تصویر شهید "هادی ثنایی مقدم" زینت بخش اطاق آقا

اوایل بهمن ماه 1377 بود و بعد از ماه مبارک رمضان. همراه "مسعود دهنمکی" و فرزندانم سعید و مصطفی - که آن موقع هفت – هشت سال بیشتر نداشتند – خدمت مقام معظم رهبری بودیم. نماز جماعت مغرب و عشا در جمع کوچک مان به امامت آقا خوانده شد و آقا همان جا روی سجاده برگشت رو به ما و حال و احوال و گپ و گفت شروع شد. تازه نشریه شلمچه، به ضرب و زور "عطاالله مهاجرانی" وزیر ارشاد اصلاحات تعطیل و قلع و قمع شده بود.
مسعود تقویم زیبایی را که در نوع خود در آن زمان بی نظیر بود، با خود آورده بود تا تقدیم آقا کند. سررسید جالب "یاد یاران" با تصاویر رنگی شهدا که در نوع خود اولین بود.
آقا، سررسید را گذاشت جلویش و شروع کرد به تورق. برای هر کدام از شهدا که تصویرش را می دید، خاطره یا نکته ای می گفت. از شهید "سیدمجتبی هاشمی" که فرمود: "آقا سید برای خودش در آبادان حال و هوایی داشت." تا شهید "عباس بابایی" که آقا خواب زیبایی را که چند شب قبل از آن شهید دیده بود، تعریف کرد.
شهید "محمود کاوه" که آقا از آشنایی اش با خانواده آن عزیز در مشهد گفت و شهیدان دستواره که چند روز قبل از آن، به سر مزار آن سه برادر شهید رفته بود و ...

هر کدام از تصاویر زیبا، احساس آقا را با خود همراه داشت. مثلا عکس شهید "علی اشمر" – قمرالاستشهادیین لبنان - برای آقا خاطره آخرین دیدار پدر آن شهید و برادر بزرگ تر او محمد را به همراه داشت، که حاج منیف گفته بود: "آقا، من حاضرم همین پسرم محمد را هم به راه اسلام و ولایت فدا کنم." و آقا که بر پیشانی محمد بوسه زده بود؛ و چندی بعد، محمد اشمر در عملیات مقاومت جنوب لبنان، با گلوله صهیونیست ها که بر پیشانی اش نشست، به شهادت رسیده بود.

از بقیه بگذریم.
همه اینها را گفتم تا به این جا برسم.
آقا در بین صحبت هایش فرمود:
"تصویر شهیدی در اطاق من هست که بسیار زیباست و خیلی به آن علاقه دارم."
وقتی پرسیدم متعلق به کدام شهید است؟ ایشان فرمود که نامش را نمی دانم. سپس به آقا میثم – فرزندش - گفت که برود و آن عکس را بیاورد.

دقایقی بعد که صحبت ها درباره عظمت شهدا گل انداخته بود، آقا گفت:
"حتما باید شما اون عکس رو ببینید."
سپس رو به میثم کرد و مجددا گفت: "شما برو اون عکس شهید رو از اطاق من بیار."
که آقا میثم رفت و سرانجام عکس را آورد.

کارت پستال کوچکی بود از شهیدی با بادگیر آبی، که بر زمین تفتیده شلمچه آرام گرفته بود.
آن عکس را قبلا دیده بودم. عکسی بود که "موسسه میثاق" منتشر و پخش کرده بود. زیر آن هم نام شهید را نزده بودند.

عکس را که آورد، آقا با احترام و ادب خاصی آن را به دست گرفت و رو به ما نشان داد. همان طور که آن را جلوی چشم ما گرفته بود، فرمود:
"شما به چهره این شهید نگاه کنید، چقدر معصوم و زیباست ... الله اکبر ... من این را در اطاق خودم گذاشته ام و به آن خیلی علاقه دارم."

ناگهان یاد کلامی از دوست عزیزم "حسین بهزاد" افتادم.
چندی قبل از آن، حسین همان عکس را نشانم داد و نکته بسیار مهمی را تذکر داد. آن شهید جوان با سربند خود لوله اسلحه اش را بسته بود و ...
به آقا گفتم:
"آقا، یک نکته مهمی در این عکس هست که مظلومیت او را بیشتر می رساند."
آقا نگاه عمیقی به عکس انداخت و با تعجب پرسید که آن نکته چیست؟ که حرف حسین بهزاد را گفتم:
"این بسیجی، با سربند خود لوله اسلحه اش را بسته که گردوخاک وارد لوله اسلحه نشود. یعنی این شهید هنوز به خط و صحنه درگیری نرسیده و با اسلحه اش هنوز تیر شلیک نکرده است."

با این حرف، آقا عکس را جلوتر برد و در حالی که نگاهش را به آن عزیز دوخته بود، با حسرت و با حالتی زیبا فرمود:
"الله اکبر ... عجب ... سبحان الله ... سبحان الله"
دست آخر، آقا مسعود زرنگی کرد و از آقا خواست تا اجازه دهد عکس آن شهید را به عنوان یادگار به او بدهد. آقا هم پذیرفت و روی دست راست شهید بر عکس، امضا کرد و به عنوان یادگار به مسعود داد.

15531.jpg

دیدن این مطلب باعث شد تا این خاطره آقا را درباره شهید را ذکر کنم:
مزار اين شهيد كجاست؟
با دیدن تصاویر شهدا،به يك عكس خيره شد و ناگهان فرياد زد كه این «هادی» من است. من با دستان خودم این کلاه را برایش بافتم.
سالهاست عکسی از یک شهید را در صفحات مختلف اینترنتی، وبلاگ‌ها، سایت‌ها و حتی بر دیوارهای شهرها می‌بینیم. عکس شهیدی که با لباس بارانی آبی خود و کلاهی که به گفته مادرش او برای فرزندش بافته است، از مظلومیت شهدایمان در دل صحراهای جنوب سخن می‌گوید.
به گزارش خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)، هادی ثنایی‌مقدم يازدهم تيرماه 1351 در شهرستان لنگرود بدنیا آمد. این نوجوان بسیجی روز 23 دي‌ماه سال 1365 در منطقه عملیاتی «شلمچه» به شهادت رسيد اما پيكرش هيچگاه بازنگشت. همرزمان او از نحوه شهادتش بر اثر اصابت مستقیم تير می‌گویند يادآور مي‌شوند كه هادی به همراه تعداد زیادی از شهدا به کنار جاده انتقال داده شد. پارچه سفید به همراه چوبی در کنار او قرار داده شد تا آمبولانس‌ها راحت او را پیدا کنند و به عقب برگردانند. آنها از آن محل دور شدند، آمبولانس‌ها تعدادی از شهدا را به سمت پشت خط آورد ولی خبری از پيكر هادی نبود.
تا به امروز کسی نفهمیده است بر سر پيكر شهيد هادی ثنايي‌مقدم چه آمده است؟. عده‌ای می‌گویند احتمال دارد گلوله خمپاره‌ای به کنار پيكرش خورده و او را در زير خاک پنهان كرده و همین امر باعث شده است كه آمبولانس‌ها او را پیدا نکنند.
سال‌ها از این ماجرا گذشت و از هادی تنها یک مزار خالی در شهرمان باقی ماند. در یکی از روزها مادر شهید به زیارت مزار فرزندش به گلزار شهدا می‌رود و پس از دعا و فاتحه از جای خود بلند می‌شود. ظاهرا در گلزار شهدا، نمایشگاه عکسی از شهدای کشورمان برپا بوده است. مادر شهید ثنايي‌مقدم به تصاویر شهدا نگاه می‌کند و به يك عكس خيره مي‌شود و ناگهان فریاد می‌زند این هادی منه.... این هادی منه... .
خانواده‌هاي شهدای حاضر در گلزار شهدا دور او جمع مي‌شوند. کسی نمی‌دانست چه اتفاقی افتاده است. مادر شهید به سمت مسئول نمایشگاه می‌رود و می‌گوید این عکس را از کجا آورده‌اید؟، چه کسی این عکس را گرفته است؟ آنها نمی‌دانستند صاحب این عکس و عکاس آن کیست. اما مادر شهيد مي‌گويد:
- این هادی منه... من با دستان خودم این کلاه را برای او بافتم. این هادی منه...

روایتی جالب از "شــوری" و "شـیرینی"های دفاع مقدس

خبرنامه دانشجویان ایران: حمید داودآبادی، یکی از نویسندگان فعال در عرصه خاطره نگاری و تاریخ نگاری دفاع مقدس، در شانزده سالگی به جبهه رفته است که ماجراي خواندني آن را می‌توانید در كتاب «از معراج برگشتگان» وی بخوانيد.
داودآبادی 50 ماه سابقه مناطق عملیاتی بعد از پايان جنگ شروع به نوشتن خاطرات و كتاب‌هايي درباره دفاع مقدس و البته مقاومت لبنان نموده است كه تعداد آنها به 15 جلد رسيده است.
معروفترين این کتابها در حوزه دفاع مقدس، همان خاطرات خودش است و در حوزه مقاومت لبنان هم كتاب تحسين شده «پاره‌هاي پولاد» به چشم می‌خورد.

متن مصاحبه حمید داودآبادی با هفته نامه 9دی به شرح ذیل است:
 * آقای داودآبادی در ابتدا به عنوان یکی از نویسندگان فعال در عرصه خاطره نگاری و تاریخ نگاری دفاع مقدس بفرماييد ارزيابي شما از کتاب هایی که تا به امروز در این حوزه کار شده است، چيست؟
- بسیاری از افراد در این زمینه ما را با کشورهایی همچون روسیه، فرانسه، آلمان و یا دیگر کشورهاي داراي تاريخ جنگ، مقایسه می کنند. هرچند خود من این نوع مقایسه را قبول ندارم ولی به نظر من در کشور ما در مجموع وضعیت خوب بوده است. يكي از خصوصيات ممتاز ما در اين حوزه اين است كه نهضت خاطره نویسی، نهضتی خود جوش بوده است.
بنیان گذاران اين امر همچون آقای مرتضی سرهنگی و یا هدایت الله بهبودی، دفتر ادبیات و هنر مقاومت را در سال 68 به صورت کاملاً خودجوش به وجود آوردند و اقدام به جمع آوری و چاپ خاطرات شهدا و رزمندگان دفاع مقدس کردند و اجازه ندادند که این خاطرات و فرهنگی که از دوران دفاع مقدس به جا مانده بود، در معرضِ فراموشی و بی توجهی قرار گیرد و تا به امروز نیز به یاری خداوند متعال خیلی خوب بوده است.
بعد هم بعضی از دوستان به سمت داستان نویسی و رمان نویسی روی آوردند که مطمئناً آن ها نیز خوب و لازم است ولی الویت با خاطره است چرا که مواد خام نوشتن آن داستان ها همین خاطره‌ها است.
 البته هرچند كه معتقدم خوب بوده ولی کافی نبوده است. مثلاً در دوران دفاع مقدس ما نزدیک به یک میلیون رزمنده داشتیم، در حالی که شاید از میان آن ها هزار نفر هم نبودند که خاطرات خود را این گونه نقل و چاپ کنند. هرچند با توجه به اقبالی که اخیراً مردم نسبت به کتاب ها و فیلم های مربوط به دفاع مقدس نشان داده‌اند، بسیاری از رزمندگان و جانبازان برای بازگو کردن خاطرات خود از جبهه، تحریک شدند.
 با توجه به گستردگی موضوعات و خاطرات مربوط به حوزه دفاع مقدس، به نظر شما در نقل خاطرات مربوط به این دوران بیشتر باید به سمت نقل خاطراتی که مربوط به سیره عملیِ شهدا هستند حرکت کرد و یا باید در پی بیان کردن خاطرات پیرامون مسائل نظامی جنگ بود؟
در مورد این سوال می توان گفت که ما یک فرهنگ جنگ داریم و یک فرهنگ جبهه. فرهنگ جنگ یک فرهنگ خشک و مربوط به اسلحه و مبارزه و مرگ است ولی فرهنگ جبهه با آن تفاوت دارد. برای مثال یک رزمنده زمانی که به جبهه می رفت اگر مثلاً 90 روز در آن جا بود، چیزی در حدود 80 روز آن را در اردوگاه و در فضای پشت خط مقدم بود و 10 روز ديگر را در فضای رسمی جنگ و به قول خودمان «فضای بُکش بُکش»! در واقع ما امروز به دنبال آن هشتاد روزي هستیم که به رزمنده ها کمک می کرد آن 10 روز بعدي و سختی های مربوط به آن را تحمل کنند.
 در واقع آن 80 روز جهاد اکبر بود و آن 10 روز جهاد اصغر. آن 10 روز همان فضایي بود که در فیلم های جنگی خارجی نیز به نمایش در آمده است ولی آن ها از داشتن این فضای مربوط به جبهه ما محروم بودند و هستند. گفتن از جنبه های نظامی دفاع مقدس برای یک دانشجوی ما که در رشته های نظامی درس می خواند مفید است، ولی برای ساير جوانان باید از جنبه های حماسی جنگ گفت. باید از بُعد معنوی و روحانی جنگ گفت.
بنابراین وظیفه امروز ما این است که فضایی که مربوط به نسل امروز می شود را برای آن ها ارائه دهیم. حتی مثلاً وقتی که جوانان را در قالب اردوهای راهیان نور برای بازدید از مناطق جنگی می بریم، نباید برای آن ها صرفاً از مسائل نظامی جنگ و عملیات ها گفت چرا که این ها جذابیت زیادی برای جوانان ندارد. البته در بعضی از موارد آمارهایی که به آن ها گفته می شود با هم متناقض است. برای مثال خود من یک بار در مورد یک عملیات خاص تحقیق می کردم و با بررسی منابع و کتب مختلف تفاوت های زیادی را در مورد آمارهایی که آن ها در مورد آن عملیات خاص می دادند، مشاهده کردم!

 * به نظر شما کتاب‌هایی که تا به امروز در زمینه دفاع مقدس به نگارش در آمده است تا چه حد موافق با مسیر روحاني دفاع مقدس ما و تا چه حد مخالف و به نوعی ضد جنگ بوده است؟
- به نظر من، ما بهترین و مناسبترین الگویی که برای کار خود داریم، حضرت زینب(س) است. ايشان بعد از تحمل آن همه سختی در روز عاشورا و حوادث بعد از آن، مي‌فرمايند: «هیچ چیزی جز زیبایی ندیدم». این ها همگی به این خاطر است که حضرت زینب(س) به خاطر اینکه توانستند تکلیفی که بر دوش‌شان بود را انجام دهند، خوشحال بودند و می فرمودند که چیزی جز زیبایی ندیدند.
ما هم در دوران دفاع مقدس همین موضوع را در بین رزمندگان مشاهده می کردیم. برای مثال خود من شاهد شهادت رزمنده ای بودم که وقتی بدنش داشت در آتش می سوخت، سوره حمد را می خواند. این موضوع دلیلی ندارد جز اینکه آن ها نیز همچون حضرت زینب(س) متوجه همان بُعدِ زیبایی جنگ شده بودند.
حالا به اين مثال توجه كنيد: كسي را فرض كنيد که به او غذای شوری را می دهند و می گویند: «بگو شیرین است!» هرچند ممكن است آن فرد در جواب شما بگوید که این غذا شیرین است ولی شوری آن غذا دلِ او را می زند و او آن را در درون خود احساس می کند. بسیاری از ما نیز این گونه شده‌ايم، چون نمی‌دانیم که هدف و تکلیف ما از نوشتن کتاب و فیلم دفاع مقدسي چیست، نمی‌توانیم آن شیرینی‌ای که در مقابل تحمل آن سختی ها به دست می آید را پیدا کنیم و برای دیگران نیز تعریف کنیم و به تصویر بکشیم.
 در بسیاری از جنگ‌هایی که ملت‌های دیگر دنیا داشتند نیز تلفات و مجروحان زیادی وجود داشت ولی چون در هیچکدام از آن‌ها پای اعتقاد و دینداری در میان نبود، نمی‌توانستند آن شیرینی ای که ما امروز می‌گوییم را درک کنند. همواره مجبور بودند که با ذلت از آن جنگ ها یاد کنند. در حالی که خون شهدای ما مملکت ما را بیمه کرد و اجازه نداد که وضعیت امروز کشور ما همانند کشورهایی همچون افغانستان و لبنان و حتی سوریه باشد.
امروز نیز وظیفه ما این است که آن شیرینی ها را برای جوانان بازگو کنیم؛ نه اینکه صرفاً در پی بیان خاطراتی باشیم که بیشتر پیرامون نحوه شهادت شهدا است. البته در این مسیر همیشه افرادی بوده و هستند که خود آزارند! بسیاری از آن ها به خاطر کمبودهایی همچون به دست نیاوردن پست و قدرت و به دست نیاوردن ثروت، که بعد از جنگ به آن دچار شدند، شروع به انتقام گرفتن از خود کردند. این موضوع در صدر اسلام نیز بعد از رحلت پیامبر(ص) به وجود آمده بود و منجر به آن همه مصیبت شد.
 اصلی ترین دلیل این اتفاق غافل بودن این افراد از معامله ای بوده است که با خداوند کردند.  فیلم و کتاب بازگو کننده درون انسان است و بسیاری بوده اند که در این مسیر دچار افراط و تفریط شدند که آفت این گونه حرکت‌ها است.

 * بهترین کتاب‌هایی که تا به امروز در عرصه تاریخ نگاری و خاطره نگاری دفاع مقدس خواندید، چه بوده است؟
- در این زمینه کتاب های فراوانی وجود دارد. برای مثال در سایت ساجد قسمتی وجود دارد که مربوط به دست نوشته های مقام معظم رهبری در مورد کتاب های دفاع مقدس است. حدود بیست جلد کتاب، مانند«زنده باد کمیل»، «خداحافظ کرخه»، «ستاره های شلمچه»، «فرمانده من» و آخرین آن ها که از آن تقدیر فراوانی نیز شد، «پایی که جا ماند»، وجود دارد که مقام معظم رهبری در مورد هریک از آن ها به طور اختصاصی مطلبی را نوشته‌اند.
 این موضوع مورد توجه بسیاری از محققان خارجی نیز قرار گرفته است و امروز به طور متمرکز در حال تحقیق در مورد ویژگی های این کتاب ها هستند. در حالي كه متاسفانه ما در داخل کشور به اندازه کافی بر روی این کتاب ها مانور نداده ایم و بر چاپ و گسترش آن ها تمرکز نکرده ایم و اصلی ترین دلیل آن هم، کم لطفی و بی توجهی ناشران است. همچنان که بارها مقام معظم رهبری بر بالا بردن تیراژ این کتاب ها و ترجمه کردن آن ها به زبان عربی و پخش آن ها در کشورهای عربي، تاکید کردند ولی بازهم ناشران بی توجهی کردند.
آیا غیر از این است که باید در جهت گسترش چاپ و توزیع این گونه کتاب ها تلاش کنند؟ چطور ما حاضریم برای مرغ و گوشت یارانه بدهیم ولی حاضر نیستیم برای مغز و فرهنگ مردم یارانه ای بدهیم و این گونه کتاب ها را با قیمتی مناسب تر در اختیار مردم قرار دهیم؟

*  به نظر شما بهترین راه برای شناساندن دفاع مقدس به نسل امروز چیست؟
- به آنها دروغ نگوییم! افسانه سازی نکنیم بلکه حقایق جنگ را برای آن ها بازگو کنیم. شهدا خودشان بزرگ هستند و لازم نیست که ما با آوردن فلان بازیگر سینما و تلویزیون و یا آوردن یک فوتبالیست به او بگوییم که از شهدا تعریف کن تا جوان ها از شهدا خوششان بیاید. چرا که اولاً شهدا خودشان بزرگ هستند و به این تعارف‌ها احتیاجی ندارند و در ثانی اگر همان بازیگر  یا فوتبالیست بعد از این صحبت ها با حجاب بد و یا رفتار بدی در جامعه دیده شود، آنگاه جوان ما از آن رفتار او نیز سرمشق می گیرد. در نقل خاطرات شهدا نباید خودمان را مطرح کنیم بلکه باید در پی نمایش شهدا و سیره آن ها بود. به همین خاطر از نظر من خالص ترین خاطرات، خاطرات شهدا است.

