توصیه های ایمنی قبل از تماشای فیلم معراجیها!

لازم است قبل از رفتن به تماشای فیلم سینمایی معراجیها – آخرین ساخته مسعود دهنمکی – به این توصیه های ایمنی توجه کنید تا حالتان دگرگون نشود!

- دو سوم اول فیلم، تا میتوانید بخندید و حال کنید!
- همین که بوی جنگ آمد و عمو اکبر به جبهه نزدیک شد، این تیتر را در ذهن خود مجسم کنید و خوب به آن دقت نمایید:

"صحنه های این فیلم کاملا ساختگی است و اصلا واقعیت ندارد."
(هر چند پنج عزیز بزرگوار، خونشان در راه ساخت این فیلم ریخته شد و دو عزیزتر، همچنان بر تخت بیمارستان محتاج دعای شما برای شفا هستند.)

- حوادث جنگی این فیلم، نه به سه راه مرگ مربوط است، نه شلمچه و نه عملیات کربلای پنج!

- همه آنهایی که در فیلم شهید می شوند، سالم و سرحال نزد خانواده های خود هستند. پس برایشان گریه نکنید!

- همه صحنه های جنگ این فیلم، ساخته و پرداخته ذهن مریض و علیل و ناتوان! کارگردانی است که به ادعای برخی، اصلا یک روز هم جبهه نبوده و تا قبل از ساخت معراجیها، فکر می کرده شلمچه نام قله ای است در "نمک آبرود" شمال کشور!

- اصلا چنین صحنه هایی در تاریکی محض شب اتفاق افتاده، پس کسی شاهد این چیزها نبوده که امروز بخواهد آنها را برای شما بازسازی کند. پس کارگردان کاملا دروغ میگوید!

- این صحنه ها نه در سه راه مرگ شلمچه، که تماما در همین شهرک سینمایی دفاع مقدس در جاده قم خودمان ساخته شده است.

- اگر در آخرین دقایق نمایش فیلم، بوی خون به مشامتان رسید، اصلا نگران نشوید. بوی خون "جواد شریفی" و چهار نفر دیگر است که با شدت انفجارات صحنه، احساس می کنید.

- برای اینکه راحت تر فیلم را ببینید، به هیچ وجه دوستان، همرزمان و بستگان خود را که در جنگ و بخصوص در شلمچه و کربلای 5 شهید شده اند، پیش خود مجسم نکنید و با خونسردی تمام به خود بقبولانید:
"همه آن عزیزان، به همان زیبایی تصویر پرتره شان در قاب طلایی آویخته بر دیوار، شهید شده اند."

- برادران مزدور عراقی! به هیچ اسیر و مجروحی تیر خلاص نزدند و پیکر هیچ کدام شان را در عملیات رمضان تابستان 61 در خاکریزهای مثلثی شلمچه، در قیر، به آتش نکشیدند!

- خوب حواستان را جمع کنید که این فقط یک فیلم است. پس اصلا قرار نیست جنگ بشود که لازم باشد شما یا بچه تان تشریف ببرید.

راستی، حتما با خودتان دستمال کاغذی ببرید و به هق هق دیگران توجه نکنید!

یک کلام:
خودتان را کنترل کنید ...
همه آنچه دیدید، فیلمی کاملا ساختگی و امروزی بود، تنها از لحظه ای حماسه ای بزرگ و واقعی که فرزندان امام در دفاع از اسلام، انقلاب اسلامی، عزت و شرف میهن آفریدند!

"معراجیها"، تزریق خون بر پیکر سینمای کشور

جشنواره فیلم فجر تمام شد و برندگان خود را مشخص کرد.
مرغ و سیمرغ، نوش جان همه آنان که دریافتند و نیافتند!
حالا باید دید برگزیدگان خاص جشنواره! مردم را با سینما آشتی می دهند، مخاطب را به سالن سینما می کشند، خون تازه در رگ سینمای کشور جاری می کنند، حال سینما را جا می آورند، یا ...

باید دید فلان فیلم با 80 میلیارد ریال ناقابل از بیت المال، با صرف دو سه سال ساخته شد، می تواند مردم را جذب سینمای دفاع مقدس کند؟!

