از تهدید به مرگ توسط منافقین تا روایت مرگ مادر سه شهید

گفتگوی مشرق با داودآبادی/2
این مادر تا لحظه مرگ خود را بدهکار انقلاب می دانست، بدهکار نه طلبکار! حالا من داودآبادی جبهه رفتم و ترکش خورده ام، کارت جانبازی هم در جیبم است، پدر بنیاد را هم در آوردم. توقعی که من دارم این است که باید سمت من مدیریت با فلان حقوق باشد. مادر و همسر سه شهید که چهار شهید تقدیم کرده، باید چه مقام و جایگاهی به او داد؟
مشرق- حمید داودآبادی از جمله نویسندگان دفاع مقدس که با قلم زیبا و دلنشینش با جذب بسیاری از مخاطبین نسل جوان به موضوع انقلاب و دفاع مقدس شده است .
 شاخصه طنز از جمله نکاتی است که در اکثر مواقع در قلم او مشاهده می‌شود. خاکی بودن و شبیه زندگی روزمره مردم هم از جمله خصوصیات قلم حمید داودآبادی است.
 چندی پیش او در وبلاگش پیرامون کتابی به نام «چادر وحدت» صحبتی به میان آورده بود که مربوط می‌شد به خاطراتش از روزها و ماه‌های ابتدایی پیروزی انقلاب اسلامی.
به همین دلیل ما وقت را مغتنم شمرده و پیرامون آن خاطرات با او هم کلا شدیم که بخش اول گفتگوی مشرق با داوود آبادی منتشر شد و اینک بخش دوم این گفتگو از نظر شما می‌گذرد:

*چندی پیش شما در وبلاگ‌تون یک مطلبی را پیرامون حزب توده منتشر نمودید که اشاراتی در مورد کودتای نوژه داشتید. بعد از آن در یک مطلبی که من مطالعه می‌کردم، عنوان شده بود که حزب توده به عنوان جاسوسی شوروی سابق در ایران به دنبال این بود که با بزرگ کردن کودتای نوژه، یکسری از افراد بی‌گناه ارتش را هم به چوب دار سپردند و به نوعی به درون ارتش آسیب زد. چون بعد از مدت کوتاهی هم ایران وارد جنگ تحمیلی می‌شود. نظر شما در این زمینه چیست؟
- اولین بار این صحبت شما توسط فردی به نام ارتشبد کیا در کتابی به نام «ارتش تاریکی» مطرح شده است. او در این کتاب ادعا می کند که اصلاً کودتایی وجود نداشته، بلکه طرحی برای خورد و منهدم کردن ارتش بود. این ادعایی بی مورد است. کودتای نوژه واقعاً کودتا بود. کودتایی قوی و سازمان دهی شده بود که برایش برنامه ریزی شده بود. 18 تیر 59 و دو ماه قبل از شروع جنگ بود. اگر این کودتا موفق می شد، دیگر نیازی به جنگ نبود؛ چون قرار بود ضربه اصلی به نظام را این کودتا وارد کند و داشت وارد می‌کرد. اگر مراکز مهم نظام بمباران می‌شد، دیگر چیزی از نظام نمی‌ماند. خب حزب توده از طریق KGB (سازمان اطلاعات شوروی) مطلع شده بود که قرار است چنین کودتایی انجام شود. ولی کودتا توسط فردی به مقام معظم رهبری اطلاع می دهد و از کودتا جلوگیری می‌کند. البته خود او هم بعدها در ضدکودتا شهید می شود.

* شما از نحوه انجام کودتا اطلاعاتی دارید؟
- یکی از فرماندهان ارتش برایم تعریف می‌کرد که کودتاچی‌ها به پادگان نوژه در همدان می روند. سه جیپ آهو که فرماندهان اصلی کودتا در آنها بوده اند. در اصل دو نفر در این ماشین ها بوده اند که قضیه کودتا را لو می دهند و قرار بوده که با کودتاچی‌ها باشند که کسی شک نکند.
ماشین اول که وارد پادگان نوژه می شود کودتاگران با دیدن اوضاع و احوال، شک می کنند. به همین دلیل این ماشین‌ها دور می زنند که برگردند. مامورین شروع به شلیک می‌کنند. این دو نفر در این درگیری پیش آمده شهید می شوند.