 * به عنوان آخرین سوال، به نظر شما چه آفت‌هایی بحث خاطره نگاری دفاع مقدس را تهدید می کند؟
- یکی همین موضوعی بود که الان مطرح کردم و دیگر اينكه افرادی هستند که امروزه در پی خاطره سازی هستند. کسانی که بعد از جنگ کم آورند و می‌خواهند با خاطره سازی خود را در میان رزمندگان و دلاوران این مرز و بوم جا بزنند. همان گونه که بسیاری از شهدا وقوع همچنین اتفاقی را پیش بینی می کردند.
 برای مثال شهیدی داشتیم به نام مجتبی رضایی. او برادر دیگری داشت که از خودش کوچک‌تر بود و در جبهه شهید شده بود و او شهید دوم خانواده‌اش بود. یک روز با هم به بهشت زهرا(س) می‌رفتیم که او به تانکی که در جلوی درب شمالیه بهشت زهرا(س) بود اشاره کرد و گفت: «حمید، فکر می کنی این تانک را برای چه به اینجا آوردند؟
گفتم: «حتما می خواهند آن را به عنوان یک غنیمت که از عراقی ها گرفته شده، به نمایش بگذارند و قدرت رزمنده ها در جبهه را نشان دهند.»
خندید و گفت: «نه! چند سال دیگر که جنگ تمام شد، عده ای کم می آورند و به اینجا می آیند و در کنار این تانک عکس می اندازند تا بگویند ما هم به جبهه رفته‌ایم!»
خدا شاهد است که خود من عین این موضوع را چند سال قبل مشاهده کردم. فردی با لباس بسیجی آمده بود و با این تانک عکس می‌انداخت و می خواست آن ها را برای اداره‌اش ببرد!

شهيدي كه با خدا نقد معامله كرد
درباره هر موضوعي كه با داودآبادي گفتگو كنيد، محال است چند خاطره ناب و دست اول از دوران دفاع مقدس وسط صحبت‌هايش نگويد. خاطره زير يكي از آنهاست:
یک شهیدی بود به نام محمود رضا استاد نظری. او و برادرش که دو برادر دو قلو بودند، در خانواده ای ثروتمند به دنیا آمده بودند، پدرشان می خواست که آن ها را در زمان جنگ به سوئد بفرستد ولی آن ها از دست پدر خود فرار کردند و به جبهه آمدند. یکی از آنها در یکی از عملیات ها زخمی شد و محمود رضا در دسته  یک گردان حمزه لشکر 27محمد رسول الله بود که شهید شد.
این بچه 16 ساله در وصیتنامه خود نوشته بود: «خدایا شیطون با آدم نقد معامله میکنه میگه تو گناه کن و من همین الان مزش رو بهت میچشونم ولی تو نسیه معامله می کنی.میگی الان گناه نکن و پاداشش رو بعداً بهت میدم. خدایا بیا و این دفعه با من نقد معامله کن.» که البته این اتفاق هم افتاد و در عملیات بعدی شهید شد.
هفته نامه 9 دی – شنبه 25 شهریور 1391

شهید "سیدعباس موسوی" خمینیِ لبنان!

صبح جمعه 30 اردیبهشت1362، به اتفاق دیگر بچه‌ها عازم شهر بریتال شدیم. بریتال در نزدیکی بعلبک و در سینه¬‌کش کوه‌ها قرار دارد. به خاطر ایمان مردمش به اسلام و ارادت‌شان به امام، به «قم لبنان» معروف بود. نماز جمعه‌ی آن هفته به مناسبت اربعین شهادت «عباس علی صالح» - ابو روح‌الله - بریتال برگزار می‌شد که محل زندگی ‌او بود،. چهل روز قبل از آن، یک اتومبیل ب‌ام‌و مقابل مقر «محب‌الشهادة» توقف می‌کند که قبلا ساختمان فرماندهی سپاه بود. عباس علی صالح جلو می‌رود تا به راننده‌ بگوید آن‌جا توقف نکند، اما بمبی در داخل ماشین منفجر می‌شود. راننده تکه‌تکه شده بود و ابو روح‌الله هم به شهادت رسید. قبل از آن هم یک بار مقابل محب‌‌الشهادة، بمبی را در یک ماشین بنز کار گذاشته بودند که نیمی از مواد منفجره‌ی آن عمل نکرده بود و به کسی آسیبی نرسیده بود.

رمضان ۱۳۶۲ - شهر هرمل لبنان - داودآبادی در کنار شهید موسوی

نماز جمعه در محوطه‌ای باز برگزار می‌شد. همه‌ی مردم بریتال در نماز جمعه شرکت می‌کردند. همه‌ی زنان این شهر بدون استثنا چادری بودند. نماز جمعه به امامت سیدحسن نصرالله برگزار شد که امام جمعه‌ی بعلبک بود. قبل از خطبه‌ها، حجت‌الاسلام والمسلمین فاکر -نماینده‌ی امام در سپاه- سخنرانی کرد.
یکی از مسائل جالب توجه در لبنان این است که مردم عادت ندارند هنگام سخنرانی و خطبه‌، روی زمین بنشینند؛ حتما صندلی می‌آورند. در خانه‌ها و مساجد هم به همین صورت است. مبل و صندلی از واجبات زندگی مردم لبنان است. در کنار هر مسجد، یک حسینیه ساخته‌اند که داخل آن ‌صندلی چیده‌اند برای مراسم و سخنرانی. اتفاقا اطراف محلی که زمین را با برزنت پوشانده بودند، صندلی چیده شده بود. جمعیت روی صندلی‌ها نشسته بودند و به خطبه‌ها گوش می‌دادند. نماز که شروع شد، از صندلی‌ها بلند شدند.

پس از پایان نماز جمعه ساعتی در شهر گشتم و برای همین از ماشین‌های سپاه جاماندم. پیاده در جاده به راه افتادم. از دور دیدم بنز سرمه‌ای‌رنگی نزدیک می‌شود. بی‌تفاوت دستم را بلند کردم و گفتم: بعلبک. چند قدم جلوتر، ماشین ایستاد و شخصی اسلحه به دست از آن خارج شد. جایی برای من در ماشین نبود. هر چه کردم، قبول نکرد. او که یکی از محافظین بود، پیاده شد و من سوار شدم. سید روحانی خوش‌سیمایی جلو نشسته بود. از محافظی که در کنارم نشسته بود، نامش را پرسیدم، گفت: «سیدعباس موسوی» است.
از دیدنش خوشحال شدم. ناراحت بودم از این‌که عربی بلد نبودم تا بتوانم راحت با او صحبت کنم. آن‌چه در ماشین توجه مرا جلب کرد، نواری بود که در ضبط می‌خواند. صدای روح‌‌بخش و زیبای «حاج‌صادق آهنگران» خودمان بود:
«با نوای کاروان - باربندید همرهان - این قافله عزم کرب‌وبلا دارد ...»

با عربی دست و پا شکسته، از او پرسیدم: «مگه شما متوجه گفته‌ها و شعر او می‌شین؟» رویش را برگرداند. لبخند زیبایی زد و گفت: نه. من فارسی خوب بلد نیستم و نمی‌فهمم چی می‌گه، ولی از صدای گرم او به وجد می‌آم. نه‌تنها من، که همه‌ی مسلمانان لبنان عاشق صدای او هستند.

روز قدس ۱۳۶۲ - بعلبک لبنان

در شهر بعلبک، وارد کوچه‌ی تنگی شدیم که دو طرف آن ماشین پارک کرده بودند. راننده با مهارت سعی کرد از میان آنها رد شود که آینه‌ی یکی از اتومبیل‌ها به آینه‌ی ماشین ما گیر کرد و شکست. سیدعباس با روزنامه‌ای که در دست لوله کرده بود -با خنده- بر سر راننده کوفت و گفت که به عقب برگردد. بعد گفت: برو پایین، صاحب ماشین رو پیدا کن و خسارتش رو بده.
راننده در خانه‌ها را زد تا صاحب ماشین را پیدا کرد. صاحب اتومبیل از خانه خارج شد. تا چشمش به سیدعباس افتاد، جلو آمد و پس از روبوسی، رضایت داد که برویم.

مقابل مقر مستشفی که رسیدیم، از ماشین پیاده شدم. با سیدعباس دست دادم و روبوسی کردم. با خودم گفتم:

بی‌خود نیست که دوست و دشمن به تو می‌گن «خمینیِ لبنان»

ادای دین به دکتر جاسبی و سردار باقرزاده!

مَن لَم یَشکرِ المخلوق‌، لَم یَشکر الخالق
بله! درست خوندید:
ادای دین به جاسبی و باقرزاده!

بنده در دو دوره، به دو نفر شدیدا مدیونم، و هیچ گاه خدمتی را که آنان در حقم مرتکب شدند، فراموش نخواهم کرد. اگرچه مطمئنم، برخی انتقادها و تذکراتم، باعث شده تصور دیگری از من در ذهن آنها به وجود آید، ولی از حق نمی توان گذشت.
از حق نه باید، و نه می توان گذشت. از انصاف و مسلمانی هم که به دور است.

نه، این طورها هم که شما فکر می کنید نیست؛ اصلا. الحمدلله امروز، نه حقوق بگیر آن دو هستم، و نه طلب یا بدهی ای به آنها دارم! و مطمئن هستم که آنها هم یادشان نخواهد آمد قضیه چیست!

همه آنهایی که با من سروکار دارند، خوب می دانند که بنده، همواره نسبت به آنان که تحولی خاص در مسیر زندگی ام ایجاد کرده اند، احساس دِین و بدهی دارم.

از معلم ادبیات دبیرستانم در سال 1360 که نوشتنم آموخت گرفته، تا مرتضی سرهنگی و علی رضا کمری که در سال 1369 پای مرا به عرصه کتاب دفاع مقدس باز کردند؛ و دیگران.

به خط و ربط، حال و احوال و مسئولیت افراد هم هیچ کاری ندارم. فقط آن چه در حق من ادا کردند، مد نظرم است و بس!
حالا اصل داستان:

ادای دِین به دکتر "عبدالله جاسبی" رئیس سابق دانشگاه آزاد اسلامی


زمستان 1371 بود که بچه محل مان "عبدالله مشاعی" گیر داد که قصد راه اندازی نشریه ای فرهنگی دارند، و خواست تا کمک شان کنم.
برایم خیلی جالب آمد. باوجودی که تک وتوک توی روزنامه ها، خاطره و گاه مقاله می زدم، ولی هیچ وقت به روزنامه نگاری حرفه ای فکر نکرده بودم. آن هم یک صفحه مستقل و کامل، با مسئولیت خودم.

همان روزها، جلسات تحریریه با حضور عبدالله مشاعی، حسن خلاصی، علی رضا علی احمدی، سیدسعید لواسانی و دو سه تای دیگر برگزار شد؛ تا این که اوایل سال 1372 اولین شماره هفته نامه تمام رنگی "فرهنگ آفرینش" منتشر شد.

جالب این بود دکتر عبدالله جاسبی رئیس وقت دانشگاه آزاد اسلامی، که مدیریت آن نشریه را داشت، از همان اول خواسته اش این بود که صفحه ای ویژه دفاع مقدس و شهدا، در فرهنگ آفرینش ایجاد شود؛ و شد.

آن روزها که فقط سه چهارسالی از پایان جنگ می گذشت، کسی آن چنان از جنگ نمی گفت، و خیلی ها به اسم سازندگی، دنبال اهداف خاص خود بودند، صفحه ای ویژه شهدا، معرکه بود.

حق دارید! خود منم تعجب کردم.
جاسبی و دفاع مقدس؟!
بله.

صفحه "از معراج برگشتگان" ویژه دفاع مقدس، هر هفته جای خاص خود را در فرهنگ آفرینش داشت. ویژه نامه های مفصل و چهار صفحه ای هفته جنگ، هفته بسیج و دهه فجر هم گلِ کار بود.

اولین و تنها صفحه رنگی ویژه دفاع مقدس، که از این مزیت به بهترین نحو استفاده کرده و با انتشار تصاویر بکر و ارزشمند، جای خود را در ارائه این فرهنگ ماندگار ساخت.

چهار پنج سالی که این صفحه را منتشر می کردم، کاملا آزاد بودم و انصافا هیچ مشکلی پیش نیامد.

انتشار این صفحه که یکی از خاطرات شیرین فراموش ناشدنی است، ورود حرفه ای ام به عرصه مطبوعات بود که رمز موفقیت آن، فضای بازی بود که مدیریت نشریه دکتر جاسبی و به ویژه افرادی همچون سیدسعید لواسانی و یوسف زمانی - سردبیران آن – ایجاد کردند.

همان جا بود که مرحوم "محمدرضا آقاسی" - که آن زمان به حوزه هنریِ زم ممنوع الورود شده بود - عصرها می آمد، گوشه تحریریه، پشت میز کز می کرد، سیگارش را دود می کرد، چای پررنگش را سر می کشید و بند بند "مثنوی شیعه" را می سرود.
اشعاری که آن زمان، حتی روزنامه های ارزشی وقت هم جرات انتشار آنها را نداشتند، ولی در فرهنگ آفرینش، تمام و کمال منتشر شد.

از آن جا، خیلی ها حرفه ای های بعدی مطبوعات و نویسندگان چیره دست شدند. حتی چندتایی که نوشته های شان را برای شان دست کاری کامل کرده و به نام خودشان منتشر می کردم، بعدها این ور و آن ور شدند کسانی که نوشته ها و کتاب های من را نیز زیر ذره بین گرفتند، داوری کرده و ایرادات شاگرد بر استادی! وارد کردند.

مطمئنا اجر و مزد دکتر عبدالله جاسبی، بنیان گذار "فرهنگ آفرینش" و صفحه "از معراج برگشتگان"، در پیشگاه خداوند سبحان محفوظ است که:
والله لایضیع اجر المومنین.

 


ادای دین به سردار "سیدمحمد باقرزاده" رئیس سابق بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس


از نقطه ورود حرفه ای ام به عرصه مطبوعات گفتم، حالا باید از آن که باعث و بانی ورود حرفه ای ام به عرصه فضای مجازی - همین اینترنت خودمان - شد، بگویم.

بهار 1385 بود که "احسان محمدحسنی" زنگ زد و گفت دو نفر از بچه های بنیاد حفظ آثار میان پیشت انصافا حالشون رو نگیر. منم فقط به خاطر گل روی احسان خان، گفتم چشم.
احسان هیچ وقت بدِ من را نخواسته و این تجربه دیرینه ام بوده و هست.
چیه؟ حسودیتون می شه؟! خب دمش گرمه. شما هم یاد بگیرید دیگه!

وقتی زنگ دفترم به صدا درآمد، دو جوان وارد شدند. قیافه های محجوب و متین، از همین حزب اللهی های امروزی.
اسم شان "ابوذر اسدی" و "جواد تاجیک" بود. (البته امروز با گذشت 6 سال، دیگه خیلی آتیش پاره شده اند!)

وقتی گفتند از طرف رئیس بنیاد حفظ آثار آمدند سراغم، داشتم جوش می آوردم؛ ولی به احسان قول داده بودم حال مهمان را نگیرم.

وقتی از تحولات اولیه بنیاد به ریاست سردار سیدمحمد باقرزاده گفتند، خوشم آمد. مخصوصا وقتی رفتند سراغ بحث سایت اینترنتی دفاع مقدس.

از روزی که با کامپیوتر آشنا شدم، آرزو به دلم بود که بتوانم از تکنولوژی روز، به بهترین نحو در مسیر فرهنگ جبهه استفاده کنم.

وقتی هم با اینترنت آشنا شدم که واویلا.
آرزوی راه اندازی سایتی عظیم و جامع درباره دفاع مقدس، همواره در وجودم زبانه می کشید.

گفتم که هر کمکی از دستم بربیاید، بهشان می کنم. رفتند و چند روز بعد آمدند. وقتی گفتند باقرزاده گیر داده که مسئولیت سایت را خودم بپذیرم، متعجب شدم.
زیر بار نمی رفتم و علتش هم این بود که با توجه به انتقاداتی که همواره به بنیاد حفظ آثار داشتم، ترجیح می دادم وارد سیستم آن نشوم. ولی نشد!

وقتی سردار باقرزاده حکم مدیریت سایت اینترنتی ساجد (سایت جامع دفاع مقدس) را به نامم زد، دیگر ذوق زده شدم. آرزوهایم داشت برآورده می شد و شد.

6 سال از 22 اردیبهشت 1385 گذشت و سایت ساجد، با همت عزیزانی چون علی اکبر رئیسی، علی ترکمان، امیرحسین دهقان، ابراهیم داوودی، سیداحمد سیدی حائری، نوید رئیسی، علی موحدی، عباس ملاجعفری و ... شد آن چه امروز به عنوان عظیم ترین پایگاه اینترنتی دفاع مقدس در فضای مجازی، پیش چشم مخاطب قراردارد.

جدای از کارهای معمول ساجد، باز گذاشتن دست ما، در کار و فعالیت توسط سردار باقرزداه و اطمینان و اعتماد او، ثمرات عظیم دیگری داشت که چه بسا خود او نداند چه کرده! که هرچه اجر و مزد است، بنده با جان و دل متعلق به او می دانم و بس.
همین که خدا فرصتی داد تا در آن عرصه فعالیت کنم، خودش نعمتی عظیم و لذتی فراموش نشدنی بود.

جمع آوری آثار شهدا، به شیوه ای کاملا نو و ارزشی، یکی از آن کارها بود که محصول زحمات و پی گیری های شدید "حسین ثالثی" بود.
حتی بسیاری از شهدا و دوستانم که خود را کشتم و نتوانسته بودم عکس و آثار آنها را تهیه کنم، ثالثی با همت فراوان، همه آنها را جمع آوری کرد.

بدون شک، شیوه ارتباط گیری، پی گیری مداوم، خستگی ناپذیری، دل سوزی و احساس مسئولیت ثالثی و محسن رنگین کمان، از رموز موفقیت آرشیو عظیم و گرانقدر ساجد بوده و هست.

مهم ترین شیوه در جمع آوری آثار، احترام بجا به خانواده شهدا بود. آنان را با احترام کامل دعوت می کردند، حتی هزینه رفت وآمد و پذیرایی آنان برعهده ساجد بود، و پس از اسکن کلیه تصاویر و آثار، آنها را در آلبوم ها و کیف های مخصوص قرار داده و نسخه ای هم از لوح فشرده آثار را به خانواده می دادند که دیگر لازم نباشد به اصل اسناد مراجعه شود.

حدود 000/200 عکس ناب و منتشر نشده، ثمره پشتکار ثالثی است و زحمات بسیار زیاد رنگین کمان که دوشادوش همدیگر، بدون آن که مسئولین بنیاد روح شان هم از این اتفاق عظیم و ارزشمند اطلاع داشته باشد، به خانواده شهدا خدمت می کردند.
و صدالبته جدای از وظایف کاری و حتی حقوق و مزایای شان.

فعالیت در ساجد، خصلتی زیبا و ارزشمند را روزی من کرد که چه بسا از همه ایام فعالیتم در آن جا، همین مرا بس.

قانونی در ساجد حکمفرما بود که برای خود ما بسیار شیرین و خاطره آفرین بود:

"هر کس از در آمد تو یا تلفن زد که عکسی از شهدا یا جنگ خواست، بدون این که نامش را بپرسید و این که برای چه کاری می خواهد، هر آن چه را نیاز دارد، حتی بیشتر از توقعش، برایشان آماده کرده و بدون اخذ ریالی هزینه تقدیم شان کنید."

همان بود که گاه هزاران تصویر ناب، بر لوح فشرده تقدیم عزیزان می شد تا هر استفاده ای می خواهند بکنند.

این که چیزی نبود، خصلت ارزشمند این بود که "هر آن چه احساس می کردیم فقط ما داریم و دیگران ندارند، به همه بدهیم."
 
ساجد شده بود محل تبادل اطلاعات، فیلم و عکس ناب دفاع مقدس.
بچه ها، هارد و فلش خود را می آوردند و هرکه هرچه داشت، به دیگران می داد تا در تکثیر آن تلاش کرده باشد. و این گونه آرشیو سایت نیز تکمیل می شد.

همه اینها را که گفتم، مدیون فرصت ارزشمندی هستم که سردار باقرزاده در اختیارمان گذاشت تا توانستیم گنجی عظیم از آثار شهدا در ساجد گرد آوریم.

همان که روزی باقرزاده در بازدید از ساجد، با دیدن اسناد و مدارک موجود، متعجب شد و گفت: "این اسناد ارزشمند حتی در مرکز اسناد بنیاد وجود ندارد." و راست می گفت.

مطمئنا اجر و مزد سردار سیدمحمد باقرزاده، بنیان گذار سایت ساجد، در پیشگاه خداوند سبحان محفوظ است که:
والله لایُضیع اجر المومنین

دست‌نوشته‌هاي شهيد "قاسم دهقان"

شهيد"قاسم دهقان سنگستانيان" سال 1336 در همدان به‌دنيا آمد. اواخر سال 1355 به سربازي رفت و در روزهاي پر تب‌وتاب انقلاب‌اسلامي که سرباز ارتش شاهنشاهي بود، هر چه بيشتر در درون‌خود نسبت به رژيم کينه يافت. در روز 17 شهريور سال 1357 (جمعه‌ی سياه) هنگامي که براي سد کردن حرکت مردم به خيابان‌ها برده می‌شوند، به همراه دوسرباز ديگر گريخته و به‌مردم ملحق مي‌شود. سرانجام در حمله‌ی ساواک به محل اختفاي آنان، "محمد محمدي خلَّص" در دم به‌شهادت می‌رسد، "علي غفوری‌سبزواري" از ناحيه‌ی مغز و سر مورداصابت گلوله قرار می‌گيرد - که اکنون به‌عنوان جانبازي بزرگوار زنده است - و "قاسم دهقان" نيز از ناحيه‌ی هر دو پا تير خورده و دستگير می‌‌شود.