باید دید فلان فیلم با صرف دهها میلیارد تومان ناقابل از بیت المال مسلمین و صرف هفت هشت ده سال ساخت، میتواند پیام مورد نظر خود را به مخاطب برساند و حداقل یک صدم هزینه اش فروش کند؟!

من که به هیچ کدام اینها امید ندارم.
حتی اگر فلان سازمان و ارگان، براساس سلیقه کاملا شخصی خود، میلیارد میلیارد از پول بیت المال را بدهند بلیط بخرند و به ضرب و زور ... مردم را بکشانند به سینما!

با هم که تعارف نداریم.
مگر سالهای قبل، غیر از این بود؟
و باز مثل همیشه ...

مگر اینکه همین آقا مسعود دهنمکی - که هر دوجناح ازش بغض دارند و سایتهای به اصطلاح ارزشی! ولی کاملا هواشناس مالی و لرزشی! حتی اسم معراجیها را بایکوت کنند و خبرهای مربوط به آن را حذف کنند - تحولی دوباره در سینما ایجاد کند.
حتی اگر بدخواهانش از روشنفکران کهنه کار غربی با صورت سه تیغه گرفته، تا مدعیان روشنفکری مذهبی با یک من ریش که در سالهای اخیر شدیدا بروز پیدا کرده اند، و چپ و راست سیاست و میانه روهای مصلحت اندیش نپسندند، دست به دست هم دهند و نخواهند.

حالا ببینیم معراجیها مردم را با سینما آشتی می دهد و مخاطب رو میکشاند به سینما و تصاویری تکان دهنده از دفاع مقدس را به تماشاچیان ارائه می دهد، یا آنهایی که دوست دارند شهدا را امروزی، نانازی، اهل دیالوگ، مصلحت اندیش و ... نشان بدهند؟!

اگر من جای دهنمکی بودم، از اکران معراجیها انصراف می دادم! تا نشان بدهم چه کسانی از نیامدن معراجیها بر پرده سینما، کرکره شان پایین می آید و سکته می زنند! آن وقت بیایند وهمه برگزیدگان جشنواره را سرهم و برهم کنند، بلکه قطره خونی در رگ سینمای کشور بچکانند! که سابقه اخراجیها نشان داد چنین چیزی هم امکان ندارد!

تجلیل فرماندهان جنگ از معراجیها

یکشنبه شب 20 بهمن ماه، تعداد زیادی از فرماندهان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به همراه خانواده های خود، در باغ موزه دفاع مقدس به تماشای فیلم سینمایی معراجیها، آخرین ساخته مسعود دهنمکی نشستند.

پس از پایان فیلم که حضار را شدیدا تحت تاثیر قرار  داده بود، سرلشکر فیروزآبادی رئیس ستاد فرماندهی کل نیروهای مسلح و سردار عزیز جعفری فرمانده کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، از مسعود دهنمکی کارگردان و سیدمحمود رضوی تهیه کننده فیلم معراجیها، با اهدای هدیه تقدیر و تشکر کردند.

فیلم معراجیها که قرار است سریال آن در 40 قسمت سال آینده از تلویزیون پخش شود، ماجرای رزمنده ای را روایت می کند که باوجود مخالفت شدید خانواده، خود را به جبهه می رساند.

بخش پایانی فیلم که بازسازی گوشه ای از عملیات کربلای 5 در شلمچه است، به قدری حضار را تحت تاثیر قرار می دهد و بر جای خود میخکوب می کند که اشک همه جاری می شود.

برای اولین بار حماسه مرحوم حاج ذبیح الله بخشی که در سه راه مرگ شلمچه خودرویش مورد اصابت گلوله تانک قرار گرفت، بسیار شبیه به واقعیت بازسازی شده و به نمایش درآمده است.

فرماندهان جنگ نیز مبهوت تصاویر بازسازی شده ای بودند که تاکنون در هیچیک از فیلم های جنگی، به این صورت به آن پرداخته نشده است.