کودتای نوژه، کودتایی کامل بود. آنها در نیروی هوایی برای خود جای پا باز کرده بودند و کلی از خلبان ها را در اختیار خود داشتند. کسی که چنین کاری بتواند بکند، به چه دلیلی باید پشیمان بشود؟ وقتی کودتا شکست خورد، خب چون قرار بود که آنها تهران را بمباران کنند و مردم را بکشند، امام حکمی داد و گفت کمترین حکم برای آنها اعدام است. یک عده مثل بنی صدر وساطت کردند و عفو شامل حال عده ای از آنها شد که تعدادی از آنها در زمان جنگ هر کدام هواپیمایی برداشتند و رفتند به عراق پناهنده شدند که صدام در فرودگاه بغداد نمایشگاهی هوایی از فانتوم های ایرانی پناهندگان زده بود. چند نفری هم که ماندند، توبه کردند و در جنگ هم برای جبران گذشته خود شرکت کردند و خیلی ارزشمند هم بودند و شهید هم شدند.

* حزب توده عامل شوروی بود. شوروی هم در طول جنگ کمک‌های زیادی به صدام کرد. خب انقلابی که در ایران شکل گرفته بود هر لحظه برای شوروی خطرناک بود. پس چطور باز به همین انقلاب در برابر کودتا کمک می‌کند؟
- شوروی به فکر منافع خودش بود. کودتا هم از طرف آمریکا و به نفع آمریکا بود. اگر کودتای نوژه پیروز می شد، آمریکا در ایران حاکم می شد و این به ضرر شوروی بود. من در وبلاگم هم نوشتم که فلان شخص که تعریف کرده ‌می‌گوید ما به دو گروه حساس بودیم، یکی مجاهدین خلق و یکی سلطنت طلب‌ها. اطلاعات را از شوروی می‌گرفتند و به ایران می دادند که هر توطئه هست افشا شود و نتوانند کارشان را انجام دهند. البته بعضی مسئولین این را نفی کرده و می گویند که شک داشتن به مجاهدین خلق کذب و دروغ است. در آن مطلب هم نوشتم که خودش ادعا می‌کند که خیلی از این کارها را او انجام داده است. الان هم حی وحاضر است . در این جا منافع شوروی مطرح بود، سازمان های اطلاعاتی به این صورت هستند.

* چادر وحدت چه طوری جمع شد؟
- از خرداد 60 بچه حزب اللهی ها به جبهه رفتند و مجاهدین خلق هم به صورت علنی فعالیت خود را محدود کرده بود. مقابله با ترورها هم به دست سپاه افتاده بود و چون بحث حمله و ترورهای شهری هم توسط منافق گسترش پیدا کرده بود، چادر وحدت در خطر بود و عملاً جمع شد. نسل جوان نمی دانند که مثلاً، ساختمانی در چهارراه سی متری نارمک است که الان متعلق به ایران خودروست، ولی طبقه بالای آن دفتر حزب جمهوری اسلامی منطقه 8 بود. روبه روی آن ساختمان دو نفر سوار بر موتور نارنجک تفنگی به دست می ایستادند و به ساختمان نارنجک می زدند و می رفتند. کوکتل مولوتف یا نارنجک داخل ساختمان می انداختند و فرار می‌کردند. تهران کاملا به این صورت شده بود. دیگر این کار چادر وحدت نبود که با منافقین مقابله کند. بچه ها هم به جنگ رفتند و چند تایی از آنها هم شهید شدند.