تحمل شکنجه‌هاي فراوان او را از پاي درنياورد و درحالي که ايام را در زندان سپري می‌کرد، با پيروزي انقلاب‌اسلامي آزادي خود را باز يافت.
او تا شروع تجاوز همه‌جانبه‌ی عراق و شروع جنگ‌تحميلي، صحنه‌ی انقلاب‌اسلامي و دفاع از آن‌را ترک نکرد و در هر جا که صداي توطئه‌آميزي به‌گوش می‌رسيد، جان به‌کف آماده‌ی مقابله می‌شد. او در ایام جنگ، مسئوليت چند گردان رزمي را برعهده داشت و حماسه‌هايي در خور ستايش آفريد. در دوران جنگ چندين نوبت به‌سختي مجروح شد ولي از پاي ننشست.
وي پس از پايان جنگ همراه با سيد شهيدان اهل قلم "سيدمرتضي آويني" براي تفحص و کشف شهدا، راهي منطقه‌ی فکه شد. حضور قاسم دهقان در فکه، به‌واسطه‌ی آشنايی‌اش به منطقه‌ی عملياتي، همراه بود با کشف محل صدها شهيد مفقودالاثر توسط او.
قاسم دهقان که دستي در هنر داشت و علاقه‌ی خاصي در ارائه‌‌ی اهداف و اثرات انقلاب و جنگ از طريق سينما در او موج می‌زد، سرانجام در روز 15 شهريور سال 1374 به هنگام بازسازي صحنه‌اي از حماسه‌ی رزمندگان اسلام در فيلم "قطعه‌اي از بهشت"، بر اثر انفجاري زودرس، به‌شهادت رسيد.
آن‌چه درپي می‌آيد، بخشي است از يادداشت‌هاي شهيد قاسم دهقان که مربوط به روزهاي اوج انقلاب‌اسلامي است. متأسفانه اين يادداشت‌ها ناتمام مانده، چرا که او قصد داشته نوشته‌هاي خود را تا زمان حال ادامه دهد.


