران جوانی که با ساتجا به لبنان و سوریه رفتند، یا از آن‌جا به دیگر کشورها برای زندگی رفتند و یا در همان سوریه و لبنان ماندند و به کار و کاسبی و زندگی پرداختند که اخبار ناراحت کننده‌ای هم از سرنوشت دختران اعزامی به گوش می‌رسید.

آبان 1358
خیابان تخت جمشید (آیت الله طالقانی)
مقابل لانه جاسوسی
جوانی که چهره‌اش حکایت از سن و سال بالایش داشت و این‌که از ماها مسن‌تر بود و به حدود 25 یا 26 ساله‌ها می‌خورد، هنگام غروب سر و کله‌اش جلوی لانه جاسوسی پیدا می‌شد. همراهانش او را "..." صدا می‌زدند که اوایل فکر می‌کردم باید فلسطینی یا لبنانی باشد. هنگامی‌ که جمعیت برای اعلام حمایت از دانشجویان خط امام در خیابان طالقانی و جلوی لانه تجمع می‌کردند، او بر روی جدول کنار خیابان می‌رفت، کاغذ بزرگی که بر روی آن متن اعلامیه‌های شیخ محمد منتظری منتشر شده بود، با صدای بلند و با قدرت تمام برای جمعیت می‌خواند و نظر همگان را به خود جلب می‌کرد. تیتر درشت اعلامیه محمد منتظری غالبا علیه آیت‌الله "سیدمحمد حسینی بهشتی" بود و "..." نیز با آخرین زور خود فریاد می‌زد:
"بهشتی، مزدور آمریکا".

http://davodabadi.persiangig.com/1-montazeri%20%285%29.jpg

آیت الله سیدمحمد حسینی بهشتی


http://davodabadi.persiangig.com/1-montazeri%20%284%29.jpg

بهشتی سید مظلوم امت

اوهم گاهی به بحث با نیروهای چپی می‌پرداخت، ولی در کل موضعش به نظام و بخصوص نسبت به بزرگوارانی چون آیت الله بهشتی، اصلاً خوب نبود. به خاطره همین مسایل بود که کینه شدیدی از او به دل داشتم. فقط "بیوک میرزاپور" (اردیبهشت 1361 در خرمشهر به شهادت رسید) می‌توانست جلوی او بایستد و به بحث بپردازد. او مهندس "مهدی بازرگان"، "سیداحمد مدنی" و امثالهم را قبول نداشت، بیوک هم آنان را قبول نداشت و در صحبت‌هایش به افشای آنان می‌پرداخت، ولی "..." دربین حرف‌هایش، سعی داشت دکتر بهشتی را با آن افراد معلوم الحال برابر کند و آنها را در یک خط و مزدور آمریکا می‌دانست.
درحالی که بیوک بر روی جدول خیابان می‌ایستاد و به بحث و افشاگری علیه رجوی و منافقین مشغول بود، ناگهان در میان همهمه و صدای جر و بحث حاضرین، "..." اعلامیه در دست و با فریاد "بهشتی و لیبرال‌ها، مزدوران آمریکا" از راه می‌رسید. بیوک با دیدن او، عصبانی می‌شد ولی چون او هم مثل ما تیپی مذهبی با محاسنی جو گندمی ‌داشت و از همه مهم‌تر از نیروهای محمد منتظری بود، چیزی نمی‌گفت. وقتی بیوک به داخل چادر می‌آمد، از عصبانیت رنگش سرخ شده بود و مدام می‌گفت:
- موندم با این یارو چیکار کنیم ... اگه منافقین اهانت‌هایی رو که این به بهشتی می‌کنه بگن، پدرشون رو در میارم، ولی بدبختی ‌اینه که به اینا چی بگیم؟

منافقین هم که از تضاد بچه‌های چادر وحدت و نیروهای ساتجا مطلع بودند، از این اختلاف شدیداً خوشحال می‌شدند و غالبا نیروهای‌شان در اطراف "..." می‌چرخیدند و او را تحریک می‌کردند که بیشتر به افشای بهشتی و حزب جمهوری اسلامی بپردازد که او هم رویش را به طرف بیوک و بچه‌های ما برمی‌گرداند و با شدت بیشتر، به بهشتی اهانت می‌کرد.
"..." و گروه ساتجا، بیشتر از این‌که با منافقین و مارکسیست‌هایی مثل حزب توده و چریک‌های فدایی دشمنی کنند، همه توان‌ خود را بر روی‌ آیت‌الله بهشتی، لیبرال‌ها و دولت موقت متمرکز کرده بودند. دشمنی آنها با لیبرال‌ها، برای ما خوشایند بود ولی‌ این‌که به لج، بدترین اهانت‌ها را به بهشتی روا می‌داشتند، عصبانی‌مان می‌کرد.