* علت عدم انتشار کتاب چادر وحدت چیست؟
- یکی از دلایل اصلی این است که کتاب یک طرفه نوشته شده است و تمام اتفاقاتی که برای من افتاده که مثلاً رفتیم و حمله کردیم، زدیم و گرفتیم در آن وجود دارد. خب مخاطب جوان اینها را که می خواند احساس می کند همیشه ما مهاجم بودیم و منافقین مدافع و مظلوم بودند. درحال حاضر پاورقی کتاب را تنظیم می‌کنم که خیلی مهم است. من وقتی کتاب خاطرات آقایان عزت شاهی و احمد احمد را مطالعه کردم، تازه فهمیدم پاورقی یعنی چه! که حتی از متن اصلی می تواند مهم تر باشد. جوان نمی داند که منافقین 16000 نفر را ترور کرده اند و در خیابان ها رسماً آدم می کشتند. مثلاً در بالکن خانه ای در گیشا دوشکا کار گذاشته بودند و مردم را با تیربار می‌زدند. اما خب اگر کسی بیاید خاطره تعریف کند که مثلاً به خانه تیمی مجاهدین حمله کردیم و ساختمان آنها را با آر.پی.جی زدیم، به او می گویند لامصب با آر.پی.چی زدید؟ نمی‌گه که آنها با دوشکا که سلاح جنگی است مردم را قتل عام می‌کردند. ما هم راهی نداشتیم جز اینکه با آر.پی.چی بزنیم.

*کدام یک از منافقین را بیشتر در ذهن‌تان مانده است؟
- دو نفر در دبیرستان ما دبیرستان طالقانی بودند، که مسئول ملیشیای شرق تهران بودند. یکی از آنها به نام "حاجی" که تیپ حزب اللهی و ریشویی داشت، عینک دودی هم می‌زد که ما خیلی با او بحث و جدل داشتیم. آدم گنده ای هم بود، آخرین بار خرداد 60 بود که گفت من اولین نفری که بکشم تویی! من هم گفتم مطمئن باش تویی. سال 70 در فروشگاه اتکا با خانم هم بودیم، برگشتم دیدم حاجی کنارم ایستاده، ولی او فرار کرد و غیبش زد . نمی دانم آن موقع در تهران چه کار می کرد. کل سازمان دهی شهر با او بود. معاون او هم بود که با او کل کل می کردیم.

* پدرتان از رفتن به چادر وحدت منعتان نمی‌کرد؟
- من خیلی در حوادث چادر وحدت کتک خوردم و دچار مشکل شدم. مثلا یادم هست سال 58-59 رجوی در امجدیه -استادیوم شهید شیرودی- سخنرانی داشت. ما هم رفتیم آن جا و یک پاره آجر به سرم زدند. چند سانتی متری سرم شکست. مرا به بیمارستان امیر اعلم بردند و پرستارها و دکترها دورم جمع شدند و گفتند سرم بیست تا بخیه می خواهد. من جوان بودم و می‌گفتم چیز خاصی نیست، یک چسب می خواهد. از بخیه و سوزن می‌ترسیدم. یک عده هم کتک خورده و لت و پار آن جا ریخته بودند. چند تا از پرستارها که از طرفداران مجاهدین خلق بودند، گفتند ببین این حزب اللهی های فلان فلان شده چه کار کرده اند. خیلی ناراحت شدم و گفتم غلط می‌کنید این جوری صحبت می‌کنید. در بیمارستان درگیر شدم. دکتری که می گفت باید سرم بخیه بخورد، چسبی به سرم زد و مرا از بیمارستان بیرون کرد. بعد سرم عفونت کرد، شب که به خانه برگشتم با سرو صورت خونی و سر شکسته بودم. هیچ وقت یادم نمی رود، چریک فدایی ها مراسم داشتند، از درب شرقی دانشگاه می خواستیم وارد شویم که نمی گذاشتند. با زور به لای در رفتم و بعد دستم لای در ماند. انگشتم شکست، فریادی زدم که فدایی ها فرار کردند و ما به داخل رفتیم.