در بین حضار سردار سلامی جانشین سپاه پاسداران، سردار نقدی فرمانده بسیج  و سردار کاظمینی فرمانده سپاه محمد رسول الله (ص) نیز حضور داشتند.

کینه صدای آمریکا از مهران مدیری دوباره سربازکرد!

با توجه به سابقه مهران مدیری در تولید فیلم بر علیه شبکه های ماهواره ای ضد انقلاب با عنوان " بمب خنده " که چند سال قبل در فضای مجازی پخش و مورد استقبال شدید علاقه مندان به طنز و آثار مهران مدیری گردید، شبکه های ماهواره ای ضدانقلاب به شدت از وی کینه به دل گرفته اند.

به گزارش سرویس سیاسی جام نیوز، برنامه صفحه آخر شبکه صدای آمریکا در برنامه اخیر خود به بهانه وقوع حادثه در پشت صحنه سریال معراجی ها، به بررسی سوابق و عملکرد مسعود ده نمکی پرداخت.

 مجری این برنامه با یادآوری سوابق مسعود ده نمکی در دوران اصلاحات و ایراد اتهاماتی به این کارگردان سینمای کشورمان، به بازخوانی یکی از خاطرات تشرف وی به محضر رهبر معظم انقلاب به نقل از حمید داودآبادی(دوست قدیمی مسعود ده نمکی و از نویسندگان به نام دفاع مقدس) نمود.

 نکته جالب این بخش این بود که وی در هنگام معرفی حمید داودآبادی، اقدام به نشان دادن تصویری از وی نمود، که با دعوت سیامک انصاری (بازیگر) در پشت صحنه سریال " قهوه تلخ " حضور یافته و با مهران مدیری عکسی به یادگار گرفته بود.
 
مجری این برنامه در ادامه توضیحاتی را درباره این تصویر نشان داد و اظهار داشت: " ما اتفاقی به این تصویر دست پیدا کردیم و قصدی از نمایش این تصویر نداریم و نمی خواهیم این را بگوییم که مهران مدیری و سیامک انصاری ارتباطی با حزب الله دارند و شاید همین کار این دو نفر از سوی حزب اللهی ها به عنوان یک حسن و خوبی تلقی شود!".
جام نیوز

من برگشتم برادر، سلام علیکم

من برگشتم برادر، سلام علیکم

(اینو دیگه با هلهله و شادی به سبک خودم بخونید)
جاتون خالی عجب چیزی بود امروز!
اصلا مسعودِ بی حاشیه، یعنی مسعود مُرده!
شکر خدا امروز هم یه نفس کنار مسعود کشیدم و صد شکر به درگاه خدا کردم که زنده موندم!

امروز اول کاری، یه گوسفند زدن زمین که چشم بد و نظر سوء و ... از فیلم دور بشه.
ولی فکر کنم یا گوسفندِ مریض بوده، یا ...

http://davodabadi.persiangig.com/1%20merajiha%20%281%29.jpg

http://davodabadi.persiangig.com/1%20merajiha%20%283%29.jpg


با وجود جالب و جذاب بودن صحنه ها، که مسعود آنچنان در فکرش ساخته و پرداخته کرده که انگاری جدی جدی کربلای پنجه، عدم اجازه انفجارات بزرگ و ندادن مهمات لازم، باعث شد صحنه ها رو خیلی سرد و سخت بگیرن. شاید بعدا به ضرب و زور کامپیوتر، یه رنگ و لعابی بهش بدن.

http://davodabadi.persiangig.com/1%20merajiha%20%284%29.jpg

http://davodabadi.persiangig.com/1%20merajiha%20%285%29.jpg

http://davodabadi.persiangig.com/1%20merajiha%20%287%29.jpg


به مسعود گفتم، اول فیلمت بنویس:
"با اجازه بزرگترا و مسئولین امر، شهدای کربلای پنج را، نه تیر دوشکا و گلوله مستقیم تانک، که اونها رو برق گرفت و مُردند!"

مسعود رو ولش کن. اون که همچین حال میکنه که شکر خدا مهمات بهش ندادن! وگرنه همون طور که خدابیامرز جواد شریفی گفت و می خواست، دوتایی می خوردند تنگ هم، شهرک و سینما و بازیگرا رو با هم می ترکوندن!