بعدها نزدیکی‌های انتخابات مجلس بود که یک روز دیدم "..." سخت مشغول چسباندن عکس یکی از کاندیداها برای نمایندگی مجلس است. نزدیک که رفتم، او هم که مرا می‌شناخت و از بچه‌های چادر وحدت می‌دانست، با تندی نگاهم کرد و مشغول کار خود شد. با تعجب دیدم عکس خود او بر پوستر نقش بسته و زیر آن نیز نوشته شده: "..." معروف به "...". تازه فهمیدم اسم اصلی او چیست.
در سال‌های بعد، نزدیک هر انتخابات مجلس، پوسترهایی از "..." بر دیوارهای شهر می‌دیدم ولی جالب‌تر این بود که گاهی در روزنامه‌ها، عکس او منتشر می‌شد که دادستانی انقلاب اسلامی او را به عنوان متهم تحت تعقیب قرار داده بود و از امت حزب ‌الله می‌خواست که به محض مشاهده او، به دادستانی اطلاع دهند!

چمران آمریکایی ...

خاطره اول:
بهمن 1358

عصر روز جمعه، چریک‌های فدایی در دانشگاه تهران مراسم داشتند. محل تجمع آنها در قسمت بالایی دانشگاه، طرف در شرقی روبه‌روی خیابان طالقانی بود.
گروه های چپی از جمله "سازمان کومه له"، حزب دمکرات"، و "چریک های فدایی" که در کردستان به بهانه خودمختاری و در اصل به نیابت از رژیم بعث عراق می جنگیدند و به وحشیانه ترین وضع ممکن سربازان، پاسداران و پیشمرگان مسلمان را قتل عام می کردند، از دکتر "مصطفی چمران" کینه شدیدی داشتند. در اکثر تظاهرات و مراسم شان علیه دکتر چمران شعارهای تندی می‌دادند. آنها چمران را عامل قتل عام فلسطینی‌های آواره در اردوگاه "تل‌زَعتَر" بیروتِ لبنان می‌دانستند. درحالی ‌که آن فاجعه، توسط نیروهای فالانژیست مسیحی لبنان انجام شده بود. آنها می‌گفتند:
- چمران آمریکایی ... جلاد تل‌زعتر ... جلاد خلق کُرد است

چریکهای فدایی در کردستان رویاروی خلق

حمله به کاروان ارتش در خیابانهای سنندج توسط چریکهای فدایی

 

همه ضدانقلابیون علیه چمران - مجله تهران مصور مرداد ۱۳۵۸

 

شهید چمران پیشاپیش رزمندگان اسلام در نبرد با ضدانقلابیون

 

جنوب لبنان - شهید چمران در سنگر دفاع از اسلام و مسلمین


خاطره دوم:
بهمن 1377

عازم لبنان بودم که یکی از دوستان گفت:
- بد نیست یه سر بریم پیش حاج آقا ... هر چی باشه اون از قبل انقلاب لبنان بوده و با موقعیت اون جا به خوبی آشناست.
درست می گفت، ولی کاملا نه! تعریف موضع گیری های او را علیه امام موسی صدر و شهید چمران زیاد شنیده بودم. خوش نداشتم بروم و با او بحثم شود. به اصرار دوستم، به اتاق حاج آقا (که جدیدا ملقب به دکتر شده و در تلویزیون تفسیر به رای تاریخ می کند. انگاری برای بچه های دبستانی قصه شب می گوید!)  رفتیم و بالاجبار نشستیم پای صحبت هایش.
از همان اول شروع کرد علیه شهید چمران حرف زدن. نه تنها لفظ شهید، که حتی عنوان مرحوم هم برایش به کار نمی برد. خیلی تند علیه او صحبت می کرد. وقتی علت این موضع تندش را پرسیدم، با شدت گفت:
- چمران ضد امام خمینی بود.
با تعجب پرسیدم: "جدا؟ واقعا شهید چمران ضد امام بود؟"
- بله. چمران با امام مخالف بود.
- آخه چطور؟ یعنی شما بر چه اساس این رو می گید؟
- خودم شاهد بودم که چمران عکس امام رو پاره کرد.
- چی؟ چمران عکس امام رو پاره کرد؟
- بله پاره کرد.
- ببخشید حاج آقا، عکس رو پاره کرد یا از دیوار برداشت؟
- چه فرقی می کنه. چه کند، چه پاره کرد.
- خب پاره کردن عکس با برداشتن آن از دیوار، خیلی فرق داره.
- نه چه فرقی می کنه؟ اون با امام مخالف بود و می گفت نباید عکس امام روی دیوار باشه.
- یعنی چی که عکس امام نباید روی دیوار باشه؟ کی بود؟ کجا بود؟
- چند سال قبل از انقلاب. توی لبنان. توی همون مدرسه جبل عامل در شهر صور که با موسی صدر راه انداخته بودن.
- خب قضیه چی بود؟
- چی می خواستی باشه؟ من یه پوستر بزرگ امام زدم به دیوار مدرسه صنعتی جبل عامل که چمران اون رو پاره کرد.
- پاره کرد؟
- چه اصراری داری شما بر الفاظ. حالا کند، برداشت یا پاره کرد. نفس کار مهمه که گفت عکس امام رو این جا نزنید. همین ثابت می کنه که چمران ضد امام بوده.
- خب برای این ادعاش چه دلیلی داشت؟
- یه دلیل بی خود. می گفت اگه عکس امام به دیوار این جا باشه، ساواک شاه نسبت به این جا حساس میشه و دیگه نمیشه کار کرد.
- خب مگه اشتباه می گفت؟
- خب معلومه که اشتباه می گفت. برای همین عکس امام، کلی جوون توی زندان های شاه شکنجه شدن. اون وقت اون توی لبنان می ترسید یه عکس امام به دیوار باشه.