* اگر موافق باشید مقداری از گفتگو را به اتفاقات حال حاضر اختصاص بدهیم. شما از جمله افرادی بودید که به بنیاد حفظ آثار انتقادات شدیدی داشتید. چه شد در همین بنیاد مسئولیت قبول کردید؟
- آن مدتی که من مدیر سایت ساجد بودم، سایت گسترش فعالیت زیادی داشت. تعداد بالایی عکس از دفاع مقدس جمع آوری شد. روی زبان های مختلفی مثل عبری و عربی و انگلیسی کار کردیم و از حق نباید گذشت که با آمدن آقای باقرزاده به بنیاد حفظ آثار، بنیاد از آن حالت رکود درآمد. یکی از علت های رفتن من به بنیاد این بود که امثال داودآبادی، حسین یکتا، احسان حسنی، جواد تاجیک و ... به بنیاد آمده بودند. اینها علامت خوبی بود و انصافاً هم کار زیاد شد. مثلاً راهیان نور در آن دوره که انجام شد کار بزرگی بود. سایت ساجد در جای خود کار بزرگی کرد.

* ولی باز هم جا داشت که کارهای بزرگ‌تری صورت بگیرد.
- من می گویم از حق نگذریم، طور دیگری نگاه کنیم. مدیریت حفظ آثار در دورهای گذشته را ببینم و این دوره را هم ببینم. درباره علت استعفا نمی خواهم بحث کنم چون جدا از این بحث است. من اعتقاد داشتم که نمی‌خواهم وارد بعضی از سیستم ها بشوم. چون آه و ناله و نفرین پشت سر اینهاست. به وظیفه شان هم عمل نمی کنند.
تازه این سازمان‌ها فهمیده اند که دغدغه فرهنگی هم خیلی مهم است. بنیاد شهید حالا فعالیت فرهنگی و هنری دارد. بنیاد حفظ آثار 10 سال پیش و دروه های قبل این طور نبود. حالا بنیاد به این نتیجه رسیده که باید کار کند و این خیلی مهم است. یکی از دوستان به من با تمسخر می گفت چه شده حقوق بنیاد حفظ آثار حلال شده؟ گفتم: بله اتفاقاً حلال شده، وقتی که مثلاً می بینم آقای باقرزاده هر شرایطی که در ذهن من است کار می کند. به او گفتم اگر من به بنیاد نروم به انقلاب ظلم کرده‌ام.
اگر نروم من نامردم چون دست من را بازگذاشته و در مدت شش سالی که در ساجد بودم هیچ مشکلی با مدیریت نداشتم چون مستقیماً زیر نظر باقرزاده بود. بحث استعفا جداست و ربطی به ساجد و مدیریت بنیاد نداشت.

* شما به خاطر درگیری با آقای باقرزاده یا لج و لج بازی با او استعفا دادید؟
- من از سیستم بنیاد بیرون رفتم چون نمی خواستم بنیادی بشوم.

* یعنی سیستم بنیاد با خود آقای باقرزاده متفاوت بود؟
- من از اول هم که بنیاد رفتم هیچ قراردادی نداشتم. یکی از بحث ها این است که من در این 3،2 سال اخیر قراردادی ندارم که معلوم کند چه کار می کنم. اگر کسی به من بگوید این جا چه کاره ای که پشت میز نشسته ای من جوابی ندارم. حتی حقوق من و نیرو های زیر دستم هم سطح بود. با اینکه مدیریت یک سایت مسئولیت خطیری است. در ساجد با او مشکلی نداشتم، با بدنه مشکل داشتم که داستان دیگری بود. حداقلش این بود که تعداد عکس هایی جمع آوری کردیم، آثاری از شهدا جمع آوری کردیم. درست است که این خارج از وظایف ساجد بود ولی او خیلی از این کار رضایت داشت و استقبال کرد.