امروز یه اتفاق کوچولو هم افتاد که زیاد گفتنی نبود.
همون بود که گفتم گوسفنده مشکل داشت دیگه.
حالا بعدا میگم.

http://davodabadi.persiangig.com/1%20merajiha.jpg

بابک برزویه عکاس فیلم - سیدمحمود رضوی تهیه کننده - حمید داودآبادی


ولی خوش به حال سالن های سینما!
فکر کنم از الان همه خودشون رو آماده کردن واسه معراجیها.
این همه فیلم معناگرا، روشنفکری، شونه تخم مرغی و ... نه به سینما رونق داد، نه به مخاطبین حس و حال!
مگر اینکه مسعود دوباره یه چیزی بسازه که خون توی رگ نیمه جون سینما جاری کنه!
خدا خیرش بده.

بسه دیگه. اینو نوشتم تا دوستایی رو که دیشب منو توی خشاب چهل تایی نماز شبشون (البته توی رختخواب گرم) جا دادن، از غصه دربیارم.
اونایی هم که بهم اس.ام.اس دادن که "نمُردی؟ هنوز زنده ای؟" حالشون گرفته بشه که
"حمید زنده است، تا مسعود زنده است!"
بتّرکه چشم حسود و بدخواهامون!

من رفتم برادر، خداحافظ ...

من رفتم برادر، خداحافظ ...
(خط بالارو با تُن صدای شهید آوینی بخونید)

با اجازه همه دوستان و عزیزان، این بنده حقیر خداوند، عازم سفری سخت و خطرناک هستم که بازگشت از اون شاید بعید باشه!

خلاصه اگه ما رو ندیدید، فکر نکنم چندان براتون مهم باشه!
به قول شهید عزیز "سعید طوقانی" که ته وصیت نامش نوشته بود:
"هر کس از من هر بدی ای دیده، حقش بوده"!

خواستم از همه حلالیت بطلبم.
اگر حلال کردید که هیچ، اگر هم حلال نکردید، مجبور میشین حلالم کنید!
چون دلتون برای خونوادم میسوزه!

بنده حقیر، بنا بر وظیفه شرعی خود، حلالیت طلبیدم و امید دارم خداوند رحمن و رحیم این بنده عاصی درگاهش را ببخشد و بیامرزد.

هیچوقت تا این اندازه، مرگ را به خود نزدیک احساس نکرده بودم!
وای که سردم شده!
لرز بدنم رو گرفته!
دست خودم نیست. شدم عین شب عملیات رمضان که یه دفعه ... گرفت!

خب ترسیدم، مگه چیه؟
شما اگه بفهمید دارید سفری بی بازگشت می روید، قالب تهی نمی کنید؟ نمی ترسید؟
خالی نبندید دیگه!
همین الان اگه بهتون بگم:
شما به جای من تشریف ببرید!
همتون یخ می کنید و پا میذارید به فرار!

دروغ می گم؟
باشه عیبی نداره.
حق با شما شرّ بخوابه!
خلاصه اگر مرا ندیدید، حلال کنید که سخت محتاج دعای دوستان هستم.

فردا قراره برم جایی، "در" که هیچی، "دروازه" شهادت رو باز کردند!
ولی چه فایده، بنیاد شهید نه شهید حساب میکنه نه حق و حقوقی به خانوادم میده!

احساس عجیبی دارم.
مثل شب های عملیات کربلای پنج!
مثل شبهای سخت سه راه مرگ ...

راستش روو بخوایین، بدجوری ترسیدم ولی مجبورم برم.

حلالم کنید و دعا کنید خدا به بچه هام رحم کنه و دوباره بیام توی این صفحه فیس بوک براتون بنویسم، عکسام رو بذارم و پز بدم!
مطمئنم خیلی دلم براتون تنگ میشه.