… وقتي خبر مردن داداش را شنيدم، باورم نمی‌شد و خيلي ناراحت بودم که منجر به درگيري با گروهبان نگهبان شد و او من را در اسلحه‌خانه زنداني کرد. فردا که آنها متوجه شدند، به مرخصي رفتم. او را در شهر همدان دفن کرده بودند. حتي شب‌هفت هم گذشته بود. به هر حال سال خوبي برايم نبود. وقتي به‌ياد داداش می‌افتادم فقط حرفهايش برايم آينده‌ساز بود. او با رژيم شاه مخالف بود و خيلي روشن می‌گفت در زندان روحانی‌ها را چطور شکنجه می‌کنند خود او هم چندين‌بار به زندان افتاده بود. چندبار هم با دوستان او آشنا شده بودم. البته من چون کوچک بودم عقلم نمی‌رسيد. ولي مشخص بود که فعاليت‌سياسي دارد. درمورد جواني و کارهايي که رژيم بر سر آنها که حق ميگفتند و با حکومت مخالف بودند]آورده بود، می‌گفت[.
به هر حال چنين شخصي را که برايم هدايتگر بود از دست دادم. از آخرهاي سال ديگر به تيم تيراندازي نمی‌رفتم. در گروهان بودم. حدوداً دو ماه بود تا اول ارديبهشت که سال‌نو بود. بايد سربازان جديد همان‌سال را براي تيم تيراندازي انتخاب و آماده ميکردند. من به‌عنوان مربي و سرپرست آنها در گروهان انتخاب شدم که به آنها تيراندازي ياد بدهم و هر روز به تمرين و آموزش می‌رفتيم. اين دو سه ماه که گروهان بودم ورزش سختي می‌کردم. طناب زدن و حتي در هفته دوشب بيرون می‌رفتم باشگاه ورزش بکس. خيلي برايم خوب بود.
سال 57 حدوداً 20 نيرو از گروهان، سرباز جديد داشتيم که من بايد هر روز آنها را تمرين تيراندازي و دويدن بدهم که با يک گروهبان اين‌کار هر روز انجام می‌شد. داخل آسايشگاه سرباز جديدي آمده بود. او خواهش کرد تا به تيم ما بيايد. من اين‌را يک‌جوري درست کردم و او آمد. چون يک‌بار درمورد مسائل سياسي و رژيم صحبت می‌کرديم و مشخص بود مخالف است. با چندتن از دوستان ديگر که آسايشگاه ديگر بودند، در اين‌مورد صحبت می‌کرديم و کتاب به هم ردوبدل می‌کرديم. وقتي هم از پادگان براي تمرين بيرون می‌رفتيم ـ ]چون[ گروهبان زن و بچه داشت، وقتي ماشين می‌ايستاد می‌رفت خانه و براي تمرين نمی‌آمد ـ ما با سربازان صحبتهايي درمورد همه چي می‌کرديم. درمورد رژيم و ظلمهايي که می‌کرد. با يکي از بچه‌هايي که دوروبر کاخ سعدآباد خانه‌شان بود، صحبت کردم. او کتابهاي دارويي و ديگر کتابهاي علمي بيشتر می‌خواند. بحثهاي اعتقادي پيش می‌کشيدم. درمورد هدف خلقت صحبت می‌کرديم. چندوقت بود که در اين‌مورد مطالعه می‌کرد. با يکي ديگر درمورد نماز حرفمان شد. درمورد معني آن قرار شد تحقيق کند. البته نمی‌شد زياد حرف زد. چون يک‌روز وقتي از تمرين آمديم، ديدم همه روي کمدها عکس رضا شاه را زده‌اند، بی‌اختيار ناراحت شدم و عکس را کندم و خوابيدم روي تخت. يک‌مقدار هم درمورد عکس گفتم که اين عکس ]را براي[ چي زدند روي کمدها. با آن دمپايی‌هاي رضا شاه ـ چکمه رضاگري.
فرداي آن‌روز فرمانده من‌را خواست و گفت که چرا عکس را کندي. افسر گروهبان مرد ورزشکاري بود و خيلي دوست داشت که معاون گروهان بشود. فهميدم که خبرچين زياد است. گفتم: بغلش کنده شده بود و من به‌خاطر اينکه بد بود کندم. و بعد درمورد تيراندازي بچه‌ها سوال کرد. گفتم: خوبه. گفت: بايد گروهان ما اول بشود، برو هرچقدر هم مرخصي خواستن برايشان تشويقي بده تا گروهان اول بشود.
ما هر روز به تمرين می‌رفتيم. تا اينکه يک‌روز با افسر جديدي که تازه فرمانده دسته ما شده بود آشنا شدم. او وظيفه بود. يک‌روز سر کلاس با بچه‌ها درمورد منظومه شمسي صحبت می‌کرد و با من آشنا شد. در همين موضوع بحث زيادي شد. تا اينکه فرمانده‌کل گروهان هم آمد و همصحبت شديم. او درمورد گردش زمين و آفتاب فصلهاي مختلف صحبت کرد و بحث طولاني شد. بعد از کلاس، شخصاً با آن افسر رفيق شديم و موضع صحبت خصوصي بود. کم‌کم او براي من کتاب توضيح‌المسائل آورد و من می‌خواندم. يک‌روز آن افسر چندعکس به من داد و من داخل کمدم گذاشتم . هر روز درمورد موضوع‌هاي مختلف با هم حرف می‌زديم. يک‌روز که به مرخصي آمده بود، با موتور به منزل دايی‌ام رفتيم. به طبقه سوم اتاق پسردايي رفتيم . او با يک‌نفر نشسته بود و يک کتاب جلو ايشان بود و درمورد کتاب بحث می‌کردند. با من همصحبت شدند. عباس گفت: اين کتاب را بخوان. يک نگاه کردم . يادم نيست اسمش چي بود. مشخص بود که ضدرژيم است.
يک‌مقدار درمورد پادگان و ارتش صحبت کرديم و ]برگشتيم[ . تازه داشت يک حرکتهايي ضدرژيم شروع مي‌شد. تا اينکه ]برنامه[ آموزشهاي داخل پادگان درمورد خرابکاري و سرکوب شورش و تظاهرات شد و تمرين آرايش ضدشورش و متفرق کردن جمعيت. البته باز ما به‌کار خود ادامه ميداديم و به تيم تيراندازي می‌رفتيم. ولي صحبتهاي بين بچه‌هاي مخالف زياد شده بود و هرکس چيزي می‌گفت. تا اينکه يک‌روز مسئول گردان همه را به‌خط کرد و درمورد اغتشاش صحبت کرد. طوري توجيه می‌کرد که حرکت ارتش را حق بجانب توصيف می‌کرد. کم‌کم سربازان آگاه شده بودند که بيرون، مردم بر ضدرژيم قيام می‌کنند. يکي از سربازان می‌گفت: قراره آيت‌الله خميني بياد و مردم قراره تمام زمين را فرش کنند.
هر روز آماده‌باش می‌شد. بعضي از گروهانها را بيرون می‌بردند. تا اينکه من با بچه‌هاي تيم را آن‌روز نگذاشتند برويم براي تمرين. ما چندنفر بوديم. يکي از دسته دوم و دونفر هم از دسته سوم که بيشتر با هم در ارتباط بوديم و خيلي از حرکتها را تحليل می‌کرديم. چندهفته بود که به اين‌صورت می‌گذشت و بيشتر آموزش درمورد اغتشاش و سرکوب تظاهرات ]بود[ و آماده‌باش می‌خورد. تا اينکه چهارشنبه‌اي بود که براي مرخصي ]اسم[ بچه‌ها را نوشته بوديم. غروب، ساعت چهار شد. يکدفعه اعلام آماده‌باش صددرصد خورد. اين آماده‌باش به اين معني بود که هيچ‌کس نبايد بيرون برود. من برگه مرخصي داشتم با يکي از سربازان از پشت پادگان از ديوار رفتيم و سيم‌خاردار مابين دو ديوار که به‌فاصله 30 سانتی‌متر بود، دست‌وپاي او را پاره کرد. مجبور شديم برويم يکي از خانه‌هاي پشت پادگان. دست‌وپاي او را با باند و دستمال که از يک خانم گرفتيم بستيم و به مرخصي رفتيم. ]بحث[ جريان سينما رکس آبادان که آتش زده بودند در مردم ردوبدل می‌شد. آن‌روز به‌خانه اسماعيل (دامادمان) رفتم و ظهر روز جمعه پسردايی‌ام عباسي آنجا بود. صحبت شد و اعلاميه امام را به‌دستم دادند که درمورد دولت شريف‌امامي بود که امام رد کرده بود. درمورد ]اينکه[ چگونه از خود در تظاهرات دفاع کنند صحبت کرديم و کمي هم آموزش خيز 5 ثانيه هم دادم. درمورد سياست ارتش هم کلي صحبت شد. به آنها گفتم: می‌شود از اسلحه خوب استفاده کرد و می‌توان خوب آن‌را خارج کرد. خلاصه کلي صحبت کرديم و فرداي آن‌روز به پادگان رفتيم.
روزها گذشت و هر روز در ماه رمضان نيرو بيرون می‌بردند. يک‌شب هم يک‌عده را بيرون بردند. ما يک‌هفته به اردو در نزديک قم رفتيم. در آنجا صحبتهايي درمورد روزه و ماه رمضان شد. يک‌شب هم به‌علت نافرماني افسري تنبيه شدم. از کوهي تا اردوگاه يک ]قبضه[ خمپاره به‌دوش گرفتم و بردم. بعد از يک‌هفته به پادگان آمديم. بعضيها روزه می‌گرفتند و بعضي نمی‌گرفتند. درمورد نماز با يکي از سربازان حرفم شد. يک‌روز هم چندعکس از افسر که باهم رفيق بوديم گرفتم و در لاي کتاب توضيح‌المسائل گذاشتم. يک‌شب هم بيرون بردند. گروهان را نزديک حسينيه ارشاد بردند. آنجا در مسجد قبا، صحبتهاي آقاي مفتح بود. گاردشهرباني با وسايل مجهز آماده سرکوب بود. يک پيکان از خيابان می‌گذشت و شعار داد و رفت. پاسبانها دويدند دنبالش. در ترافيک پيکان ايستاد. او ]راننده[ را تا می‌خورد زدند. من يک لحظه خواستم اقدام بکنم و چند پاسبان را بزنم ولي صبر کردم و از آنجا به‌طرف ديگر رفتم.
آن‌شب گذشت و من با افسر کلي صحبت در اين موضوع کرديم. به پادگان آمديم تا اينکه عيد فطر بود. صبح همه را آماده کردند براي بيرون رفتن. ساعت 6 صبح ما را به حسينيه‌ارشاد بردند. ساعت 8 صبح مردم از قيطريه تظاهرات را شروع کردند و به دم حسينيه‌ارشاد رسيدند. من با يکي از دوستانم و بچه محلم سلام عليک کرديم و مخفيانه با يکي از پيرمردها روبوسي کرديم. درضمن يکي از سربازان را هم روي دوش بلند کردند و دسته‌گلي به‌روي دوش او گذاشتند و به پياده‌رو آمدند. ديگر ارتش حريف مردم نشد. آنها جلو رفتند و ارتش هم در داخل ]کاميون[ ريوهاي قراضه به‌دنبالشان. آنها شعار ميدادند و بر در ديوار پر از شعار ضدشاه و مرگ بر او می‌نوشتند و مرگ بر امريکا هم می‌نوشتند. مردم به ما محبت می‌کردند. سربازان نفهم آنها را رد می‌کردند. مثلاً شيريني می‌دادند و يا آب خوردن. چون صحبتهايي تخريبي داخل پادگان مغز سربازان را شستشو داده بود. آنها با مردم بدرفتار می‌کردند. هر چه ]مردم[ می‌دادند، نمی‌خوردند. می‌گفتند: زهر دارد، می‌خواهند ما را بکشند. ولي من همه چي می‌گرفتم و ميان آنها ]سربازان[ پخش می‌کردم که بخورند و می‌دانستم براي من گران تمام می‌شود و خبرچينها همه حرکتهاي من‌را لو می‌دهند.
دم ظهر بود نزديک سه‌راه تخت‌جمشيد ] خيابان آيت‌الله طالقاني[ يک سرهنگ در لاي ماشينها، خيرسرش، داخل پيتي که گماشته‌اش آورده بود، توالت کرد و بعد از اتمام گفت: اين‌را بريزيد به‌سر سردسته تظاهرکننده‌ها. من يک لحظه انگار که دنيا بر سرم خراب شده با اين‌حرف آن سرهنگ، اسلحه را از بالاي ماشين که نشسته بودم، به‌طرف او گرفتم و می‌خواستم شليک کنم ولي او سريع رفت. انگار کسي مثل يک روحاني سياهپوش از غيب به من آرامش داد که صبر کن. ساعت 3 بعد از ظهر بود که ديگر به خيابان آيزنهاور ]آزادي[ رسيديم و به‌طرف ميدان شهياد ]آزادي[ می‌رفتيم. در يک لحظه پشت ما را ماشينهاي ساواک پر کرد و پشت ريوي ارتش، به‌ترتيب می‌آمدند و مشخص بود که مسلح هستند با لباس‌شخصي. يک کارتن پيراشکي در ماشين گذاشتيم و بين سربازان پخش می‌کردم که يک ساواکي به من خيره شده بود. به کس ديگري اين‌کار را واگذار کردم.
چندتن از دوستانم را ديدم که خسته شده بودند. از راهپيمايي به پياده‌رو رفته بودند. بعد از سلام و عليک با ]اشاره[ دست از آنها گذشتم. ساعت 12 به ]ميدان[ شهياد رسيديم و برگشتيم پادگان. شب به‌فکر اين بودم که شعارهاي: فردا صبح ساعت 8 ميدان ژاله (شهدا). چه می‌شود. شايد مردم را از بين ببرند. مگر می‌شود اين‌همه مردم را از بين برد. خوابم نمی‌برد. يکی‌يکي با بچه‌ها تماس گرفتم و جريان را گفتم. که شايد ارتش تيراندازي کند. يک‌موقع خر نشيد. همه با ترس حرفهاي من‌را گوش می‌دادند. ولي قدرت جواب نداشتند. با سه نفر قرار گذاشتم اگر تيراندازي شد، فرماندهان را ميزنيم و قول گرفتم. خوابيدم.
ساعت 3 نيمه‌شب بود آماده‌باش دادند. اسلحه و فشنگ هم پخش کردند. در همان موقع به‌فکرم آمد که ارتش می‌خواهد قبل از مردم در ميدان مستقر شود و نگذارد مردم مجتمع شوند. البته به ما آماده‌باش دادند و گفتند با اسلحه بخوابيد و ما هم همين کار را کرديم. ولي فکر و خيال نمی‌گذاشت خوابم ببرد. از خستگي تا ساعت 9 صبح خوابيدم. صبح بيدار شدم، متوجه شدم که اعلام حکومت‌نظامي شده است و به‌فکرم رسيد که مردم را در ميدان ژاله سرکوب کردند. يکی‌يکي با بچه‌ها تماس گرفتم و آنها را توجيه کردم. چهار نفر بوديم که با هم قرار گذاشتيم که اگر بيرون ببرند، فرماندهان را بزنيم و همه قول دادند که هرکاري تو بکني ما هم با تو هستيم. يک‌نفر از تيم سال قبل بود و 3 نفر هم از تيم تيراندازي سال جديد بودند. سربازهاي جديد که من‌را قبول داشتند و هر چه می‌گفتم انجام می‌دادند. يادم هست که يک‌موقع می‌خواستم 30 اسلحه از بچه‌هاي تيم را از ميدان، با برنامه‌ريزي بيرون ببرم ولي چون از داداش شنيده بودم که يک سرباز اسلحه گم کرده بود و او را اعدام کرده بودند. من هم ترسيدم که امکان دارد اين سربازان را هم بکشند و دست به اين‌کار نزدم.
خلاصه قرار گذاشتيم، که يک‌دفعه ساعت 3 ماشين آمد، بچه‌ها را بيرون بردند به چهارراه سبلان نظام‌آباد. هيچ‌کس نبود ولي لاستيک توي خيابان ريخته شده بود و دود می‌کرد. همه پياده شدند و هر دسته‌اي سر يک خيابان را قبول کرده بود و رفت‌وآمد را کنترل می‌کرد. در همين موقع بود که يک پاسبان با افسر مأمور ما صحبت می‌کرد که در ميدان ژاله همه مردم را کشتند، شما هم اين‌کار را بکنيد. در همين موقع بود که از طرف مردم سنگ پرتاب شد و او به چندسرباز گفت تيراندازي کنيد. سرباز نادان نفهم اين‌کار را کرد و من چند خشاب او را بلند کردم. در اين‌موقع يکی‌يکي با بچه‌ها تماس گرفتم. با آنان‌که قرارگذاشته بوديم. دونفر آنها خيلي دور شده بودند. نمی‌شد از محدوده خود خارج شد و با آنها صحبت کنم. به يکي از آنها گفتم، او گفت: می‌ترسم. و با کمي تلاش به يکي ديگر که بی‌سيمچي بود گفتم. در جواب گفت: مادرم در خانه منتظر است، من نمی‌توانم…
افسرده و پريشان نمی‌دانستم چه کنم. رفتم داخل يک ]درمانگاه[ بهداري. به بهانه اينکه قمقمه آب کنم. در داخل توالت يک لحظه فکر کردم چه کنم. مردد مانده بودم. آخر تصميم گرفتم که فرمانده را بزنم و آن پاسبان را هم از بين ببرم. بعد هم اگر شد فرار کنم يا اينکه به من تيراندازي می‌شود. در داخل راهرو يک پرستار را ديدم. با او صحبت کردم. به او گفتم: می‌روي منزل ما می‌گويي که من سلام می‌رسانم به پدر و مادرم و همه دوست و آشنا من‌را حلال کنند. در اين‌موقع چندنفر سرباز آمدند تو. ايستادم تا مسلح کردم. در اين‌موقع يک سرباز مسئول آموزش که خيلي کم باهم برخورد کرده بوديم ـ يک‌دفعه فوتبال بازي کرده بوديم و چنددفعه هم وسايل آموزشي ردوبدل کرده بوديم ـ با قد نسبتاً کوتاه جلو آمد و گفت:
ـ سلام دهقان. چطوري؟ شنيدم تيراندازيت خيلي خوبه. چکار می‌کني؟
اول فکر کردم که اين‌هم بادمجان دورقاب‌چين است و بچه‌هاي ديگر يک حرفهايي به او زده‌اند و او هم خبردار شده می‌خواهد از زير زبانم حرف بکشد. چيزي نگفتم. کمي نگران شدم. گفتم: خوب منظورت چيه؟
گفت: هيچي. نکند يکدفعه تيراندازي کني!
مقداري فکر کردم. يک لحظه برخورد ] داخل[ پادگان به‌نظرم آمد که دم غروب بود، کنار شيرآب که همه سربازان لباس می‌شستند و آب می‌خوردند. همين غفوري با من برخورد کرده بود. دهنش بو می‌داد و من متوجه شدم که او هم در ماه رمضان روزه می‌گيرد و دلم می‌خواست با او همصحبت شوم. يک‌دفعه هم از او يک جمله انگليسي سوال کرده بودم. به هر حال به او گفتم: خيالت راحت باشد من حواسم جمع است. گفت: راستي دهقان، اين کوچه ها را بلدي؟ تا حالا اينجا آمدي؟ گفتم: منظورت چيه؟ براي چي می‌خواهي؟ گفت:
ـ من و خلّص اينجا را می‌خواهيم بدانيم کجاست.
گفتم: اينجا نظام‌آباد. نکنه فکر فرار به‌سر شما زده؟
گفت: آره ما می‌خواهيم فرار کنيم.
يک لحظه چهره محمد خلص به‌نظرم آمد. دو سه دفعه با او برخورد کرده بودم. يک‌روز درمورد مرخصي از من سوال کرد و گفت: الان يک‌ماه است که از آموزش آمده‌ام ولي مرخصي به من ندادند. او سرباز جديد بود. او را راهنمايي کردم. او موقع صحبت کردن گوشهايش سرخ می‌شد و مثل لبو. آن‌روز هم همين‌طور بود.
اسم آن‌يکي علي غفوري بود. يک لحظه از تيراندازي منصرف شدم و گفتم که بگويم، نگويم که چه تصميمي داشتم. مردد بودم. خلاصه به آنها گفتم: برويد توي بهداري شايد يک راه‌فرار باشد. آنها سريع رفتند و شکي که به آنها داشتم برطرف شد. متوجه شدم که اينها هم ميخواهند کاري انجام بدهند. بعد از لحظه‌اي به‌سر کوچه‌اي رسيدم، علي و محمد را صدا زدم و گفتم: از اينجا خوبه. فرار می‌کنيم.
مقداري صبر کرديم. وقتي سربازها دور شدند، فرار کرديم به‌طرف مردم. همه فکر می‌کردند که می‌خواهيم آنها را بکشيم و فرار می‌کردند. ولي ما با شعار درود بر خميني نظر آنها را به‌خود جلب کرديم. يک موتور درکنار خانه‌اي بود آن‌را روشن کردم و راه افتادم. ولي راه نمی‌رفت. سه‌ترکه نمی‌کشيد. يک پيکان از راه رسيد، سريع سوار شديم و او سرگردان و از ترس نمی‌توانست چه کند. او را راهنمايي کردم به‌طرف ]منطقه[ شرکت‌واحد و از بيابانهاي پشت نظام‌آباد. به‌طوري که کسي ما را تعقيب نکند به‌سرعت می‌رفتيم که به اتوبان سيدخندان (رسالت) نزديک رودخانه رسيديم که جوی‌آب جلوي ما بود. و نتوانستيم برويم. پياده شديم و پريديم توي رودخانه و از آنجا از زير پل خيابان رد شديم. علي خسته شده بود. نشست يک لحظه پهلويش را گرفت. گفت: خيلي درد می‌کند. خوبه که وسايل و تجهيزات ماسک را از خود باز کنيم. من مخالفت کردم که: نه. نبايد از خود چيزي باقي بگذاريم. امکان دارد دنبالمان بيايند و نشانه‌اي از ما پيدا کنند و مسير ما را پيدا می‌کنند. بايد زود از اينجا دور بشويم.
محمد گفت: دهقان تو خيلي زود عمل کردي. خيلي خوشحالم. علي هم گفت: همه حرف می‌زدند ولي تو عمل کردي. به هر حال راه افتاديم که يک موتور جلو آمد ايستاد. گفت: می‌آييد برويم خانه ما لباس به‌شما بدهم. گفتم: نه؛ موتور تو بده. گفت: نه، بايستيد اينجا تا براي شما لباس بياورم. و دور شد.
هر سه نفرمان عجيب به او شک کرديم و سريع از آنجا دور شديم و سوار يک کاميون شديم و بعد با يک وانت از آنجا طوري رفتيم که کسي دنبالمان نيايد. به منزل اسماعيل و خواهرم رسيديم. اتفاقاً مادرم و خواهر کوچکم در آنجا بودند و دختردايی‌ام هم آنجا بود. چون پاي خواهرم عاليه شکسته بود و گچ کرده بودند. او تصادف کرده بود و همه براي ديدن او می‌آمدند. يک‌دفعه همه هول کردند. ديدند که ما لباس‌نظامي آمديم و اسلحه هم داريم. سريع به خواهر کوچکم گفتم لباس‌شخصي بياوريد او آورد و سريع لباسهايمان را عوض کرديم. سبيل را زديم و تجهيزات‌نظامي را از قبيل ماسک و سرنيزه را به خواهرم دادم و گفتم مخفي کن و خشاب هم داخل جيب‌خشاب به کمر بستم و اسلحه‌ها را هم در داخل گوني گذاشتم. وصيت‌نامه نوشتم و پيام خود را از طرف محمد و علي و قاسم نوشتم که به مردم بدهند از آنجا براي کمک به مردم راه افتاديم. البته ماشين نبود و سيداسماعيل موتورش را در اختيار ما گذاشت و از آنجا دور شديم.
به‌طرف يک ساختمان نيم‌ساخته بزرگ رفتيم و از آنجا می‌خواستيم به پمپ‌بنزين برويم، ولي به حکومت‌نظامي خورد؛ برگشتيم به همان منزل خواهرم. کنار خانه آنها يک ساختمان نيم‌ساخته بود، در بالاي آن خوابيديم که فردا به‌کمک مردم برويم يا از آن شهر برويم.
در طول شب مقداري صحبت کرديم. عجيب خسته بوديم. چون شب قبل هم خوب نخوابيدم محمد و علي خسته بودند و خواب آنها را گرفته بود؛ ولي من خوابم نمی‌برد. کمي با علي صحبت کردم و کم‌کم من‌هم خوابيدم. صبح‌زود براي نماز بيدار شديم. علي و محمد به پايين پشت‌بام رفتند. يادم هست طبق معمول مادرم درحال نمازشب خواندن بود. چون مقداري به اذان‌صبح مانده بود و او سرگرم نمازخواندن خود. من در همين زمان داشتم وسايل رختخواب و چيزهاي ديگر را به پايين بام می‌دادم که ناگهان ]ماشين[ پژويي ديدم که از دم در حياط گذشت. به‌آرامي می‌رفت. شکم برد. گفتم نکند ساواک باشد؟ ولي دوباره گفتم، منزل ما را کجا می‌توانند پيدا کنند. بعد از ده دقيقه دوباره يکي ديگر ديدم. به علي و محمد گفتم نکند ساواک آمده، زود نماز بخوانيد بياييد پشت‌بام. ديگر اذان داده بودند. علي نماز خواند و محمد هم درحال خواندن نماز بود، که ناگهان خودرو و نفربر پر از نيرويي در کوچه پيدايش شد. در اين‌هنگام متوجه شدم که براي ما آمده‌اند و می‌خواهند ما را دستگير کنند. سريع علي و محمد را صدا کردم. ]کاميون[ دم در منزل ايستاد و نيروهاي مخصوصي پياده شدند و هرکدام از يک‌طرف سنگر گرفتند. بعد، دو سه کاميون پر از نيرو ماشينهاي مخصوص ساواک که از جمله چند اکيپ نيروي سازمان امنيت يعني ساواک بودند ]آمدند[. سريع موضع گرفتند.
در اين‌هنگام با بلندگو اعلام کردند. اسم ما سه نفر را اعلام کردند که دستگير شويد. من هنوز بالاي پشت‌بام منزل سيد به‌طرف کوچه و ماشينهاي ارتشي موضع گرفته بودم که ناگهان از پشت، سه نفر به نزديکي دومتر روي ديوار همسايه عقب منزل سيد ديدم که برق شيشه‌هاي کلاه‌کاسک آنها من را متوجه کرد. با اينکه هنوز گلنگدن نزده بودم و درازکش پشت به آنها خوابيده بودم، يک لحظه فکر کردم که ديگر دستگير شديم و آنها از عقب منزل سيد، ما را دايره‌وار محاصره کرده‌اند و هيچ حرکتي نمی‌توانيم انجام بدهيم. آن سه نفر دقيقاً به من خيره شده بودند که ناگهان قوت خدايي بود و ديگر چيزي متوجه نشدم که بدون اينکه بگذارم حرکتي انجام بدهند، درحين اينکه سريع غلت زدم، به اذن‌خدا گلنگدن را زدم و در روبه‌روي آنها پشت به زمين رگبار بارانشان کردم. آن سه نفر به حياط همسايه افتادند و با چند غلت سريع خود را به پشت‌بام علی‌آقا، همسايه سمت چپ سيداسماعيل رساندم. ديگر از همه طرف پشت‌بامهاي دورتادور به‌طرف ما تيراندازي می‌شد. به همه طرف تيراندازي می‌کردم. ديگر از علي و محمد خبر نداشتم. چون آنها در پشت‌بامي که در سمت راست خانه سيد بود قرار گرفته بودند و ارتفاع آن پشت‌بام از پشت‌بام من حدود يک‌متر ونيم بالاتر بود و چون دور بود و به هيچ‌وجه نمی‌توانستم آنها را ببينم و اگر سربالا می‌آوردم، تيراندازي که از همه طرف از سرم تير می‌گذشت به‌سرم می‌خورد. سريع با هر آتشي جايم را عوض می‌کردم. چون آتش تيرم باعث می‌شد که موضع من مشخص شود. تا اينکه سينه‌خيز خود را به پشت لبه پشت‌بام علی‌آقا معروف به "علي دختربس" رساندم و پشت لبه 30 سانتي بالاي پشت‌بام به‌طرف کوچه و کاميون و پژو ]که[ رو به‌سوي منزل پارک کرده بودند، شليک کردم.
سعي کردم باک‌بنزين سواري پژوي ساواک را مورد هدف قرار بدهم تا آتش بگيرد و ]منطقه[ روشن شود ولي هرچه زدم نشد. به هر حال عظمت خدا را ديدم که چقدر ما را ياري می‌دهد. وقتي که تيراندازي می‌شد و جرقه‌ها جلوي چشم می‌آمد، تيرها به ديوار و بغل می‌خورد و سر مگسک و خشاب و چندجاي اسلحه‌ام تير خورده بود ولي به اذن‌خدا اسلحه‌ام کار می‌کرد. تا اينکه از عقب پشت‌بامهايي که ارتفاع بيشتري داشتند به‌طرفم تيراندازي شد و از دو پا مجروح شدم. پاي سمت راست از قسمت ران و پاي سمت چپ از پاشنه و کف. به هر حال با همان وضع به‌طرف آنها تيراندازي کردم تا اينکه تيرم تمام شد. چند غلت زدم، خودم را داخل حياط انداختم. سرم شکست و دست و بالم هم مجروح شد. خانواده‌ام را اول تيراندازي به زيرزمين هدايت کرده بودم و آنها بجز حسن خواهرزاده‌ام، به زيرزمين رفته بودند. در همين هنگام چند نارنجک هم در روي زيرزمين انداختند که مادرم بيچاره بر اثر موج نارنجک پرده چشمش پاره شد يا به چشمش شن‌ريز خورد. حسن هم در داخل اتاق که در انتهاي ساختمان بود، خود را مخفي کرده بود، مادرم و ديگران فکر کرده بودند که حسن با نارنجک کشته شده است. سينه‌خيز خود را به جلو کشيدم. چون ديگر نمی‌توانستم روي پاهايم راه بروم. خود را از بالکن به پايين کشيدم. از پنجره ديدم که خانواده‌ام در زيرزمين شيون می‌کنند. به زيرزمين رفتم و براي آنها صحبت کردم و دلداري دادم.
دوباره به حياط آمدم و خودم را از دريچه آب‌انبار به‌داخل آن انداختم. آب‌انبار تا نيمه آب داشت. به انتهاي آن رفتم و مخفي شدم. تا به صبح افراد ساواک گشت زده بودند و همه منزلهاي همسايه‌ها را گشته و زيرورو کرده بودند و من‌را پيدا نکردند. تا صبح شد و آفتاب بيرون زد. چنددفعه هم در آب‌انبار را بازديد کردند و با چراغ‌قوه نگاه کردند ولي من به‌زيرآب می‌رفتم و آنها نمی‌توانستند من‌را ببينند. تا اينکه ساعت 8 روز، ديده شدم و خودشان داخل نشدند. سيد را داخل کردند و من‌را بيرون آورد. در آن شرايط خون زيادي از من رفته بود و حالت اغما به من دست داده بود. بدنم مثل جسد شده بود. به‌روي برانکارد گذاشتند. مأموري دست در دهانم کرد، دنبال چيزي ]احتمالاً سيانور[ می‌گشت ولي پيدا نکرد و شروع به‌زدن و شکنجه کردن کرد و بعدش هم چند سوال که عضو چه گروهي هستي؟ ولي من بيحال افتاده بودم. من‌را بلند کردند و از حياط بيرون بردند. نزديک آمبولانس بردند و روي دو جسد گذاشتند. جسد علي و محمد و يک‌نفر کماندو هم که لباس ضدگلوله به‌تن داشت بالاي سر ما گذاشته بودند. او به بيمارستان 501 ارتش واقع در عباس‌آباد ]خیابان شهید بهشتی[ رفت و دوباره من بی‌هوش شدم. همه‌اش به‌فکر علي و محمد بودم که آنها چه شدند. نمی‌دانم بعد از چندروز به‌هوش آمدم که يک سرگرد بالاي سرم بود و چند سوال کرد. فرمانده گردان هم بالاي سرم آمد و با فرياد گفت: حتماً می‌خواهي رئيس‌جمهور شوي يا وزير مملکت که دست به اين‌کار زدي. و دوباره بی‌هوش شدم.
وقتي به‌هوش آمدم، با دست‌بند به تخت بسته شده بودم و دومأمور هم از من نگهباني می‌کردند. تا چندروز آنجا بودم که مرتب از ساواک و ارتش می‌آمدند و بازجويي می‌کردند. تا اينکه به زندان بردند. تنها خاطره‌اي که از بيمارستان بجا ماند، اين بود که علي همرزمم، مثل مرده افتاده بود و مغرش بيرون آمده بود. همه دکترها می‌گفتند که او به هيچ‌وجه نمی‌تواند حرکت کند و اميد به ماندن او نيست. يک‌روز خودبه‌خود دست او به‌حرکت درآمد و پشت سرش رفت و روي زنگي که پرستارها را صدا می‌کند، ماند و فشار داد. خيلي تعجب‌آور بود. چون آخرهاي نيمه‌شب بود و نگهبانها ترسيده بودند که چرا يکدفعه دست او به‌حرکت درآمد. پرستارها آمدند به اتاق؛ ولي علي نمی‌توانست حرف بزند و مثل مرده افتاده بود. آنها متوجه نشدند و رفتند و علي دوباره زنگ زد. چندبار اين‌کار تکرار شد و همه به من به‌حالت بدبيني نگاه می‌کردند. فکر کردند من هستم و دست من‌را با دست‌بند به تخت بستند. ولي اين‌کار تکرار شد و متعجب شدند و دست علي را با باند بستند و علي ازشان شکايت داشت. بنده‌خدا از بس که به‌پشت خوابيده بود، بدنش از پوست رفته بود و هر روز الکل می‌زدند.
واقعاً کار خدا بود؛ چون هر شب می‌آمدند براي بازجويي و علي اصلاً نمی‌توانست حرکت کند و آنها می‌رفتند. اگر علي صحبت می‌کرد، مثل من او را بازجويي می‌کردند. صبح آن‌روز که بازجوها شنيده بودند علي حرکت کرده، به سروقتش آمدند ولي ناموفق ماندند. من‌را به زندان بردند. در بين راه ميخواستم فرار کنم. دست‌بند به‌دستم بود ولي روي چرخ معلولين ]ويلچر[ بودم پايم هنوز سالم نبود و تير داخل ران راستم بود و پاشنه پاي چپم چرک کرده بود. اصلاً نمی‌توانستم روي پايم بايستم. چندبار به‌سرم زد که فرار کنم ولي در انتها می‌دانستم که بيخود کشته می‌شوم.
به زندان جمشيديه رسيديم. من‌را به سلول بردند و در تنهايي ماندم. سلولها با درهاي ميله‌اي که راهرو را می‌شد ببيني، ساخته شده بود. وقتي يکی‌يکي از در سلولها رد می‌شدم، هر زنداني با تعجب من‌را می‌ديد ولي حرف نمی‌زد. دست روي شانه يکي از مأمورين گذاشته بودم و با کمک آن لنگ‌لنگان راه می‌رفتم. در داخل سلول درازکش خوابيدم و يک سرباز سياه قدبلند هيکل‌دار که هيچ‌زباني حاليش نمی‌شد، روبه‌روي در مخصوص سلول ما نشسته بود. در اين‌هنگام صداي يک‌نفر که به افسر نگهبان فحش می‌داد، آمد از من پرسيد: آي زنداني تازه وارد مجروح هستي، جرمت چيست؟ می‌توني صحبت کني؟ يکدفعه مامور سياه بلندقد از روي چهارپايه بلند شده، رفت سروقتش و با لهجه دست و پا شکسته گفت: حرف نزن.
بعداً شنيدم او را دست‌بند، پابند زدند و به در آويزان کردند. بلند داد می‌کرد. اسمش انگار عباس بود. متوجه شدم هر کي با من صحبت کند، به اين‌روز گرفتار می‌شود. دم غروب شد. صداي اذان از يک سلول بلند شد و رنگ آبي سياه غروب که از پنجره سالن ديده می‌شد، در راهرو افتاده بود. حالت زيبايي را در همين حال غمگين سلول شکست و حال ديگري به آن فضا داده شد، بلند شدم، خوردم زمين و مأمور آمد داخل سلول. دست و پاشکسته گفت چي می‌خواهي؟ گفتم: دست‌نماز می‌خواهم بگيرم. کمک کرد و تا دستشويي من‌را برد و دست‌نماز گرفتم و درحال آمدن، با سلولي که اسمش علي بود، سلام عليک کردم و سريع به‌طرف سلول رفتيم و نماز را خواندم. آن‌شب و چندروز گذشت و پايم مخصوصاً پاشنه پاي چپم چرک کرده بود و گلويم هم چرک کرده بود به‌طوري که ديگر نمی‌توانستم حرف بزنم و غذاي خيلي بدي که آنجا می‌دادند نمی‌خوردم.
يک‌نفر وارد سلول شد. بلند شدم، ديدم ديگر سرباز نيست. آن شخص زنداني بود و پايش ناقص نيست. رو به‌سوي من سلام کرد و کم‌کم صحبت کرد. شروع کرد به‌خواندن ]کتاب[ جواهر لعل‌نهرو. يک‌شب خوابيد و فرداي آن‌شب مرخص شد. دوباره سرباز آوردند و روبه‌روي من مأمور گذاشتند. اين‌بار يک‌مأمور ديگر بود. مقداري سوال کرد و ديد جواب نمی‌دهم، ديگر صحبت نکرد. بعد زندانيان ديگر شروع کردند به صحبت کردن. کم‌کم سروصداها زياد شد، تا اينکه پتوي چندنفر را و کتابهاي آنها را گرفتند و هر که حرف زده بود تنبيه کردند. من خوابيدم.
هفته‌ها گذشت. من‌را به سلول اول سالن برند. بعد از چندروز يک‌نفر داخل سلولم شد که او همان شخصي بود که اول دست‌بند زده بودند و فحش به شاه و ديگران می‌داد. يک‌هفته در داخل سلول ما بود. در اين يک‌هفته کلي با هم صحبت کرديم و جرمش را گفت، چندمين بار بود که به‌جرم سياسي به زندان افتاده بود، اين‌بار اعلاميه پخش کرده بود و به‌قول خودش می‌گفت پنج سال زنداني شدم. حدود يک‌ماه از جرمش می‌گذشت. من‌هم مقداري از کارهايي که انجام داده بودم گفتم. بعد از چندروز يک‌دفعه او را خواستند و آزادش کردند. به هر حال فکر می‌کردم که خودش مأمور ساواک بود که می‌خواست حرف بکشد. بعد از رفتن او يک ديوانه را در سلول من انداختند که مرتب فرياد می‌کشيد. شب و روز، نيمه‌هاي شب؛ غذا را با لگد می‌انداخت و ناخن پايش را می‌کند و خون پايش را می‌زد به دهانش، سه هفته با او گذراندم. شبها اسم يک‌نفر را با فرياد می‌گفت که بيايد و در سلول را ميکوفت و تکان‌تکان می‌داد. يک‌شب آن‌قدر تشويقش کردم و او هم مرتب اين‌کار را می‌کرد. به او گفتم: آن‌فردي که تو صدايش می‌کني، هست و نمی‌گذارند بيايد پيش تو. و بيشتر سرو صدا می‌کرد. تا صبح اين‌کار را کرد و افسرنگهبان چندين‌بار به آنجا آمد. چندشب اين‌کار را ادامه داديم تا اينکه او را از سلول ما بيرون بردند.
بعد از اين شيوه ديگري شروع شد. پشت سر هم زندانيان جنايي را به‌سلول من می‌انداختند. يک يا شش نفر که جايمان نمی‌شد. يک‌بار دونفر را که باهم از پشت دست‌بند زده بودند. به همين منوال گذشت. سه ماه از زندانی‌ام می‌گذشت.
حدود يک‌هفته هم ناراحتي روحي ]شکنجه رواني[ می‌داند. صداي شکنجه از جاهاي ديگر می‌آمد و خيلي دلخراش و اعصاب خردکن بود. تا اينکه شنيدم علي به طبقه بالاي ما آمده. خيلي دوست داشتم او را ببينم. تا اينکه براي محاکمه اولين دادگاه ما را بردند. از در زندان براي ماشين سوار شدن بيرون آمديم که علي را ديدم. او هم مثل همه سالم و روي پايش ايستاده بود. خيلي تعجب کردم. همديگر را بوسيديم. دست‌بندم را از دست مأمور باز کردند و به‌دست علي زدند. خيلي ذوق‌زده شده بودم. دم در که ايستاده بوديم يک افسر با سبيل‌کلفت زرد آمد. نگاه به قد و بالاي ما کرد و به استوار بغليش گفت: اينها همان دوسرباز هستند که حرفشونو مي‌زدين؟ گفت: آره. افسر نگاه به علي کرد و گفت: اين‌که مردنيه داره از دنيا می‌ره ولي دومي اشاره به من کرد و گفت:سرحاله مگه چيزيش نشده؟ استوار گفت: تير به کجاي بدنت خورده؟ من جواب ندادم. انگار که کسي با من صحبت نميکند. استوار مرا چرخاند و محل گلوله را نشان داد. افسر فحش بی‌خودي داد و رفت.
ما را سوار ماشين کردند و دست ما را به ماشين بستند. دو مأمور با ما بود. يکي شخصي بود که زنداني نيست. مأمور با لباس زنداني هم کنار علي نشسته بود و مرتب از علي سوال می‌کرد و همه اقوام او را و خانواده‌اش را پرس‌وجو می‌کرد و خودش را هم محلي علي جا می‌زد. سوالها و نشانهايي که مأمور می‌داد، مشخص بود که جزو نيروهاي اطلاعاتي است و می‌توانست جوابهاي او را بدهد. به بازپرسي رفتيم و ما را به دادگاه بردند. در اين‌هنگام به‌ياد صحبتهاي هم‌سلوليهاي بغل‌دستي می‌افتادم که می‌گفت: علي توي سياه چال است و می‌خواهند شما را اعدام کنند. او را هم تير کرده بودند که ما را شکنجه روحي بدهد. البته مشخص بود که او اين‌کار را با اکراه می‌کرد چون انگار مجبور شده بود، مثلاً می‌گفت: شما را می‌برند چيتگر ميدان‌تير، براي اعدام و علي هم آنجاست. همين صحبتها را با زنداني ديگر می‌گفتند و اين با هماهنگي زندانيان انجام شده بود که در اين‌وقت نگهبان نباشد که بتواند اين حرفها را به من بزند توي اين‌مدت به خيلي از اين افراد برخورد کرده بودم و تجربه داشتم و وقتي توي ماشين می‌رفتم، می‌دانستم که اين‌هم مأمور است و می‌خواهد اطلاعات از علي بگيرد و خود را زنداني جازده است.
وقتي به‌دادگاه رفتيم. ميز دادگاه مشخص بود که همه از کله‌گنده‌ها بودند. سه تا سرهنگ سمت چپ و سه تا سمت راست و يک تيمسار در وسط که ميزش از همه بلندتر بود. همه کارها از قبل هماهنگ شده بود. من و علي روي يک صندلي آهني نشستيم. من فکر می‌کردم که حکم اعدام ما را می‌خوانند و قبل از اينکه وارد دادگاه بشويم افراد مختلف به ما نگاه می‌کردند و کسي نمی‌توانست با ما صحبت بکند. يک جوان به آرامي نزديک ما شد. گفت: از شما، مردم مجسمه طلا درست می‌کنند. مردم جان خودشان را براي شما می‌دهند. اگر بدانيد که چقدر مردم ايران شما را دوست دارند. اگر اعدام بشويد هيچ‌وقت از ياد مردم ايران نمی‌رويد.
بعد از همه کارهايي که مشخص بود از قبل چه تصميمي براي ما گرفته بودند، انجام شد و حبس‌ابد رأي دادند. وقتي داشتيم برمی‌گشتيم، در فکرم مشخص بود که اين دادگاه فرماليته‌اش بود. فکر می‌کردم چرا اينها ما را اعدام نکردند. حتماً مردم موفق شده بودند و آنها نمی‌خواستند بيش از اين ضعف دست مردم داشته باشند و يا از ما به‌خوبي حرف نکشيده بودند يا اينکه سرشان شلوغ است و مرتب درحال درگيري با مردم و کارها را نمی‌توانند کنترل کنند و اين بود که آنها هنوز از کار ما سر درنياورده بودند و هنوز يک‌عده که با ما رفيق يا هم صحبت ]بودند و[ سلام عليک داشتند را درحال بازجويي گرفته بودند و از آنها راجع به ما تحقيق می‌کردند چون عملکرد ما جرمش اعدام بود.
در دادگاه چند جرم را براي ما قرائت کردند: اول تباني، دوم تمرد دستور فرماندهي، سوم در زمان حکومت‌نظامي، چهارم لغو دستور در همان‌زمان، پنجم فرار از محل خدمت، حمله مسلحانه عليه مأمورين نظامي و چندنفر را درحال درگيري کشتن و مجروح کردن، که همه جرمها به‌جز اعدام چيزي نبود. اين بود که مشخص شد هنوز بازجويي ما تمام نشده است، يا اينکه در زمان مناسب که سر وصداهاي مردم تمام شد و آبها از آسياب افتاد آن‌وقت به‌حساب ما خواهند رسيد. بالاخره ما را به زندان رساندند.
وقتي داخل سلول شديم، قرار شد که علي دوستم را به سلول من بياورند. همين‌هم شد و ما چندروز هم در يک سلول بوديم. در اين چندروز احتمالاً آنها کارهايي انجام داده بودند که صداهاي ما را می‌شنيدند که باهم چه می‌گوييم. خوبيش اين بود که باهم صحبت می‌کرديم. نه راجع به کارهايي که انجام داده بوديم، بلکه بيشتر قرآن و کتابهايي که در آنجا بدست می‌آورديم صحبت می‌کرديم. بعد از مدتي کوتاه ما را جدا کردند و قرار شد که زندانيان را منتقل کنند…