متعجب و مبهوت از این استنباط مورخ که مثلا قرار است تاریخ مبارزات امام خمینی (ره) را برای نسل های آینده روایت کند، از اتاق بیرون آمدم.

چند سال بعد بر حسب اتفاق، میان کتاب های منتشر شده، چشمم به اسنادی از ساواک درباره امام موسی صدر و شهید چمران افتاد که حاکی از این بود که:
"اخیرا تصاویری از خمینی بر دیوارهای مدرسه صنعتی جبل عامل که توسط موسی صدر و چمران اداره می شود نصب شده."
دستور این بود که بر روی افراد مذکور دقت بیشتری شود و شدیدا زیر نظر گرفته شوند.

 

تصاویر منتشر نشده از پیکر شهید چمران 

 

برادر بر بالین شهید چمران

 

غاده جابر همسر چمران به همراه فاطمه  (دختر شهید نواب صفوی) بالای پیکر شهید چمران

 

یاد امام به خیر که در وصف شهید چمران فرمود:

بِسْمِ ‏الله الرََّّحْمنِ الرََّّحیمِ
انالله وانّاالیه راجعون
شهادت انسان‌ساز سردار پرافتخار اسلام و مجاهد بیدار و متعهد راه تعالی و پیوستن به ملاء اعلی، دکتر مصطفی چمران را به پیشگاه ولی‌عصر ـ ارواحنا فداه - تسلیت و تبریک عرض می‌کنم.
تسلیت از آن‌رو که ملت شهیدپرور ما سربازی را از دست داد که در جبهه‌های نبرد با باطل، چه در لبنان و چه در ایران، حماسه می‌آفرید و سرلوحه‌ مرام او اسلام عزیز و پیروزی حق بر باطل بود. او جنگجویی پرهیزکار و معلمی متعهد بود که کشور اسلامی ما به او و امثال او احتیاج مبرم داشت. و تبریک از آن‌رو که اسلام بزرگ چنین فرزندانی تقدیم ملت‌ها و توده‌های مستضعف می‌کند و سردارانی همچون او در دامن تربیت خود پرورش می‌دهد. مگر چنین نیست که زندگی، عقیده و جهاد در راه آن است.
چمران عزیز با عقیده‌ی پاک خالص غیر وابسته به دستجات و گروه‌های سیاسی و عقیده به هدف بزرگ الهی، جهاد را در راه آن از آغاز زندگی شروع و با آن ختم کرد.
او در حیات با نور معرفت و پیوستگی به خدا قدم نهاد و در راه آن به جهاد برخاست و جان خود را نثار کرد. او با سرافرازی زیست و با سرافرازی شهید شد و به حق رسید.
هنر آن است که بی‌هیاهوهای سیاسی و خودنمایی‌های شیطانی برای خدا به جهاد برخیزد و خود را فدای هدف کند، نه هوی و این هنر مردان خداست.
او در پیشگاه خدای بزرگ با آبرو رفت. روانش شاد و یادش به خیر. اما، ما می‌توانیم چنین هنری داشته باشیم؟ با خداست که دستمان را بگیرد و از ظلمات جهالت و نفسانیت برهاند. من این ضایعه را به ملت شریف ایران و لبنان، بلکه به ملت‌های مسلمان و قوای مسلح و رزمندگان در راه حق و به خاندان این مجاهد عزیز تسلیت عرض می‌کنم و از خداوند تعالی رحمت برای او و صبر و اجر برای بازماندگان محترمش خواهانم.
اول تیرماه شصت
روح‌الله الموسوی الخمینی