خدا کنه توی اون دنیا (که قطعا من جام توی بهشته!) وای فا و اینترنت و فیس بوک باشه!
فقط خدا کنه مخابرات ردش رو نزده باشه که فیلترش کنه.
عیبی نداره سایفون به اونجا هم میرسه!
خلاصه خوش و بش با حوری و قوری و یار و دلبر ... فیس بوک هم میخواد دیگه!

اصلا فیس بوک و اینترنت مال جهمنی هاست که حوری گیرشون نمیاد، گیر بدن به حوری های بهشتی و فیض مجازی ببرن!
مگه آدم با حوری هایی که روزیش شده، چت می کنه؟!
خب راحت عین آدم باهاشون گپ می زنه دیگه!

وای؛ این دم آخر عمری، چقدر بی حیا شدم.
خدا منو ببخشه.

داشتم می گفتم که اگر دیگه منو ندیدید، حلالم کنید که سفری سخت و پر خطر در پیش دارم که معلوم نیست برگشتی در اون باشه!

...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
کجا میرم؟
خب دارم میرم بمیرم!
آخه فردا قراره برم سر صحنه فیلم "معراجیها"!
ساخته دوست قدیمی و برادر ارزشی و لرزشی! مسعود دهنمکی!
نمیدونم این پدرآمرزیده چه برنامه ای واسه من بدبخت داره که چند وقته گیر داده هرجوری هست، این روزای آخر برم شهرک سینمایی دفاع مقدس و سر صحنه هاش باشم.

بدجوری میترسم.
مسعود یه جورایی شده!
نه! نور بالا نمی زنه!
بوی فرشته هارو میده!
کدوم فرشته؟
...
یا حضرت عزرائیل ... خودت منو از دست مسعود نجات بده ...

انفجار در صحنه معراجیها

متاسفانه ساعتی پیش، بر اثر حادثه ای ناگوار در سر صحنه ساخت سریال معراجی ها، پنج نفر جان باختند.
"جواد شریفی راد" متخصص انفجارات فیلم های سینمایی که سابقه بالایی در این زمینه داشت، هنگامی که مشغول آماده سازی مواد برای ایجاد صحنه های جنگی فیلم بود، چاشنی مواد در دستش منفجر شد.
بر اثر انفجار عظیمی که در خودروی شریفی راد ایجاد شد، "علی اکبر رنجبر" (مدیرعامل شهرک سینمایی دفاع مقدس)، مهدی مرادی دستیار جلوه‌های ویژه، رضا فرجی جانشین تولید فیلم، و یکی از کارگران در این حادثه کشته شدند.
مرحوم جواد شریفی راد، دقایقی پیش از حادثه، در فاصله ده متری محل انفجار، درباره ساخت صحنه های جنگی معراجی ها، به مسعود ده نمکی کارگردان سریال گفته بود:

"می خواهم برایت یک کربلای ۵ بزرگ ایجاد کنم."

درگذشت این عزیزان زحمت کش را که در راه ترویج فرهنگ دفاع مقدس فدا شدند، به خانواده های داغدار، کارگردان و عوامل سریال، اهالی سینما و هنر تسلیت عرض می کنم.
(این مطلب را دو روز پیش در صفحه فیس بوکم گذاشتم:
www.facebook.com/h.davodabadi

اون روز که شلوار از پای دهنمکی درآوردم!

اواخر فرودین سال 1367 بود . چیزی به آخرای جنگ نمونده بود. سه چهارسالی بود که با "مسعود دهنمکی" توی جبهه رفیق شده بودم. از والفجر هشت و کربلای پنج و ...