ماجراي بازداشت سيدحسن نصرالله در تهران چه بود؟

راستي آزمايي دو روايت از يك حادثه تاريخي؛ناگفته هايي از اطلاعات نخست وزيري در دوران موسوي/ ماجراي بازداشت سيد حسن نصرالله در تهران چه بود؟
علي عبدي

داستان از آنجا شروع شد كه كتاب گفتگوي خواندني حميد داودآبادي با علمدار رشيد مقاومت اسلامي در سرزمين سدر و سلام، سيدحسن نصر الله امسال به چاپ رسيد. ( اين گفتگو در سال ۱۳۷۷ انجام گرفته بود كه طي اين سنوات در آرشيو شخصي حاج حميد خاك مي خورد) در گوشه اي از اين خاطرات شيرين سيد داستان جالبي را روايت كرده است. نخستين بازداشت خود در جمهوري اسلامي .  نكته جالب آنكه اين داستان در بطن خود بي آنكه سيد خواسته باشد، تعريضي نرم به دستگاه اطلاعات نخست وزيري در دهه شصت و در دوران نخست وزيري مير حسين موسوي داشت. 
 
گويي اين بار هم تقدير آن بود تا گفته هاي اين سيد شريف كه در ايران اسلامي او را نواده معنوي روح الله مي دانند افشاگر حقايق مكتوم انقلاب و مقاومت اسلامي باشد. اين افشاگري اما اين بار متوجه واحد اطلاعات و تحقيقات نخست وزيري است. روايت سيد اين چنين است:
 
"ممکن است بسیار عادی بنماید اگر بگویم که من در شرایط سختی از عراق فرار کردم. در "نبرد اقلیم التفّاح" هم در محاصره قرار گرفته‌ام، اما در هیچ جایی بازداشت نشده‌ام، جز یک‌جا که اگر بگویم شگفت‌زده می‌شوید؛ ایران! آن هم بعد از پیروزی انقلاب و در جمهوری اسلامی!


ماجرا از این قرار بود که در سال 1361 تصمیم گرفتم به قم بروم. بدون خانواده و به‌تنهایی راه افتادم. در هواپیما چندنفر لبنانی بودیم. در میان ما لبنانی‌ها، یکی بود که ریشش را تراشیده بود و با دختر غیرمحجبه‌ای همراه بود. آن‌زمان در ایران موضوع حجاب مطرح نبود. وارد فرودگاه مهرآباد که شدم، مسئول امنیتی فرودگاه که برای بازرسی ما ایستاده بود، گردن بند طلا به گردنش بود و ریشش را هم تراشیده بود. کسانی که بی‌حجاب بودند یا ریش‌شان را تراشیده بودند، به‌سادگی رد شدند؛ اما من را که با لباس روحانی بودم و چندنفر دیگر که ریش داشتند، در کناری نگه‌داشتند و اجازه‌ی رفتن ندادند. به همین ترتیب تا نیمه‌شب در فرودگاه معطّل شدیم.نیمه‌شب، ماشینی آمد و ما را به بازداشتگاهی برد. بازداشتگاه ما، ساختمانی مصادره‌ای بود که اتاق‌های کوچکی داشت. ما را داخل یکی از این اتاق‌ها حبس کردند. دو روز در آن‌جا در بازداشت بودم! شخصی آمد و چندساعت از من بازجویی کرد:

ـ تو کی هستی؟

ـ در ایران قصد انجام چه کاری داری؟

ـ با چه کسی رابطه داری؟

و درباره‌ی لبنان نیز بازجویی را شروع کرد و ...


بعد از گذشت دو روز از بازداشتم که زیر نظر "اطلاعات نخست‌وزیری ایران" بود، بازجو به‌سادگی از من عذرخواهی کرد و آزاد شدم!


آن دو روز خیلی به من سخت گذشت. گاهی به این فکر می‌کنم که در تمام عمرم در زندان یا بازداشت نبوده‌ام، اما در جمهوری اسلامی بازداشت شده‌ام. این برای من خیلی دردناک بود و من اصلا انتظار وقوع آن را نداشتم."
 
اين روايت و تعريض، مي تواند بازگشاينده و پرده بردارنده حقايق بسياري درباره واحد اطلاعاتي دستگاه نخست وزيري تحت تملك چپ هاي مدعي خط امام ( ره) باشد. همين جا بود كه اين جريان كذايي احساس خطر نمود.لذا لازم بود تا مسئولين سابق دستگاه اطلاعات نخست وزيري به ميدان آيند و اين سرنخ را كور كنند. هم از اين رو بود كه  بلافاصله نشريه " انديشه پويا" به ميدان آورده شد تا براي انجام اين مهم ، مصاحبه اي با حجاريان ترتيب دهد به بهانه ي سوابق اطلاعاتي و امنيتي اش. مصاحبه از بيوگرافي حجاريان شروع مي شود و با سوابق پيش از انقلاب و بعد از آن ادامه مي يابد تا به نوع ورودش به امور امنيتي و در نهايت اطلاعات نخست وزيري كشيده مي شود. اينجاست كه پرسش اصلي پرسيده مي شود و او جواب مي دهد:
 
"*گویا شما سیدحسن نصرالله را هم در همین زمان که در نخست وزیری بودید، برای اولین و آخرین بار در عمرش در بدو ورود به ایران در فرودگاه بازداشت کردید و چند روزی هم در زندان نگه داشتید. چرا بازداشت اش کردید؟
 
حجاریان: اصلا نصرالله شناخته نشده بود آن زمان و رئیس حزب الله سیدعباس موسوی بود.
 
 بالاخره معاون سیدعباس موسوی بود آن زمان و سه روز بازداشت شما بود.
 
*حجاریان: نخست وزیری یک دفتر در فرودگاه داشت. نهضت های آزادی بخش سپاه زیر نظر سیدمهدی هاشمی بود. او و محمد منتظری بدون ویزا و پاسپورت آدم به ایران می آوردند. تصور کنید که چند عرب بدون ویزا و پاسپورت از هواپیما وارد ایران شده اند. طبیعی است که توسط دفتر نخست وزیری در فرودگاه مورد سوال و جواب قرار بگیرند.
* بالاخره شما که می دانستید او نصرالله است چرا بازداشت اش کردید؟ و او می گوید که از آن هواپیما خانم عرب بدون حجاب پیاده شد و آنها با او کاری نداشتند اما مرا که روحانی بودم بازداشت کردند.
 
حجاریان: آن خانم بی حجاب پاسپورت داشت اما آقای نصرالله نداشت. غیرقانونی و بدون ویزا آمده بودند و ورود غیرقانونی جرم است.
 
* مدعی است بازجویی شده؟ چه کسی او را بازجویی کرده؟
 
حجاریان: نمی دانم. من نبودم.
 
*بالاخره اطلاعات نخست وزیری او را بازداشت کرده بود و شما هم آنجا بودید خصوصا در بخش خارجی و ضدجاسوسی که مسئولیت داشتید.
 
حجاریان: بازجویی شده که چرا آمده ایران. کنترل امنیتی فرودگاه بالاخره دست نخست وزیری بوده. باید مشخص می شد که چرا یک فرد بدون ویزا به ایران می آید. بچه ها در فرودگاه بازجویی می کردند و بعد هم او را برده اند دو، سه شب در یک ساختمان دیگر بازداشت کرده اند. مساله، یک ماجرای اداری بود و جنبه سیاسی نداشت.
 
* و نهایتا چه شد که او را آزاد کردید؟
 
حجاریان: سیدمهدی هاشمی و بچه های سپاه آمدند و وساطت کردند و او را بردند."
 
اين پرسش و پاسخ هاي ترتيب داده شده قرار بود رافع و زدودنده ابهامات باشد و مسدود كننده روزنه هاي جديد به سوابق مشعشع دستگاه اطلاعات نخست وزيري. كه البته نه تنها اين چنين نشد كه خود بر ابهامات مسئله افزوده است. اما ابهامات و شبهاتي كه پاسخ حجاريان بيشتر  بر آن افزود عبارتند از :
 
يكم. در آن مقطع زماني ( 1361/ 1982) حزب الله لبنان هنوز اعلام موجوديت نكرده بود. توضيح آنكه جنبش مقاومت اسلامي حزب الله لبنان در سال (1363/1985) با انتشار بيانيه اي رسمي اعلام موجوديت نمود. اين اعلام موجوديت حزب‏الله مقارن فوریه  1985 ( بهمن 63) بود.
 
دوم. نخستين دبيركل رسمي حزب الله لبنان، نه شهيد سيد عباس موسوي كه " شيخ صبحي طفيلي" بود كه از سال 1985 رسماً در اين مقام انجام وظيفه مي نمود.
 
سوم. بنابر روايت سيد حسن نصرالله ، سفر وي به تهران نه سفري كاري براي تشكيلات مقاومت، كه سفري شخصي اعلام شده است آنهم ملبس به لباس روحانيت.
 
چهارم. بنابر روايت سيد حسن، علت دستگيري ايشان نداشتن گذرنامه نبوده است چرا كه شگفت زدگي ايشان از عدم بيان علت بازداشت مشهود است. از ديگر سو متصدي چك كردن گذرنامه در فرودگاه و مسئولين امنيتي (در آن زمان نماينده  اطلاعات نخست وزيري) دو مسئوليت كاملاً مجزا از هم است كه چندان ربطي به هم ندارد و اين هم خود ناقض مدعاي جناب حجاريان است.
 
پنجم. نوع برخورد نماينده اطلاعات نخست وزيري با چهره هاي ارزشي و اغماض وي نسبت به چهره هاي نامتعارف ديني و انقلابي نيز خود بشدت محل تأمل و ابهام است.
 
ششم. وضعيت ظاهري نماينده اطلاعات نخست وزيري نيز خود تشديد كننده اين ابهام است. سيد او را اين گونه وصف مي كند: " مسئول امنیتی فرودگاه که برای بازرسی ما ایستاده بود، گردن بند طلا به گردنش بود و ریشش را هم تراشیده بود." به راستي در دستگاه اطلاعاتي نخست وزيري مير حسين موسوي چه كساني و با چه تفكري امور امنيتي كشور را تمشيت مي نمودند كه در اوج ارزش گرايي در سطوح مختلف جامعه و حاكميت ارزش هاي ديني و انقلابي، نماينده اين دستگاه در فرودگاه با چنين ظاهري بر سركار حاضر مي شده است؟ اين مسئله خود روشنگر بخشي از تفكر و نگاه جريان حاكم بر آن دستگاه است. تفكر و نگاهي كه هماره شهيدان بزرگواري چون لاجوردي نسبت به آن هشدار داده و اعلام خطر كرده بودند.
 
هفتم. مدعاي حجاريان اينست كه سيد مهدي هاشمي باعث رهايي سيد حسن شد كه البته روايت سيد غير از اين است او  مي گويد : " بعد از گذشت دو روز از بازداشتم که زیر نظر "اطلاعات نخست‌وزیری ایران" بود، بازجو به‌سادگی از من عذرخواهی کرد و آزاد شدم!" پس كسي موجب استخلاص وي نشده است . او را بي دليل گرفته اند و پس از دو روز بازداشت بي دليل، با يك عذرخواهي ساده! رها كرده اند. به همين راحتي! در واقع حجاريان مي كوشد توپ را در زمين مهدي هاشمي معدوم بياندازدكه البته بي نتيجه است.
 
هشتم. مهمتر اينكه اين گفتگو در سالهاي ماقبل حاكميت اصلاح طلبان و نيز فتنه 88 انجام گرفته و لذا خالي از هرگونه شائبه هاي سياسي و خطي است.
 
نتيجه آنكه حال با دوروايت متفاوت از يك رخداد روبروئيم. دو روايتي كه يكي سرراست و بدون هيچ ابهام و تناقضي است و ديگري متناقض، پر ابهام و ناسازگار ميان اجزاء آن.دو روايت از دو شخصيت سياسي كاملاً شناخته شده. يكي نامدار به علمداري مقاومت اسلامي و خار در چشم دشمنان اسلام و ديگري با كارنامه اي روشن و واضح در نسبت با حاكميت نظام اسلامي و حضور مؤثر در حوادث فتنه گون ساليان اخير با تذبذبي شفاف و روشن كه بخشي از آن دراعترافات سال 88 وي هويداست.
 
 اكنون پرسش اين است كه كدام روايت صادق است و كدام روايت را مي بايست برگزيد؟ پيش از پاسخ ، از يك نكته كليدي نبايد غفلت ورزيد و آن اينكه در جهان امروز دوست و دشمن به اذعان خود سيد حسن نصرالله را به صداقت و راستگويي اش مي شناسند تا بدانجا كه ساكنين صهيونيست سرزمين هاي اشغالي هم به اعتراف خودشان سخنان او را در قياس با سران خود، صادق تر و راست تر مي انگارند. هم از اين رو در راستگويي و صداقت نصرالله ترديدي نمي توان داشت. بازگرديم به پرسش اصلي. كدام روايت راست مي نمايد و كدام نه ؟
 
اما مهمتر از اين پرسش ، پرسش ديگري است . پرسش نخست ناظر بر چگونگي روايت است ( صادق يا كاذب) اما پرسش اساسي تر پرسش چرايي است. چرا روايت ناراست سعي مي كند خود را روايت صحيح جا بزند؟ كشف پاسخ اين پرسش خود كشاف همه پاسخ هاست و از همه مهمتر كشاف راز ناراست گويي است. راز اين درست نمايي ناراست را بايد در همين چرايي جست. روايتي ناراست جعل مي شود تا از رخ نمودن حقايق بيشتري ممانعت كند و روزنه كشف آنان را مسدود سازد. حال اين حقايق چيست و ناظر بر چه كس يا كسان و چه چيزهايي است؟ خود داستان ديگري است. حقايقي كه كشف آنها مستلزم  بررسي ،تحليل و تدقيق تمام گفتگوي حجاريان است.
رجانیوز

چهل و هشتمین سالروز تولد مصطفی

9 شهریور، چهل و هشتمین سالروز تولد شهید عزیز مصطفی کاظم زاده، گرامی باد.