آقای کمره‌ای همیشه به من توصیه می کند که در کار فرهنگی جنگ باید مثل خود جنگ غیرتی و ناموسی نگاه کرد. تا این نگاه را نداشته باشی نمی توانی کار کنی. این که شما می گویید درست است. داودآبادی نمی تواند بگوید حالا ما کردیم. امام سخن زیبایی دارند که ما مأمور به انجام وظیفه ایم. ما مامور به انجام تکلیفیم. تکلیف این نیست که کار را همان وسط راه رها کنیم. این تکلیف که امام می گوید این است که کار را درست و خوب به نتیجه برسانیم نه اینکه وقتی خسته شدیم آن را رها کنیم. چیزی که خیلی از ما بچه حزب اللهی ها به آن مبتلا هستیم و از زیر با مسئولیت شانه خالی می کنیم و می رویم. باید این را در نظر گرفت آن چه از بچه حزب اللهی ها که خود ما هم جزو آنها هستیم، انتظار می رود این است که باید به این قضیه غیرتی تر نگاه کرد.

* ولی با همین فرهنگ دفاع مقدس می شود سبک زندگی را تغییر داد.
- این یک راه است. ما هم از همین استفاده می کنیم. مثلاً خاطراتی که در وبلاگم هست با تیتر آنکه فهمید، آنکه نفهمید. می خواستم به بچه های مسلمان بگویم که سبک زندگی باید این باشد. خوب و بد را کنار هم می گذاشتم. دو نفر که یکی پر مدعا بود و یکی بی ادعا بود و رفت شهید شد. ولی ما خیالمان راحت است و به این نگاه نمی کنیم که چه کار کرده ایم، آیا این برنامه که ریخته ایم و مدیریتی که کرده ایم و هزینه ای که صرف کرده ایم چه بازدهی داشته است. خیلی ها اینها را قبول دارند. من کتابم خیلی برایم مهم است و نظر مخاطبان به کتابم هم برایم خیلی مهم است. چرا نباید کارم برایم مهم باشد که سایت ساجد چه قدر اثر داشته است. مدیریتی که کردی و ضررهایی که به بیت المال زده ای چه پیامدی و چه اثراتی داشته اشت. بزرگترین مشکل ما آدم های آن نسل حزب اللهی پر مدعا این است که «حاسبوا قبل ان تحاسبو» را بلد نیستیم و به آن فکر نمی کنیم که مثلاً این مدتی که کار کرده ایم ضرور و زیان یا منفعتش چه بوده است.

* اما خب از آقایان به دلیل اینکه مدتی در جنگ تحمیلی حضور داشته‌اند و خدماتی انجام داده‌اند، توقع دارند که تمام امکانات در اختیار آنها باشد.
- وقتی من مادر شهیدان ولی زاده را که سه پسر و همسرش شهید شده اند می بینم، یکی از پسرهایش تعریف می کند زمان جنگ تلفنی به او خبر می دهند که برادرش شهید شده و می گوید بر می گردم. مادرش می گوید نه ما خودمان او را تشییع می کنیم تو در جبهه بمان. این مادر 1/1/91 فوت کرد. این پیرزن هیچ درجه ای هم نداشت. وقتی هم فوت کرد آقایان هیچ کدام نفهمیدند.