http://davodabadi.persiangig.com/1%20dehnamaki%20-%2018.JPG

زمستان 1365 اندیمشک - قبل از عملیات کربلای 5 - دهنمکی و داودآبادی

مسعود واسه خودش داستانی داشت!
اون موقعا، باباش برای اینکه خرش کنه که نره جبهه، یه موتور "یاماها 100" براش خریده بود. مسعود که ظاهرا تا اون روزا دوچرخه هم سوار نشده بود، یکدفعه شد موتورسوار! اونم چه موتورسواری!
وقتی فرمون موتور رو می چرخوند، فکر می کرد فرمونش لقه و خرابه که این ور اونور میشه! واسه همین وقتی یه شب با بچه های مسجد محل شون رفته بودن گشت، بچه ها یه مورد گرفتن، مسعود گفت:
- من با موتورم میرم مسجد و نیروی کمکی میارم.
گازش رو گرفت که بره نیرو کمکی بیاره. یکی دوساعتی گذشت و کار بچه ها با اون مورد تموم شده و ختم بخیر گشت، ولی از مسعود خان خبری نشد.
بعدا بچه ها فهمیدند آقا مسعود گاز موتور رو گرفته بره کمک بیاره، به میدون که رسیده چون نمیدونسته باید فرمون رو بگردونه تا دور میدون بچرخه، صاف رفته بود توی زنجیرای وسط میدون و ولو شد!
یه بار هم که اومد دم خونه ما، صداش که کردم، خواست دور بزنه بیاد طرفمون، که صاف رفت توی جوی آب.

خلاصه کاری کرد که باباش موتور رو فروخت و بهش گفت:
بابای مسعود: ببین مسعود جون! (البته بعید می دونم باباش این جوری گفته باشه!) من برات موتور خریدم که نری جبهه تا کشته نشی و خیالم راحت باشه این جا پیش خودمی. ولی با این اوضاعی که تو درست کردی، اگه بری جبهه سالم تری و خیالم از سلامتیت راحته. برو همونجا.

مسعود یه عادت جالب هم داشت. پنجشنبه ها پاتوقش بهشت زهرا (س) بود و سر قبر شهدا. نه که دلش واسه رفیقاش تنگ بشه. نه! سر قبر همه شهدا می رفت. هر چندهزارتا که اونجا خوابیدن. البته بیشتر قبر شهدایی مدنظرش بود که شیرینی و شکلات و میوه بیشتری می دادن!
یه بادگیر سرمه ای از اونایی که جلوشون عین کانگورو یه جیب گنده داره، داشت. وقتی از بهشت زهرا (س) برمی گشت، اول می اومد دم خونه ما. جیب جلوش (عین همون که گفتم) باد کرده بود. زیپش رو که باز می کرد، پر بود از انواع شیرینی، شکلات و میوه. حساب کن: انگور، هلو، خیار، خربزه و هندونه، با شیرینی زبون قاطی شده بودن.
چه حالی می کرد وقتی می خورد. البته به ما هم تعارف می کرد!
بعضی وقتا هم که جیبش باد نداشت، شاکی بود و عصبانی. می گفت:
- خونواده شهدا هم خسیس شدن. از صبح رفتم بهشت زهرا (س) سر مزار شهداشون فاتحه خوندم، فقط همین چهارتا خیار و شیرینی گیرم اومده!"
و یک بار کلی شنگول بود و تعریف میکرد. چون سر قبر یه شهید موز داده بودن! به قول خودش خونواده اون شهید خیلی واسه بچشون ارزش قائل بودن!

وای کجا رفتم! داشتم چی می گفتم؟
آهان داشتم از شلواری که ... می گفتم:

اون روز با یکی از بچه ها رفتیم خونه بابای مسعود در یکی از کوچه های تنگ و شلوغ شمیران نو. مسعود اون قدر عشق می کرد با ما رفیقه! که تا داداش کوچیکش داد میزد:
- داداش مسعود، بیا رفیقات اومدن.
می پرید دم در و یاالله گویان می رفتیم طبقه بالا.
اون روز مسعود با یه ذوق و شوقی رفت اتاق بغلی و درحالی که یه شلوار سبز شیش جیب مدل آمریکایی پاش بود، اومد تو. جا خوردم. عجب شلوار باحالی بود. آرزو داشتم یه دونه عین اونو داشته باشم. این همه سال توی جبهه، یه شلوار شیش جیب توی سنگرای عراقی پیدا نکردم. لامصبا انگار همشون ... برهنه بودن!