دم‌دمای ظهر سه‌شنبه نهم شهریور ماه 1344 در محله‌ی شاهپور (وحدت اسلامی) در جنوب تهران، پیرزن قابله همه‌ی بچه‌ها را از اتاق بیرون کرد. محمدکاظم، پهلوی پدرش آقامجتبی نشسته بود؛ ولی مریم و ملکه، مشتاقانه منتظر بودند تا ببینند مامان براي‌شان خواهر مي‌آورد یا برادری دیگر.
ساعتی بعد صدای گریه‌ای زیبا و دل‌نشین در خانه پیچید که بچه‌ها را به‌طرف اتاق کشاند.
آقامجتبی که به‌خانه آمد، درهمان کوچه از همسایه‌ها شنید که اقدس خانم پسری کاکل‌زری برایش آورده است. همان‌جا دست شکر به‌درگاه خداوند بلند کرد؛ گل‌پسر را که درآغوش گرفت، در گوشش اذان گفت و نامش را مصطفی گذاشت.
بعدها آقامجتبی - که کامیون‌دار بود - وضع مالي‌شان بهتر شد و خانه‌ای در محله‌ی جدید تهران‌نو - در شرق تهران - خرید و به آن‌جا نقل‌مکان کردند.
مصطفی دوست داشت همچون دیگر بچه محل‌هایش، در کوچه و خیابان بازی کند ولی حساسیت‌های اخلاقی خانواده، مانع از آن مي‌شد.

امام خمینی که ملت ایران را به انقلاب اسلامی هدایت و رهبری کرد، مصطفی نیز همراه خانواده در تظاهرات شرکت کرد. آن‌زمان، تهران‌نو به‌لحاظ وجود پادگان نیروی هوایی ارتش (پادگان دوشان‌تپه معروف به چکّش) و درگیري‌های پیرامون آن در آخرین روزهای داغ بهمن 1357 مهم‌ترین سنگر پیروزی انقلابیون شد.
با پیروزی انقلاب اسلامی، دشمنان داخلی و خارجی از پای ننشستند و هریک به‌نوعی درپی ضربه‌زدن برای شکست نهال نوپای نهضت اسلامی تلاش کردند. گروهک‌های سیاسی کمونیست‌ها و منافقین، دانشگاه‌ها و به‌خصوص دانشگاه تهران و منطقه‌ی مقابل آن‌ را، مرکز فعالیت‌ها و توطئه‌های خود کرده بودند.

"چادر وحدت" محلی بود درست جلوی درِ اصلی دانشگاه تهران که در آن کتاب‌های دینی، اخلاقی و سیاسی ارائه مي‌شد. جوانان و نوجوانان حزب‌اللهی که برای مقابله با تحرکات منافقین به آن‌جا مي‌آمدند، در آن چادر جمع مي‌شدند.
مصطفی هم به‌واسطه‌ی حمید داودآبادی و حامد قاسمی، پایش به آن‌جا باز و یکی از فعالان پرتلاش در مقابله با گروهک‌های ضدانقلاب شد.

آخرین روز شهریور 1359 که هواپیماهای عراق شهرهای ایران از جمله تهران را بمباران کردند، مصطفی نیز خونش به‌جوش آمد و رگ غیرتش جنبید؛ ولی همواره با پاسخ هایی مشابه و یک‌سان روبه‌رو بود:
- هنوز بچه‌ای ...
- سنّت کمه ...
- بذار بزرگ‌تر بشی ...
- الحمدلله اون‌قدر جوون با غیرت داریم که دیگه نوبت به‌شما بچه‌ها نمي‌رسه ...
برادر بزرگش کاظم و آقامهدی - شوهر خواهرش مریم - هم راهی جبهه شدند که آتش دل مصطفی را شعله‌ورتر ساخت.

از این‌جا به‌بعد را در کتاب آماده انتشار "دیدم که جانم می رود" بخوانید و ببینید چی شد!

تصاویر شهید "مصطفی کاظم زاده"

بیست و نهمین سالگرد پرواز شهید "مصطفی کاظم زاده"

برای آخرین بار ...

بمباران سومار

برای دل تنگى‏های این روزها ...

پیر مرد ناکام ...

کتاب جدید داودآبادی: "دیدم که جانم می‌رود" خاطرات شهید کاظم‌زاده

خبرگزاری فارس: داودآبادی کتاب خاطرات شهید "مصطفی کاظم‌زاده‌" را برای انتشار به دست ناشر سپرد.
 حمید داودآبادی نویسنده و پژوهشگر دفاع مقدس در گفت‌وگو با خبرنگار کتاب و ادبیات فارس، درباره کتابی که آماده انتشار داد گفت: کتاب «از معراج برگشتگان» که دربردارنده خاطرات من در طی سال‌هایی ابتدایی انقلاب تا پایان جنگ است، فصلی دارد که به آشنایی من و شهید «مصطفی کاظم‌زاده» می‌پردازد. این فصل یکی از بخش‌هایی بود که خیلی مورد توجه و استقبال مخاطبان قرار گرفت. به همین خاطر تصمیم گرفتم محتوای آن فصل از کتاب را با خاطراتی که از آن شهید از سال‌های‌ بعد جنگ دارم ضمیمه کنم و همراه با عکس و اسناد که از این شهید برجای مانده است، به صورت یک کتاب مستقل منتشر کنم.
وی افزود: خاطرات اضافه شده در کتاب جدید، از جمله مواردی بود که به خاطر سیر و ترتیب زمانی که در کتاب از معراج برگشتگان لحاظ شده بود، قابلیت انتشار در آن مجموعه را نداشت.
نویسنده کتاب «کمین جولای 82» درباره عنوانی که برای این کتاب انتخاب کرده است گفت:
شعری هست که می‌گوید:
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن، دیدم که جانم میرود
بر اساس این شعر، نام «دیدم که جانم می‌رود» را برای کتاب این شهید انتخاب کردم. چون شهید کاظم‌‌زاده برای من جان و روح بود و تنها شهیدی بود که من یک ماه قبل از شهادت، جلوی خود او، تا لحظه‌ جان دادنش، برایش گریه می‌کردم که از صبح خودش گفت من امروز بعدازظهر شهید می‌شوم. خیلی داستان مفصل و زیبایی دارد. این که می‌گویم داستان، نه به معنای خیالی چون تمامش خاطره است، نه رویا است نه تخیل است. خاطره و اتفاقی است که بین من و آن شهید رخ داده است.
داودآبادی گفت: این کتاب را برای انتشار، به موسسه شهید کاظمی سپرده‌ام.
خبرگزاری فارس

اعتراف "سعید حجاریان" به بازداشت "سیدحسن نصرالله"

سرانجام سعید حجاریان - از عالی ترین مقامات امنیتی و موثر دهه 60 در دفتر اطلاعات نخست وزیری - بالاجبار، زبان به اعتراف گشود.
البته شاید برخی مدعی شوند گلوله ای که به صلاح اصلاحات، به مغز مدعی اصلاحات – حجاریان – شلیک شد، تاثیر خود را گذاشته و ضمن این که مغز وی درحال کوچک شدن است، حافظه او نیز دیگر یاری اش نمی کند!
ولی مطالب و خاطراتی که سعید حجاریان - قربانی خودزنی اصلاحات - در مصاحبه اخیرش با مجله "اندیشه پویا" ذکر کرده، نشان از سلامت حافظه اش دارد؛ بدان حد که در بسیاری جاها از ارائه توضیحات بیشتر طفره می رود، که نشان از زیرکی وی دارد.

پس از انتشار مطلب "بازداشت سیدحسن نصرالله توسط خسرو تهرانی و سعید حجاریان! " در وبلاگ خاطرات جبهه به نقل از کتاب زندگی خودگفته سیدحسن نصرالله، سرانجام حجاریان مجبور به اعتراف شد؛ ولی اظهارات او به جای این که شرح ماوقع باشد، برعکس ابهامات قضیه را بیشتر کرده است.
از قدیم گفته اند: "دروغ گو، کم حافظه می شود."

متن گفت وگوی سعید حجاریان در صفحه 41 مجله اندیشه پویا شماره 2 مورخ تیر و مرداد 1391:
* گویا شما سیدحسن نصرالله را هم در همین زمان که در نخست وزیری بودید، برای اولین و آخرین بار در عمرش در بدو ورود به ایران در فرودگاه بازداشت کردید و چند روزی هم در زندان نگه داشتید. چرا بازداشت اش کردید؟
حجاریان: اصلا نصرالله شناخته نشده بود آن زمان و رئیس حزب الله سیدعباس موسوی بود.
* بالاخره معاون سیدعباس موسوی بود آن زمان و سه روز بازداشت شما بود.
حجاریان: نخست وزیری یک دفتر در فرودگاه داشت. نهضت های آزادی بخش سپاه زیر نظر سیدمهدی هاشمی بود. او و محمد منتظری بدون ویزا و پاسپورت آدم به ایران می آوردند. تصور کنید که چند عرب بدون ویزا و پاسپورت از هواپیما وارد ایران شده اند. طبیعی است که توسط دفتر نخست وزیری در فرودگاه مورد سوال و جواب قرار بگیرند.
* بالاخره شما که می دانستید او نصرالله است چرا بازداشت اش کردید؟ و او می گوید که از آن هواپیما خانم عرب بدون حجاب پیاده شد و آنها با او کاری نداشتند اما مرا که روحانی بودم بازداشت کردند.
حجاریان: آن خانم بی حجاب پاسپورت داشت اما آقای نصرالله نداشت. غیرقانونی و بدون ویزا آمده بودند و ورود غیرقانونی جرم است.
* مدعی است بازجویی شده؟ چه کسی او را بازجویی کرده؟
حجاریان: نمی دانم. من نبودم.
* بالاخره اطلاعات نخست وزیری او را بازداشت کرده بود و شما هم آنجا بودید خصوصا در بخش خارجی و ضدجاسوسی که مسئولیت داشتید.
حجاریان: بازجویی شده که چرا آمده ایران. کنترل امنیتی فرودگاه بالاخره دست نخست وزیری بوده. باید مشخص می شد که چرا یک فرد بدون ویزا به ایران می آید. بچه ها در فرودگاه بازجویی می کردند و بعد هم او را برده اند دو، سه شب در یک ساختمان دیگر بازداشت کرده اند. مساله، یک ماجرای اداری بود و جنبه سیاسی نداشت.
* و نهایتا چه شد که او را آزاد کردید؟
حجاریان: سیدمهدی هاشمی و بچه های سپاه آمدند و وساطت کردند و او را بردند.

درباره ادعاهای ضد و نقیض حجاریان، مثلا این که آن زمان محمد منتظری شهید شده بوده، یا سیدحسن نصرالله با سیدمهدی هاشمی هیچ ارتباطی نداشت و ... نکات زیادی می توان ذکر کرد، ولی بهترین مطلب درباره اظهارات حجاریان، مقدمه مصاحبه گر مجله با اوست:
" سعید حجاریان در طول گفت وگو برخی ماجراهای تاریخی را به یاد نمی آورد یا ترجیح می دهد به یاد نیاورد، اما ساده دلانه است اگر گمان کنید که او دچار فراموشی شده است.
وقتی که گلایه می کنم چرا مدام می گویید: "یادم نیست"؛ می گوید که "خیلی سال گذشته" و بعد البته تکمیل می کند "شاید همه حقیقت را نگویم! اما دروغ هم نمی گویم." او درباره گذشته خودش باز و بی پرده سخن نمی گوید. گزیده سخن می گوید و به کفایت؛ شاید به خاطر لکنت زبان است و سختی تکلم. خودش که این طور می گوید. اما آیا این همه واقعیت است؟"

شهید سیدعلی اندرزگو روحانی مبارز، چریک مسلمان، پدری مهربان

شهید: سیدعلی اندرزگو
تولد: 19 رمضان 1357 هجری قمری مصادف با شنبه 21 آبان 1317 هجری شمسی در تهران
شهادت: 19 رمضان 1357 هجری شمسی مصادف با چهارشنبه 1 شهریور در تهران


نوزدهم ماه رمضان‌المبارک، مصادف است با ضربت خوردن حضرت علی (ع) از شمشیر شقی‏ترین افراد و تیغ‌جهل؛ در سال 1357 نیز یکی از سادات اولاد پیامبر و علی (ع)، با زبان‏ روزه به هنگام اذان مغرب، به‌دست رذل‏ترین و خبیث‏ترین سرسپردگان طاغوت شاهنشاهی، بر اثر ده‌ها گلوله‏ای که بر بدنش نشست، به‌دیدار اجداد طاهرین خویش شتافت.
وی در دوران جوانی‏ به‌کسوت مقدس روحانیت درآمد و با قدم گذاشتن در این راه، خود را برای برچیدن بساط ظلم و ستم‏ پهلوی مهیا کرد. سازمان‌دهی گروه‌های مبارز مسلمان، طراحی و اعدام انقلابی "حسن‌علی منصور" - نخست‏وزیر رژیم شاه – و ... از فعالیت‌های این مبارز می‏باشد.
ساواک از سال 1343 تا 1357 - یعنی 14 سال – دربه‌در به‌دنبال ردی از این چریک مسلمان بود؛ تا آن‌جا که در آن‌زمان شش میلیون تومان جایزه برای یافتن او تعیین کرده بود. در تاریخ مبارزات مردم‏ مسلمان و انقلاب اسلامی، کم‌تر کسی را می‏توان یافت که این‏گونه مزدوران امنیتی را به‌خود مشغول‏ داشته باشد. در یکی از گزارش‌های ساواک درباره‌ی شهید اندرزگو آمده است:
"به همین راحتی که ما یک‏ لیوان آب سر می‏کشیم، اندرزگو اسلحه وارد مملکت می‏کند."
شهید اندرزگو به‌لحاظ تبحّر و سابقه‌ی مبارزاتی، همواره جوانب احتیاط را رعایت می‏کرد و با تغییر چهره و اوراق هویتی خویش، ساواک را در ردیابی دستگیری‏اش مستأصل کرده بود. ده‌ها کارت‏ شناسایی ساختگی، تصاویر مختلف که هیچ‌کدام شباهتی به‌دیگری ندارد و حتی سند ازدواج که به‌نام‏ مستعار صادر شده است، نشان‌گر دقت و ظرافت او در مبارزه است.
او که با نام‌های مختلفی چون "سیدعلی اندرزگو"، "شیخ عباس تهرانی"، "دکتر جوادی"، "سیدابوالقاسم واسعی"، "ابوالحسن نحوی"، "عبدالکریم سپهرنیا" و ... فعالیت می‏کرد، طرح اعدام انقلابی شاه ملعون را نیز داشت که با شهادت خویش موفق به انجام آن نشد.
سرانجام دستگاه عریض‌وطویل امنیتی رژیم شاه، پس از 14 سال تلاش برای دستگیری او که به‌لحاظ سرعت و خلاقیتش در تغییر چهره و حضور مختلف در صحنه‏های گوناگون مبارزه به "شیخ‏ کارلوس" (1) معروف شده بود، با شنود تلفنی منزلش در مشهد، به محل سکونت او در تهران پی‌برد.
ساواک در روز چهارشنبه نوزدهم رمضان- اول شهریورماه 1357- با گسیل داشتن ده‌ها تیم تعقیب و مراقبت و گروه‌های‏ عملیاتی، او را در خیابان سقاباشی در محاصره گرفت. قصد ساواک بر آن بود تا وی را زنده به اسارت‏ درآورد؛ چرا که حماسه‌ی 15 سال مبارزه‌ی این چریک مسلمان، لرزه بر اندام مأمورین امنیتی شاه انداخته‏ بود و قصد داشتند تا با دستگیری او، این حماسه‌ی جاودانه را در اذهان از بین ببرند؛ ولی شهید اندرزگو که‏ هر لحظه آماده‌ی شهادت بود و اسارت را برای خود غیرممکن می‏دانست، در درگیری با مأموران، پس‏ از اصابت ده‌ها گلوله به‌شهادت رسید.
آن‌چه جای تأسف دارد، این است که تا چندسال پیش، محل شهادت این شهید عزیز - در خیابان سقاباشی تهران- با اثرات بسیار گلوله‏های مزدوران بر در و دیوارها، باقی بود ولی به‌دلیل‏ سهل‏انگاری و کوتاهی، این دیوار که می‏توانست نشان‌گر هراس ساواک شاه از او باشد، و صفحه‏ای از تاریخ مبارزات انقلاب اسلامی، از بین رفت. تأسف‏انگیزتر این‌که تاکنون از نصب تابلویی توسط خانواده‌ی شهید، در محل شهادت او ممانعت به‌عمل آمده است.
سال 1375 به‌مناسبت سالگرد شهادت شهید اندرزگو، گفت‏وگویی داشتم با خانم "کبری‏ سیل‏سپور" همسر بزرگوار این شهید که در طی هشت سال زندگی مشترک خود با ایشان، در صحنه‏های‏ رزم و جهاد علیه طاغوت شاهنشاهی، هم‌رزم و همراه شوهر خویش بوده است. ناگفته پیداست که‏ تربیت و نگه‌داری چهار فرزند، آن‌هم در برابر هجوم و حملات مداوم ساواک به محل زندگی و غارت‏ اموال خانه و زندان و بازجویی چندین‌باره، کم از شلیک گلوله‌ی خلاص بر پیکر رژیم شاه نداشت.
گفت وگوی اختصاصی از: حمید داودآبادی

شهید اندرزگو در قامت یك همسر(1)

* لطفا برای ما از چگونگی آشنایی‌تان با شهید اندرزگو بگویید:
- حدود سال 1349 بود که با آقای اندرزگو آشنا شدم و ازدواج کردم. آن‌زمان من‏ 16 سالم بود و ایشان حدودا 29 سال؛ دختری بودم که به‌لحاظ تربیت و جوّ مذهبی‏ خانواده، زیاد به مسجد می‏رفتم. پیش‌نماز مسجد محل‌مان در چیذر، حاج آقا موسوی‏ ایشان را به خانواده‌ی ما معرفی کرد. حاج آقا می‏گفت: "این جوان که طلبه‌ی حوزه‌ی چیذر است، جلوی مرا گرفته و گفته است که می‏خواهد ازدواج کند و دختر موردنظر باید این‏ شرایط را داشته باشد: اول این‌که برادر نداشته باشد، دوم پدرش آدم ساده‏ای باشد، سوم این‌که خانواده‏شان شلوغ نباشد."
قرارشد برای دیدن هم‌دیگر، به اتفاق خانواده به منزل آقای موسوی در منطقه‌ی اختیاریه در شمال تهران برویم. آن ایام من دختر پرتحرک و شلوغی بودم. دفعه‌ی اول آن‌جا بود که ایشان را دیدم. قبل از آن خواستگارهای زیادی برایم آمده بود ولی نپذیرفته بودم و علل خاصی هم‏ داشت.
یکی از علل مهم این بود که آنها کارمند بودند و به‌خصوص کارمند صنایع دفاع، اعتقاد من این بود که پول اینها حلال نیست. من گفته بودم که می‏خواهم زن یک طلبه‌ی روحانی بشوم تا هر زمان که در زندگی به مشکل و مسائل شرعی برخوردم، آن‌را از شوهر خودم بپرسم. البته بعدها فهمیدم که یکی از آن خواستگاران، ساواکی بوده است.
موقعی که به منزل آقای موسوی رفتیم، ایشان که آن‌زمان برای ما به‌نام "شیخ‏ عباس تهرانی" معرفی شده بود - جالب این‌که حتی طلبه‏های حوزه‏ای که او در آن‌جا درس‏ می‏خواند و حتی حاج آقا موسوی، او را به همین نام می‏شناختند -گوشه‏ای نشست. طبق رسم ورسوم، چایی که بردم، به‌خاطر خجالت و حجب‌وحیا، نه من می‏توانستم‏ ایشان را ببینم و نه ایشان مرا. رویم نشد نگاهش کنم. موقعی که خواست از خانه خارج‏ شود، از پنجره نگاهش کردم- البته طوری که متوجه نشود - لباس قبای نیمچه‏ای تنش‏ بود و کلاه عرق‌چین مشکی بر سر گذاشته بود. آن‏طور که می‏گفتند، تازه طلبه‌ی مدرسه‌ی چیذر شده بود.
بعدها خودش می‏گفت، طالب زیادی داشته است ولی قبول نکرده بود که ازدواج کند. چون جوانی بود خوش‏سیما که برای کسب دروس حوزوی در مدرسه‌ی چیذر درس می‏خواند و مردم هم به طلبه‏ها و اهل دین علاقه‌ی زیادی داشتند. خانواده‏هایی بودند که برای آنها، به‌خصوص برای او غذا می‏بردند و یا لباس‌های‌شان را می‏شستند و بعضی هم درخواست می‏کردند که دامادشان شود.
هنگامی که در خانه‌ی حاج آقا موسوی نشستیم صحبت کنیم، او بدون پدر و مادرش‏ آمده بود؛ وقتی سوال می‏کردیم آنها کجا هستند، بنای شوخی می‏گذاشت و در نهایت‏ گفت: "من زیر بوته‏ای هستم و کسی را ندارم." برای بار دوم که آمد صحبت کند - چون‏ درست هم‌دیگر را ندیده بودیم و حرف نزده بودیم - به من گفت: "من کسی را ندارم و یک طلبه هستم که چیزی از مال دنیا ندارد. اگر می‏توانی نان طلبگی بخوری، بسم‌الله." من‌هم در جواب گفتم: "من می‏خواهم با کسی ازدواج کنم اگر مسئله‏ای‏ پیش آمد، لازم نباشد از دیگران بپرسم، آن مسئله را از شوهر خودم بپرسم."

* آیا درباره‌ی وضعیت مبارزاتی‌اش چیزی به شما گفت؟
- در میان صحبت‌هایش به هیچ‏وجه درباره‌ی سابقه‌ی مبارزاتی‏اش و این‌که دنبالش هستند، صحبت نکرد و ما همه فکر می‏کردیم او یک طلبه‌ی ساده و معمولی است.

* چه مدت بعد از خواستگاری ازدواج کردید و رفتید سر زندگی؟
- از زمان‏ خواستگاری تا ازدواج مان سه ماه طول کشید. مهریه 6500 تومان بود که وقتی‏ می‏خواست برود مکه برای سفر حج، مهریه را بخشیدم. پس از ازدواج، یک‌سال و خورده‏ای در محله‌ی چیذر تهران ساکن بودیم که ماهی 160 تومان اجاره‏خانه می‏دادیم. در کنار درسش، منبر هم می‏رفت و در مسجد رستم‏آباد نماز می‏خواند.

* در آن دوران متوجه فعالیت‌های او نشدید؟
- در خانه‏مان یک کمد داشتیم که ایشان مدام در آن‌را قفل می‏کرد. گاهی خیلی تند می‏آمد و به‌طوری که من متوجه نشوم، چیزهایی داخل آن می‏گذاشت یا برمی‏داشت و درش را قفل می‏کرد. وقتی می‏پرسیدم داخل این کمد چیست؟ می‏گفت: "امانات و وسایل مردم است که نمی‏خواهم کسی به آنها دست بزند."
یکی از روزها جوانی به‏ خانه‏مان آمد. چیز غیرعادی‌ای نبود. می‏آمدند و می‏رفتند. او و آقاسید باهم در اتاقی‏ بودند و من در اتاق دیگر. مهدی پسرمان را - که آن‌زمان دوماهه بود – نگه‌داری می‏کردم. ناگهان صدای شلیک گلوله‏ای از اتاق آنها به‌گوش رسید. آقا سراسیمه پرید بیرون اتاق‏ و آمد طرف من و مهدی. دست‌پاچه گفت: "شما و مهدی که نترسیدید؟" گفتم: "نه؛ مگر چی شده؟" گفت: "چیزی نبود، این دستگاه ضبط‌صوت خراب شده، یک‌دفعه‏ صدا داد." بعدها فهمیدم که آن جوان - که نشناختمش - برای دیدن آموزش کار با سلاح‏ آن‌جا بوده که درحین تمرین، گلوله‏ای از اسلحه‌ی کلت درمی‏رود و به ضبط‌صوت‏ می‏خورد. در چنین مواقعی که دوستانش را به خانه می‏آورد، برای این‌که سر مرا گرم‏ کند، سبزی می‏خرید و با خود به خانه می‏آورد تا من پاک کنم، ولی در اصل برای سرگرم‏ کردنم بود.

* پس چه زمانی متوجه فعالیت‌های ایشان شدید و عکس‌العمل‌تان چه بود؟
- بعدها کم‏کم چیزهایی فهمیدم. یک‌روز به او گفتم: "آقا، این کارهایی که در خانه‏ انجام می‏دهید خطر دارد. یک‌موقع چیزی منفجر می‏شود و کار دست‌مان می‏دهد." او چشم‏غرّه‌ی تندی رفت و گفت: "چیزی نیست، شما به این کارها کار نداشته باش." هیچ‌گاه احتیاط را از دست نمی‏داد. حتی زمانی که می‏خواست به من توصیه کند که‏ مراقب اوضاع باشم، می‏گفت: "اگر احیانا دیدی مأمورین دولت آمدند دم خانه و سراغ مرا می‏گیرند، بدان که منبر داغ و تندی رفته‏ام و آنها دنبالم می‏باشند، برای همین حول‏ نکن و فقط بگو به خانه نیامده‏ام و نمی‏دانی کجا هستم."
سال 51 هنگامی که در خانه‌ی آقای حیدری می‏نشستیم، سریع آمد خانه و گفت: "وسایل را جمع کن که باید برویم تبریز. هرکس هم پرسید بگو برادر شوهرت‏ تصادف کرده، می‏رویم تبریز دیدنش."
یک‌راست رفتیم قم و چهار ماه آن‌جا ساکن بودیم. ماه محرم بود که برای تبلیغ‏ رفت به آبادان و جاهای دیگر. هم می‏رفت تبلیغ و هم اسلحه می‏آورد. جالب این بود، هرجا که برای تبلیغ می‏رفت، به او مرغ و خروس زنده می‏دادند؛ وقتی برمی‏گشت، کلی مرغ و خروس با خود می‏آورد. پدر و مادرم را هم یک‌بار آورده بود قم و خانه‌ی ما را بلد بودند. بعد از عاشورا، از تبریز که آمد، دلش خیلی درد می‏کرد؛ گفت بروم‏ درمانگاه و رفت. او که رفت ساعت 12 شب بود. یک‌دفعه زنگ خانه به‌صدا درآمد. بیرون که رفتم دیدم خانه تحت‏نظر است. پدر و مادرم را گرفته بودند و آنها هم بالاجبار خانه‌ی ما را نشان داده بودند.
با این‌که خانه تحت‏نظر بود و مأمورین همه مسلح بودند، ولی خیلی از او می‏ترسیدند. او غالبا همراه خود نارنجک و اسلحه داشت. ساعتی بعد آقا به خانه آمد. از آمدن او به‌داخل خانه تعجب کردم. وقتی گفتم که مأمورین در کوچه و جلوی خانه‏ هستند، چه‌طور آمدی داخل، گفت: "آیه‌ی وجعلنا من بین ایدیهم سدا را خواندم. من آنها را می‏دیدم، ولی آنها مرا نمی‏دیدند." (2)
غروب روز بعد بود که وسایل را جمع کردیم. جالب این بود که هنگام آمدن به خانه، تغییر لباس هم نداده و با همان عمامه و لباس‏ طلبگی آمده بود.

* چه زمانی با شخصیت واقعی ایشان آشنا شدید؟
- سال 51 یعنی حدود سه سال پس از ازدواج مان، در سفری که برای افغانستان‏ رفتیم، در آن‌جا وقتی جمع بودیم، خطاب به‌دوستانش گفت: "همسر من اسم اصلی و کار مرا نمی‏داند." رو کرد به من و گفت: "اسم اصلی من سیدعلی اندرزگوست، تیرخلاص را به حسن‌علی منصور، من زده‏ام و از سال 43 تا حالا فراری هستم و مأمورین‏ دولت به دنبالم."
موقعی که خواستیم برگردیم گفت: "یادت باشد که اسم من حسین‏ حسینی است و اسم تو هم معصومه محمدبیگی."
در قم که وسایل دم‏دستی را جمع کردیم، شبانه به‌طرف تهران حرکت کردیم. همه‌ی وسایل ماند در خانه. حتی جانمازم که نماز مغرب را خوانده بودم، همان‏طور پهن بود و خربزه‏هایی را که او خریده و بریده بودم، در گوشه‌ی اتاق قرار داشت. گفتم: "چرا این‌قدر عجله می‏کنید؟" که گفت: "اگر یکی دو ساعت دیگر این‌جا باشیم، ساواکی‌ها می‏ریزند این‌جا."
ماشینی گرفت؛ سوار شده و از قم خارج شدیم. بعدها فهمیدم‏ درست یک‌ساعت بعد مأمورین ریخته‏اند توی خانه.
کل وسایلی که همراه داشتیم، دو ساک معمولی و جمع‏وجور بود. به تهران که‏ رسیدیم، رفتیم خانه‌ی آقای "چایچی" یا "چای‌فروش". خانه‏شان اطراف میدان خراسان‏ بود. یکی دو روز آن‌جا بودیم. اتفاقا یک خورش‌قیمه خوش‏مزه هم پختم. دو روزی که‏ آن‌جا بودیم، چندبار قیافه عوض کرد. یک‌بار عمامه‌ی سفیدش سرش می‏گذاشت، یک‌بار عمامه‌ی سیدی. یک‌بار هم عمامه‌ی بزرگ مشکی. خواهرم آن‌جا همراه‌مان بود. او را بردیم خانه‌ی عمویم. بعد یک‌شب من و آقا عازم شدیم. یک پیکان نویی آمد دم خانه که‏ راننده‏اش برای من ناشناس بود. نگفت که کجا می‏رویم. در راه بود که فهمیدم می‏رویم‏ مشهد.
این کار همیشگی‏اش بود، هیچ‏وقت تا بعد از طی مسافتی از راه، نمی‏گفت‏ مقصدمان کجاست. آقا یک اسلحه کمرش بود. در راه که با راننده صحبت می‏کرد، متوجه شدم درباره‌ی روش‌های وحشیانه شکنجه توسط ساواک که روی نیروهای انقلابی‏ انجام می‌شد،حرف می‏زنند.
به مشهد که رسیدیم، ساعت 2 شب بود. باوجودی که خیلی به رعایت مسائل‏ شرعی حساس بود، در مسافرخانه‏ای یک اتاق با دوتخت گرفت و هر سه نفرمان شب‏ آن‌جا خوابیدیم. من روی یک تخت آن‌طرف اتاق، راننده روی یک تخت و خود آقا روی‏ زمین. آن‌زمان مهدی یک‌سال داشت که همراه‌مان بود. فردا به راننده سفارش‌هایی‏ کرد. به او گفت بماند تا او برگردد؛ بعد ما را برد و در خانه‏ای رفت پهلوی راننده. به او گفت فعلا طرف تهران نرود و چیزی هم به کسی نگوید. پولش را هم داد. البته این‏ کارها برای رعایت احتیاط بود.

* آیا در سفرهای خارج از کشور هم همراه شهید اندرزگو بودید؟
بله. ده روزی در مشهد بودیم که از آن‌جا رفتیم به زابل. یک هفته‏ای هم آن‌جا منزل آقای‏ "حسینی" بودیم. دلال‌های افغانی آن‌زمان حدود سال 51-50 دوازده هزارتومان گرفته‏ بودند تا پاسپورت جور کنند و ترتیب ورودمان را به افغانستان بدهند؛ ولی آقا می‏گفت‏ این افغانی‏ها پول‌مان را می‏خورند و کاری انجام نمی‏دهند.
به هر صورتی که بود، سوار بر اسب و قاطر، قاچاقی از مرز خارج شدیم و رفتیم به‏ افغانستان. از مرز که رد شدیم، آقا نفس‌راحتی کشید و گفت: "آخیش، راحت‏ شدیم." مثل این‌که تعقیب‌ها و مراقبت‌های ساواک خیلی مزاحم کارش بود. بعدها از همان‏ دلال‌ها شنیدیم که یکی دوتا از آنها گفته بودند: "اگر بخواهیم اینها را از مرز خارج کنیم، اگر گیر بیفتیم ما را لو می‏دهند، پس آنها را بکشیم." و قصد داشته‏اند که در طی مسیر، ما را از بین ببرند که به‌لطف خدا نشد.
یک هفته‏ای در افغانستان ساکن بودیم. امکانات برای ماندن در افغانستان جور نشد که برگشتیم زابل. در راه خیلی سختی و مشقت کشیدیم. تا ابد اگر از من بپرسند: "بدترین ایام را کجا گذراندی؟" می‏گویم: "زابل، زابل، زابل."

* کمی از سختی و خطرات سفرتان بگویید:
- در سفر دومی که برای رفتن به افغانستان در زابل ماندیم، خیلی سخت گذشت و مصیبت کشیدم. یک‌ماه تمام آقا رفته بودند افغانستان که کارها را ردیف کنند، و من در خانه‌ی شخصی در زابل ساکن بودم. مهدی، پسرم آن‌جا مریض شد و خیلی حالش بد شد. طبق توصیه‌ی آقا، پایم را از خانه بیرون نمی‏گذاشتم. صاحب‌خانه هم، گاهی غذا می‏داد و غالبا نمی‏داد. یکی از شب‌ها که آن‌جا بودم، متوجه شدم مردی به خانه آمد و به‏ اتاق صاحب‌خانه رفت. شک کردم و از حرف‌هایش که به‌خوبی شنیده می‏شد، این‏طور فهمیدم که می‏گوید: "این مرده رفته و معلوم نیست برگرده. زن و بچه‏اش را بکشیم تا یک وقت خودمان گیر نیفتیم." ساعتی نگذشت که مرد صاحب‌خانه به اتاق ما آمد. درحالی‏که حدود ده قرص در دستش بود، آن‌را به من داد و گفت: "بگیر این قرص‌ها را بخور." خودم را زدم به این‌که متوجه چیزی نشده‏ام. هرچی گفت، قبول نکردم. برگشت به اتاق‌شان. زنش با او جروبحث می‏کرد و می‏گفت: "آخه مرد، این زن و بچه‏ چه گناهی دارند، اینها پناه آورده‏اند به خانه‌ی ما ..." زن خیلی التماس می‏کرد و سرانجام‏ مرد را از مقصودش که کشتن من و بچه‏ام بود، منصرف کرد.
ساعت حدود یک نیمه‌شب بود که در خانه به‌صدا درآمد. زن صاحب‌خانه در را باز کرد. مردی آمد وسط حیاط. دقیقه‏ای بعد زن آمد دم اتاق و گفت که مرد با ما کار دارد. ترسم بیش‌تر شد. بیرون که رفتم، مرد درحالی که صورتش به سمتی دیگر بود تا من‏ نبینم، گفت: "خانم زود وسایل‌تون رو جمع کنید و همراه من بیایید، آقاتون منتظر هستند."
سریع وسایل اولیه را برداشتم، مهدی را به بغل گرفتم و زدم بیرون از خانه. در خانه، وقتی جروبحث زن و مرد صاحب‌خانه را می‏شنیدم، یک آن رفتم به‌یاد داستان‏ حضرت موسی، فرعون و آسیه زن فرعون که موسی را نجات داده بود. با خودم‏ می‏گفتم: این مرد فرعون است و زنش آسیه.
خیلی پیاده رفتیم.کوچه‏ها را در تاریکی، سریع رد می‏کردیم. مهدی در بغل من‏ بود. مرد یک‌بار او را در بغل گرفت و کمک کرد تا برویم. در طی مسیر خیلی سعی‏ می‏کرد من چهره‏اش را نبینم. اول حرکت هم گفت که به هیچ‏وجه به چهره‏اش نگاه‏ نکنم. ساعتی بعد رسیدیم به خانه‏ای داخل کوچه؛ وارد که شدیم، دیدم خانه یک حیاط دارد و چهار اتاق در طرفین. داخل اولین اتاق که شدم، آقای اندرزگو را دیدم. خیلی‏ خوشحال شدم. باورم نمی‏شد دوباره ایشان را ببینم. داشت گریه‏ام می‏گرفت. در این‏ یک‌ماه خیلی سختی کشیده بودم. آقا، مهدی را در بغل گرفت. مهدی هم با دیدن‏ پدرش زد زیر گریه و خود را به او چسباند.
وقتی نشستیم به صحبت کردن، سعی کرد مرا دل‌جویی بدهد و گفت: "زنده ماندن‏ تو یک معجزه بود، چون صاحبان آن خانه قصد داشتند که تو و مهدی را بکشند ولی‏ لطف خدا شامل حال‌تان شد؛ ولی حالا که آمدی، باید یک کار خیلی مهم برای من انجام‏ بدهی و تعدادی اسلحه را با خودت حمل کنی. من دیشب خیلی با خدا مناجات کردم و گریه کردم که شما را سالم به من برساند."
صبح روز بعد، حرکت کردیم. چهار قبضه اسلحه‌ی کمری (کلت) و تعدادی‏ خشاب، به‌دور کمرم بستم و لباس‌هایم را روی آن پوشیدم. باتوجه به این‌که کار خطرناکی بود، ولی چون خودم را در کنار آقا می‏دیدم، هیچ اضطراب و ترسی نداشتم. آقا، صورتش را تراشیده بود، عینکی به‌چشم زده، و کت و شلوار قهوه‏ای رنگ شیکی‏ پوشیده بود. عنوانش هم دکتر بود. خیلی جالب بود، مثلا او دکتر بود لباس نو داشت،‏ ولی من که باید نقش زن دکتر را بازی می‏کردم، یک چادر کهنه سرم بود. اصلا قیافه‏های‌مان به هم‌دیگر نمی‏خورد.
به اولین پاسگاه خارج از زابل که رسیدیم، درجه‏دار هیکل درشت و بدقیافه‏ای آمد داخل اتوبوس و گفت که همه باید پیاده شوند، و پیاده شدیم. بدترین زمان وقتی بود که‏ گفت: "همه‌ی مسافرها چه زن و چه مرد، باید بازرسی شوند." آقا با دیدن این وضعیت، با آرنج به پهلوی من زد و من‌هم طبق آموزش‌هایی که ایشان داده بود، خودم را زدم به دل‌درد و آه و ناله. مأمور پاسگاه گفت که برای این‌که حالم بهتر شود، برویم توی پاسگاه. داخل که شدیم، با تعجب دیدم یک عکس بزرگ آقای اندرزگو را به‌عنوان فراری و تحت‏تعقیب زده‏اند روی دیوار. آقا با دیدن این عکس، خیلی سریع برگشت. همه را بازرسی کرده بودند و اتوبوس منتظر ما بود. خون‌سرد و عادی سوار شدیم و رفتیم.

* شهید اندرزگو غالبا با چه اسامی‌ای خودش را معرفی می‌کرد؟
- آقا در مدت زندگی مبارزاتی‌اش اسامی و چهره‏های گوناگونی داشت از جمله‏ اسم‌هایی که من اطلاع دارم: شیخ عباس تهرانی، سیدعلی اندرزگو، عبدالکریم سپهرنیا، دکتر جوادی، ابوالحسن نحوی، سیدابوالقاسم واسعی، حسینی، اصفهانی و ...

* آخرین بار کی آقای اندرزگو را دیدید؟
- آخرین باری که آقای اندرزگو را دیدم، روز شانزدهم ماه رمضان سال 57 بود. آن‌روزها حالش فرق داشت و می‏گفت: "احساس می‏کنم ساواک بدجوری دنبالم‏ است. اوضاع خیلی دارد سخت می‏شود. می‏خواهم بروم تهران و اعلامیه‏های امام‏ خمینی را چاپ کنم. اعلامیه‏ها درباره‌ی آتش زدن سینما رکس آبادان توسط عوامل شاه‏ است."

آن‌روز آقا یک‌دست لباس روحانی نویی که داده بود دوخته بودند، پوشید، عمامه‌ی مشکی سیدی را بر سر گذاشت. خیلی زیبا شده بود. رفت جلوی آینه و نگاهی به سر و وضع خودش انداخت. باورم شد که این یکی دیگر چهره‌ی اصلی اوست و هیچ تغییر و گریمی در آن نیست. خیلی خوشم آمد. با خنده نگاهی به او انداختم و گفتم: "می‌گم‏ حاج آقا، چه خوبه این لباس رو بپوشید!" برگشت، نگاهی انداخت و لبخندم را با تبسمی‏ زیبا پاسخ داد و گفت: "نه خانم! این لباس زیبا و نو، باید بماند برای روزی که حضرت امام خمینی با پیروزی وارد مملکت می‏شوند. آن‌روز این لباس را خواهم پوشید، عمامه‌ی سیدی‏ام را بر سر خواهم گذاشت و به استقبال امام خواهیم رفت. آن‌روز که مردم با خوشحالی به‏ استقبال امام و همه‌ی روحانیون می‏آیند."
خنده‏ای زیبا کرد و ادامه داد: "آن‌روز از شما هم به‌عنوان این‌که همسر یک مبارز بودید، استقبال گرمی خواهد شد و گوسفند جلوی پای‌تان قربانی خواهند کرد."
ولی حال و هوایش چیز دیگری می‏گفت. حالش این بود که دارد به شهادت نزدیک می‏شود. اسارت آن‌هم به‌دست طاغوت، از او کاملا بعید بود.
آن‌روز خداحافظی کرد و رفت. صبح روز نوزدهم رمضان هم تلفن زد. بعدها فهمیدم که همین تلفن، باعث لو رفتن ایشان بود که به شهادتش منجر شد. چون، آقا کسی‏ نبود که به‌راحتی تسلیم طاغوت شود. او که همواره در مبارزه و خطر بود، شهادت را بالاترین رستگاری و فوز می‏دانست. همان تلفن باعث شد که محل سکونت ما هم در مشهد لو برود.