شلوار به پای مسعود گریه می کرد. با دست نگه داشته بود که از پاش نیفته. می گفت توی "شاخ شمیران" غنیمت گرفته.
هرچی بهش گفتم این شلوار برات گشاده قبول نکرد. وقتی گرفتم پوشیدم، عشق کردم. درست اندازه من بود. مسعود که این رو دید، با عصبانیت گفت شلوار را دربیارم. بدجوری ترسید که دید اندازه منه.
هرچی التماسش کردم، نداد. کار رسید به تهدید که دیگه پامو خونتون نمیذارم، نداد. فحش دادم، صدامو بلند کردم، نداد. شروع کردم به خر کردن. واسش از جهاد نفس و بریدن از دنیا برای خدا و این چیزها گفتم، خونسرد گفت:
- خودم همه اینارو بلدم و شلوار رو بهت نمی دم.
خداوکیلی نمی شد از اون شلوار دل کن. لامصب نو هم بود. یعنی هنوز هیکل گنده و زمخت عراقی توش نرفته بود. تازه، مسعود ده بار آب کشیده بودش.

ناگهان فکری به ذهنم رسید.
هر وقت می رفتیم خونشون، همه عشقش این بود که ما رو تحویل بگیره.  فقط کافی بود لب تر کنیم. تا گفتم:
- مسعود، نونوایی بربری پخت می کنه؟
گفت: "آره. چَشم الان میرم."
و رفت. هر وقت خونشون بودیم، بساط نون بربری که روبروی خونشون بود با پنیز تبریزی و چایی داغ که مادر مهربانش لطف می کرد و می آورد، به راه بود. خیلی حال می داد. سریع پرید بیرون و دوتا بربری داغ با یه تیکه پنیر لای ورق امتحانی خرید و اومد.
سریع نون بربری رو خوردم و به رفیقم گفتم:
- آخ آخ بدو من باید برم جایی، داره دیر میشه.
و با مسعود خداحافظی کردیم و رفتیم.

فردا صبح اول صبح، یه نفر تند و تند زنگ خونمونو فشار می داد. می دونستم کیه که این قدر بهش فشار اومده!
در رو که باز کردم، مسعود با قیافه برافروخته گفت:
- بی وجدان شلوارمو بده.
- کدوم شلوار؟ بیا زیر شلوار من اندازت میشه، بهت بدم.
عصبانیاتش بیشتر شد.
- شلوار شیش جیبمو می گم. اون عراقیه که غنیمت گرفتم. شلوارمو بده.
زدم زیر خنده و گفتم: "آهان اونو میگی؟ اون که غنیمتی بود، یکی دیگه به غنیمت بردش."
- نه اون مال منه. خودم وسط آتیش و جنگ غنیمت گرفتمش. حالا تو میای از خونمون می دزدی؟ من بهتون اطمینان کردم، شما دزدی می کنید؟
- ببین درست صحبت کن. دزد خودتی. مگه نگفتی از سنگر عراقیا بلند کردی؟
- نخیر، من از یه بعثی غنیمت گرفتم.
- خب منم از یه بسیجی غنیمت گرفتم.
خلاصه هرچی التماس کرد، (تهدید؟ نخیر. جرات تهدید کردن نداشت!) شلوار رو بهش ندادم. وقتی که یه لیوان آب خنک براش آوردم و آروم شد و رضایت داد شلوار دست من بمونه، پرسید:
- باشه شلوار رو دزدیدی، فقط تورو خدا بگو چه جوری بردیش که من ندیدم؟
- خیلی ساده. وقتی فرستادمت نون بربری بخری، شلوار خودمو درآوردم، شلوار عراقی رو پوشیدم و بعدش شلوار خودمو روی اون پوشیدم. مگه ندیدی چه زود خداحافظی کردیم و در رفتیم.
مسعود با قیافه گرفته و عصبانی خواست یه چیز بد بگه، که جرات نکرد! خنده تلخی کرد و گفت:
- من که راضی نیستم حلالت هم نمی کنم. ایشالله کوفتت بشه.
که زدم زیر خنده و گفتم:
- اولا تو نباید راضی باشی، اون عراقیه باید حلال کنه که حسابش با توئه. دوما، آخ که حالا چه مزه ای میده. تا حالا توی جنگ غنیمت به این باحالی نگرفته بودم!