* چه‌طور متوجه شناسایی توسط ساواک شدید؟
- شب بیستم ماه رمضان بود، همسایه‏های‌مان که از حرم می‏آمدند، متوجه می‏شوند چندنفر دارند از دیوار خانه‌ی ما بالا می‏روند. داد می‏زنند: آی دزد ... دزد ... و مأمورین ساواک‏ فرار می‏کنند. فردا صبح زود ریختند در خانه و همه‌ی وسایل را به هم ریختند و اسلحه‏های‏ آقا را پیدا کردند. در طی زندگی‏مان باهم، ساواک چهار بار خانه‌ی ما را غارت کرد. فقط در یکی از این حمله‏ها بود که به‌گفته‌ی آقا، حدود 200 هزار تومان کتاب - آن‌هم چندسال‏ پیش از پیروزی انقلاب که 200 هزار تومان پول زیادی محسوب می‏شد - از خانه‏ بردند.کتاب خانه‌ی آقا خیلی عالی بود ولی ساواک همه را برد.
موقعی که ساواکی‌ها در خانه بودند، مدام هلی‏کوپتر بالای مشهد رفت‏وآمد می‏کرد که خیلی غیرعادی بود. گفتند که باید همراه آنان به تهران بروم. یک پیکان آبی‌رنگ داخل کوچه ایستاد. سه مأمور ساواک جلو نشسته بودند و سه مرد گنده هم عقب. به هر صورت سختی که بود، من در صندلی عقب کنار سه ساواکی نشستم، و این درحالی بود که چهار بچه‏ام در بغلم بودند. در یکی از میادین شهر، ماشین کنار جیپ‏ لندروری ایستاد؛ زنی که چادر به‌سر داشت و رویش را گرفته بود، آمد و به من گفت که به‏ عقب لندرور سوار شویم. آن‌روزها، سیدمهدی 6 سال سن داشت، سیدمحمود 5 سال، سیدمحسن 2 سال و سیدمرتضی 7 ماهه بود و شیرخوار. آن‌زمان دو بچه‏ی‏ کوچک‌تر را لاستیکی می‏کردم؛ به همین لحاظ در مسیر راه خیلی سختی کشیدم. در مقابل رستورانی ایستادند که غذا بخوریم، آنها دور یک میز نشسته و شروع کردند به‏ خوردن و من با چهار بچه. کارم شده بود تروخشک کردن‏ بچه‏ها. کهنه‏های آنها را شستم و به لج ساواکی‌ها بردم انداختم روی ماشین که خشک شود. این‌کار خیلی‏ عصبانی‌شان کرد. حاجی آقا سفارش کرده بود که موقع دستگیر شدن، خودم را به سادگی و کودنی بزنم تا نتوانند اطلاعاتی کسب کنند. من‌هم این‌کار را خوب انجام دادم.

ماشین به‌داخل ساختمان ساواک بابل رفت. شب را آن‌جا بودیم و فردا صبح راه‏ افتادیم طرف تهران. یک‌راست رفتیم به زندان اوین. به پیچ و سرازیری نزدیک اوین که‏ رسیدیم، خواستند چشمانم را ببندند که نگذاشتم و گفتم بچه‏هایم می‏ترسند. یکی از آنها گفت: "پس چادرت را کاملا بکش روی صورتت تا جایی را نبینی." چادر را کشیدم‏ ولی خوب همه جا را می‏دیدم.
وارد دفتر "ازغندی" (3) شدیم. دور اتاق مبلمان بود. به لج آنها و برای این‌که خودم را به‌سادگی بزنم، رفتم وسط اتاق نشستم روی زمین. پشتی یکی از مبل‌ها را برداشتم و مهدی را روی پایم گذاشتم و خواباندم. گفتند که بنشینم روی مبل، ولی من گفتم: "ما تا حالا توی زندگی مون از این چیزها ندیدیم، همین‌جا خوبه." یکی از آنها به بقیه گفت: "این زن ساده است و چیزی نمی‏فهمد." ولی یکی دیگر گفت: "نه، این داره زرنگی‏ می‏کنه، او با شوهرش هم‌دست بوده."

* شما را به زندان هم بردند؟
- یله. شب اول که من و بچه را به سلول بردند، خیلی وحشت‌ناک بود. در سلول بغلی‏ ما، مردی را شکنجه می‏دادند که خیلی فریاد و ضجه می‏زد.

* شما را همراه با چهار بچه‌ی قدونیم‌قد به سلول انداختند؟
- بله. حتی داخل سلول، بچه‏ها را تروخشک می‏کردم. در زدم و نگهبان آمد و گفتم که می‏خواهم کهنه‏های بچه‏ها را بشویم. در را باز کرد و رفتم توی حیاط، کهنه‏ها را شستم و انداختم روی ماشین‌های مدل بالای‏ روسای ساواک و زندان. وقتی بیرون آمدند، خیلی عصبانی شدند. یکی از آنها گفت: "برای چی این‌کار را می‏کنی؟" گفتم: "توی زندان که جا ندارم، کهنه‏ها را این‌جا انداختم تا خشک شود."
دیگری گفت: "آخه برای خودت می‏گویم، این‌کهنه‏ها کثیف است، بچه‏ها مریض می‏شوند، می‏گویم بروند برای بچه‏هایت پوشک بخرند." که من گفتم: "نخیر لازم نکرده، شما می‏خواهید بچه‏های مرا با این چیزها بکشید، همین کهنه‏ها بهتره."
دو روز بعد بچه‏ها را بردند خانه‌ی پدرم تحویل دادند، ولی مرتضی که هفت‌ماهه بود و شیرخوار، پهلوی خودم ماند.

* چه مدت در زندان بودید؟
- یکی دو ماهی آن‌جا بازجویی می‏شدم. در بازجویی گفتند: "تو چرا با او ازدواج کردی؟ چرا با آن خواستگار که کارمند صنایع دفاع بود ازدواج‏ نکردی؟ او خوب بود و ..." که من گفتم: "می‏بخشید، من نمی‏دانستم باید برای ازدواج از شما اجازه بگیرم یا شوهرم را شما انتخاب کنید. من پدر و مادر دارم."

* آن‌روزها به شما گفتند یا متوجه شدید که سید به‌شهادت رسیده است؟
- کسی به من نگفت که سید شهید شده است. فکر می‏کردم رفته است پهلوی امام.

* پس چه زمانی خبر شهادت ایشان را شنیدید؟
- روزهایی که قرار بود امام بیاید، ما هر لحظه انتظار می‏کشیدیم که ایشان هم بیاید. خیلی‏ چشم انتظار بودم که او را پهلوی امام ببینم. امام که آمد، آمدند و ما را بردند پهلوی‏ ایشان. آن‌جا بود که فهمیدم آقا شهید شده است. وقتی امام خبر شهادت او را به ما داد، باور نمی‏کردم. گفتم نه، ولی امام گفت: "چرا، این‏گونه است و سید بزرگوار شهید شده‏ است." بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، "تهرانی" (4) شکنجه‏گر معروف ساواک، در اعترافاتش قضیه‌ی شهادت سید را تعریف کرد و مزار او را در بهشت‌زهرا (س) نشان داد. آن‌روز که ما را بردند سر مزار آقا، خیلی ضجه زدم و گریه کردم. پنج شش ماه انتظار داشتم تا او را ببینم، ولی حالا سنگ سرد قبری را می‏دیدم که می‏گفتند شوهرم، پدر چهار فرزندم، زیر آن خوابیده‏ است. الان هم آقا در قطعه‌ی 39 در زیر سنگی ساده و غریب خفته است. غریب‌غریب.

برگی از اسناد ساواک درباره‌ی شهید سیدعلی اندرزگو:
تیمسار ریاست اداره دادرسی نیروهای‏ مسلح شاهنشاهی ساواک ...
شماره: 10596/312
تاریخ: 27/9/57
پیوست شرح نامه: مبلغ 840/596 ریال‏ وجه نقد 210 لیره ترک و اسلحه و مهمات و دستگاههای ضبط‌صوت
نخست‏وزیری‏ سازمان اطلاعات و امنیت‏ کشور س.ا.و.ا.ک
خیلی محرمانه
تیمسار ریاست اداره دادرسی نیروهای مسلح شاهنشاهی
ساواک
درباره سیدعلی اندرزگو معروف به شیخ عباس تهرانی
بازگشت به‌شماره 1/20572/66/401-18/6/75
بدنبال اقداماتی که بمنظور شناسایی و دستیابی به نامبرده بالا بعمل میآمد مشخص گردید یاد شده مجددا دست به تشکیل گروهی معتقد بمبارزه مسلحانه زده و درصدد عضوگیری عناصر مستعد جهت فعالیت در گروه میباشد. در ادامه مراقبت‏های بعدی‏ ضمن کشف مخفیگاه وی در شهرستان مشهد تعدادی از مرتبطین او در تهران نیز شناسایی و نسبت به کنترل آنها اقدام شد.
در ساعت 45/18 روز 2/6/57 هنگامیکه سیدعلی اندرزگو بمنزل یکی از مرتبطین‏ بنام اکبر حسینی واقع در خیابان ایران میرفت بوسیله مأمورین محاصره و از آنجا که‏ گزارشات رسیده حاکی از مسلح بودن مشارالیه و حمل مواد منفجره بوسیله او بود، به‏ وی دستور ایست و تسلیم داده شد که ناگهان یادشده با حرکات غیرعادی درصدد فرار برآمد و مأمورین بناچار بسوی او تیراندازی و در نتیجه مشارالیه مورد اصابت گلوله واقع‏ و در راه انتقال به بیمارستان فوت نمود.


در بازرسی بدنی از نامبرده یک جلد شناسنامه جعلی ملصق بعکس متوفی با مشخصات‏ "ابوالقاسم واسعی" یکجلد گواهینامه رانندگی بنام "عبدالکریم سپهرنیا" ملصق بعکس‏ سوژه صادره از آبادان، یکعدد ساعت مچی، مبلغ 6840 ریال وجه نقد، یکعدد چاقو، یک دسته‌کلید، یکعدد انگشتری عقیق و تعدادی شماره‏های تلفن و نوشته‏های خطی‏ کشف و ضبط شد.
در بازرسی از مخفیگاه سیدعلی اندرزگو در شهرستان مشهد سه قبضه سلاح کمری‏ جنگی با 5 عدد خشاب،81 تیر فشنگ با کالیبرهای مختلف، دو دستگاه بیسیم ‏دستی، کمربند تجهیزاتی، یک جلد اسلحه کمری، مبلغ 590 هزار ریال وجه نقد تعداد زیادی‏ نوارهای مختلف، مقادیر زیادی کتاب جزوه و اعلامیه‏های گروههای مختلف که در یکسال گذشته توزیع شده، یازده دستگاه ضبط، تعدادی شناسنامه جعلی ملصق بعکس‏ اندرزگو و همسرش و شناسنامه فرزندان وی و مقادیری نوشتجات خطی که حاکی از ارتباط وی با عده‏ای در لبنان و سوریه می‏باشد کشف و برابر صورت‌جلسه ضبط گردید.

پاورقی ها:
1 -
"ایلیچ رامیرز سانچز" معروف به "کارلوس شُغال"، سال 1328 در ایالت تاچیرا در غرب ونزوئلا به‏دنیا آمد. در نوجوانی به "سازمان جوانان حزب کمونیست ملی" پیوست و تابستان‌ سال 1345 را در اردوگاه ماتانزاس، مدرسه‏ی آموزش جنگ چریکی در نزدیکی هاوانا، گذراند. وی جوانی پرشور و انقلابی بود که برای کمک به ملت مظلوم فلسطین، به آن‌سامان شتافت و ضمن همکاری با جنبش‌ها و گروه‏های آزادی‏بخش فلسطینی، علیه اسرائیل و کشورهای غربی عملیات انجام می‏داد. وی ده‌ها عملیات از جمله گروگان‌گیری وزیران نفت کشورهای عضو اوپک در اجلاس اوپک در وین، در سال 1354 انجام داد. شایعاتی نیز پیرامون اقدام او برای ترور محمدرضا پهلوی منتشر شده است.
کارلوس سال‌ها در لیست بزرگ‌ترین فراریان تحت‌تعقیب در جهان قرار داشت. وی سال 1372 در کشور آفریقایی سودان قربانی معامله‏ی سران آن کشور شد و درحالی که برای عمل جراحی در بی‏هوشی کامل به‏سر می‏برد، از روی تخت اتاق‌عمل بیمارستان ربوده، با غل‌وزنجیر بسته و با هواپیما به فرانسه منتقل شد.
باتوجه به این‌که کلیه‏ی سازمان‌های اطلاعاتی و امنیتی غرب، سال‌ها به‏دنبال کارلوس بودند ولی او را نمی‏یافتند، وی به "مرد هزارچهره" معروف شد؛ چرا که هر ساعت خود را به قیافه‏ای درمی‏آورد و از چنگ ماموران می‏گریخت.
شهید سیدعلی اندرزگو نیز به‏لحاظ سرعت در تغییر چهره و گریز از چنگ مامورین که سال‌های متمادی دستگاه‏های امنیتی شاه در به‏در دنبالش بودند ولی هیچ‌وقت موفق به دستگیری او نمی‏شدند، به "شیخ کارلوس" معروف شده بود. تا جایی که روسای دستگاه امنیتی شاه، در پرونده‏های ساواک، نام "سرفراز" را برای او برگزیده بودند.
 2 - "و جعلنا من بین ایدیهم سدّا و من خلفهم سدّا فاغشیناهم فهم لایبصرون" ما در پیش ‌روی آنها سدی قرار دادیم و در پشت‌سرشان سدی، پس آنها در میان این دو سد چنان محاصره شده‌اند که نه راه پیش دارند و نه راه بازگشت! و در همین حال چشمان آنها را پوشاندیم لذا چیزی را نمی‌بینند. قرآن کریم – سوره‌ی یس – آیه‌ی 9
3 - "هوشنگ ازغندی" به‌نام مستعار "هوشنگ منوچهری" معروف به "دكتر"، سال 1318 شمسی در تهران به‌دنیا آمد. تحصیلات خود را در مدارس مختلف تهران تا اخذ مدرك دیپلم متوسطه ادامه داد. در سال 1339 با معرفی سرتیپ صمدیان‌پور كه بعدها رئیس شهربانی شد، به استخدام ساواك درآمد. وی از جمله بازجویان و شكنجه‌گران ساواك به‏ویژه كمیته‌ی مشترك ضدخرابكاری بود. در سال 1352 جهت طی دوره‌های آموزش بازجویی به اسرائیل مسافرت كرد. او به‏خاطر سرسپردگی‌‌ و خوش‌خدمتی‌هایش، مفتخر به دریافت چند نشان از جمله: درجه‌ی 5 همایونی، یك قطعه مدال، تشویق پرویز ثابتی و نشان كوشش گردید.
4 - "بهمن نادری‌پور" معروف به "تهرانی" سال 1324 در تهران متولد گردید. وی در سال 1346 با مدرک دیپلم در سازمان امنیت و اطلاعات کشور (ساواک) استخدام شد. مدتی در ادارات بایگانی و فیش مشغول به‏کار بود و سپس به بخش 311 که وظیفه‏اش جمع‌آوری خبر درباره‏ی گروه‏های کمونیستی بود منتقل شد. وی در حین خدمت تحصیلات خود را تا مقطع لیسانس ادامه داد.
علاقه‏مندی وافر وی به‏ کار، استعداد سرشار و سرسپردگی، از وی فردی مستعد ساخته بود که موجب شد پس از گذشت مدت کوتاهی، مسئولیت بخش احزاب و گروه‏های کمونیستی به وی واگذار شود و به‏دنبال آن در سال 1348 رهبر عملیات گردد.
در اواخر سال 1349 عضو کمیته‏ای در اداره‏ی سوم شد که وظیفه‏ی آن شناسایی عوامل تظاهرات سراسری دانشگاه‏ها بود. او در خرداد سال 1351 در کمیته‏ی مشترک فعالیت جدید خود را آغاز نمود و با پشتکار و جدیت، به بهترین وجه توجه افراد مافوق خود را جلب کرد و بر همین اساس بود که چندین‌بار مورد تشویق قرار گرفته و مدال‌های مختلف دریافت نمود که از جمله‏ی آنهاست: نشان درجه‏ی دو کوشش، مدال جشن‌های 2500 ساله‏ی شاهنشاهی، نشان پنجم همایونی و ... تهرانی در سال 1355 جهت گذراندن دوره‏های تخصصی عازم آمریکا و اسرائیل گردیده و دوره‏های مختلف مربوطه را طی می‌نماید. وی از نظر رتبه در ساواک کارمند رده نهم بود. در سال 1356 به کمیته‏ی مستقر در اوین منتقل شد. او تا آخرین روزهای حکومت رژیم پهلوی امر بازجویی و شکنجه‏ی زنان و مردان مبارز زندانی را مجدّانه ادامه می‌داد و از هیچ تلاش و کوششی فروگذار نمی‌کرد و به‏شدت مورد اعتماد پرویز ثابتی بود. وی پس از پیروزی انقلاب اسلامی مدتی به زندگی مخفی روی آورد و در اوایل سال 1358 توسط نیروهای انقلاب دستگیر شد.
تهرانی به‏دلیل ماهیت انقلاب اسلامی، سعی نمود با زیرکی خاصی صرفاً آن سری از فعالیت‌هایش را که در رابطه با گروه‏های غیرمذهبی بود بیان نماید و از آن‌چه که بر سر مبارزین مذهبی آورده بوده، سخنی به‏میان نیاورده است؛ درحالی که بنا به اظهارات بسیاری از زندانیان مذهبی، وی به بازجویی و شکنجه‏ی مبارزین مذهبی هم مبادرت می‌ورزید. وی همچنین در اعترافات خود به فراگیری آموزش در آمریکا و اسرائیل اشاراتی دارد. او خود را این‌گونه توصیف می‌کند:
"تلاش خستگی ناپذیر و صادقانه در ساواک علیه مردم داشتم، این حقیقتی است. من برای دوستان بهترین دوست بودم، برای همه‏ی اعضای خانواده‏ام خوب بودم و متأسفانه برای ساواک هم جلاد خوبی بودم."
تهرانی در دیدار خانواده‏های شهدا و زندانیانی که زیر دست او شکنجه یا به‏شهادت رسیده بودند، پرده از رازهای هولناکی برداشت. اعلام چگونگی شهادت سیدعلی اندرزگو و نشان دادن مزار او که بعد از شهادت، توسط مامورین ساواک و زیر نظر او، به‏صورت مجهول‌الهویه در بهشت‌زهرا (س) دفن شده بود، یکی از اعترافات او بود.
سرانجام، شعبه‏ی اول دادگاه انقلاب اسلامى تهران پس از ۹ جلسه رسیدگى و سه روز مشاوره، یک‌روز پیش از تاریخ ذکر شده راى خود را درباره‏ی ‏۲ نفر از ماموران مشهور شکنجه‏ی ساواک به اسامى مستعار تهرانى و آرش اعلام می‌کند. متهم ردیف اول بهمن نادری‌پور، فرزند عباس، معروف به تهرانى مفسدفی‌الارض شناخته شده و به اعدام محکوم می‌شود. متهم ردیف دوم، فریدون توانگرى، فرزند محمد با نام مستعار آرش نیز مفسدفی‌الارض شناخته شده و به اعدام محکوم می‌شود. در راى نهایى دادگاه انقلاب به جرم‌هاى این افراد نیز در موارد مختلف اشاره شده است. حکم اعدام این افراد، در تاریخ یک‌شنبه سوم تیرماه 1358 مقارن ساعت یک بامداد، به مرحله‏ی اجرا درآمد.

برای خبرنگاران شجاع صدا و سیما در سوریه

طی ماه های اخیر که سوریه شاهد تحولات بسیار مهم و جنگ ارتش و ملت سوریه با تروریست های خارجی است‌،  در تلویزیون شاهد گزارش ها و تصاویری بکر و ارزشمند از وسط صحنه درگیری و جنگ هستیم.
بزرگواران شجاع و جسوری همچون شمشادی، اخوان و همه عزیزانی که گمنامند، دلاورانه تصویربرداری و انتقال واقعیات می کنند.
همه و همه جای تقدیر و تشکر دارد و آرزو و دعا برای سلامتی شان در آن وادی پر زبیم و خطر.
کاش مسئولین، بیشتر و بهتر قدر شما و فعالیت های عظیمتان را درک کنند و حمایت نمایند.
خسته نباشید دلاورمردان.
خدا قوت.