این مادر تا لحظه مرگ خود را بدهکار انقلاب می دانست، بدهکار نه طلبکار! حالا من داودآبادی جبهه رفتم و ترکش خورده ام، کارت جانبازی هم در جیبم است، پدر بنیاد را هم در آوردم. توقعی که من دارم این است که باید سمت من مدیریت با فلان حقوق باشد. مادر و همسر سه شهید که چهار شهید تقدیم کرده، باید چه مقام و جایگاهی به او داد؟ به مادری که وقتی حرف می زد دلش از این گرفته بود که هنوز یک پسرش سالم است. اینها شعار نمی دهند. کاری ندارد. به خودمان نگاه کنیم، به پسرم مصطفی گفتم چند سال داری گفت: 17 سال. گفتم: مصطفی کاظم زاده همسن تو بود که شهید شد. ما خیلی به دنیا چسبیده ایم و نمی توانیم از بچه مان دل بکنیم و به جنگ بفرستیم و جنازه یا اسکلتش بعد از 25،20 سال برگردد. ما حاضر نیستیم یک بار خود را جای یک پدر شهید یا مادر شهید بگذاریم. آنها خودشان را بدهکار انقلاب می دانند. اگر کسی می‌گوید زمان جنگ فرمانده بودم، خب بودی که بودی، تفاوت او با بقیه در چیست؟ اینکه آن مادر شهید فهمیده که چرا فداکاری می کند و بچه اش را برای چه می دهد اما ما نفهمیده ایم که برای چه جنگیدیم و تیرو ترکش خوردیم . ما همه جوزده شده بودیم. ما بر اثر آن جو گرفتگی به جبهه رفتیم و تیر و ترکش خوردیم و امروز با این طلبکاری هایمان پدر همه را در می آوردیم. ولی آن مادر شهید جو زده نشده بود. مصداق آیه قرآن است که می فرماید با خدا معامله کنید. آن مادر با خدا معامله کرده ولی ما با خودمان معامله کرده ایم. من داودآبادی توقع دارم که ما وقتی وارد اداره ای شدم پایه حقوقم اینقدر و امکاناتم چنین باشد. این نشان می دهد که داودآبادی با خودش معامله کرده است. همیشه هم می نالیم. هر کس بیشتر می نالد بدان که بیشتر تیغ کشیده است. بیشتر از بقیه جارو کرده و رفته است. امروز یکی از مدافعین خرمشهر به من زنگ زد و گفت: حمید خواهشی دارم، من پول ندارم و آب خانه مان قطع شده است، پول داری به من بدهی تا قبض آب را پرداخت کنم؟

من به او چه بگویم؟ ما این همه ادعا داریم. تا از مقاومت و خرمشهر می گوییم، بعضی‌ها می گویند این چیه؟ او هم بوده. او و زنش هر دو در روزهای مقاومت خرمشهر بوده اند اما یک ریال از کسی نگرفته‌اند. تا آخر جنگ هم سابقه جبهه دارد. اما او چه کار می کند؟ وقتی ما کاروان راهیان نور می بریم جنوب، او را می آوریم برای توضیح دادن عملیات‌ها. یعنی او را قبول داریم که خیلی در مورد جنگ می‌داند. اما کارمان که تمام می شود اصلاً او را به حساب نمی آوریم.

* من خودم چند مرتبه‌ای که به راهیان نور رفته‌ام متوجه ‌شده‌ام که کاروان‌ها حتی آب آشامیدنی خود را از تهران تهیه می‌کنند و هیچ خرید این گونه‌ای را از شهرهای جنوب و از مردم انجام نمی‌دهند.
- داستان مفصل‌تر از این حرف‌هاست. سال 76-77 بود که کاروان راهیان نور راه افتاد. خرمشهری ها رفته بودند از بازار نخود و لوبیا و برنج غیره خریده بودند به این دلیل که دیگر نانمان در روغن است، برای عید که کاروان ها می آیند آماده باشند. اما یکی از مراکز مهم تصمیم‌گیری گفته بود هر کاروانی که به جنوب می رود اجناس مورد نیازش را باید از تهران ببرد. همه این خرید‌ها روی دست مردم می‌ماند.

* به چه دلیلی این تصمیم را گرفته بودند؟
- من به مسئولین راهیان نور همین را می گفتم که بیایند کاری کنند که وزارت بازرگانی اجناس مورد نیاز را با قیمت پایین به خرمشهری ها بدهند و کاروان ها هم از آنها بخرند. این بُعد اقتصادی است و یک بُعد معنوی سخنی هم دارد. حدود 3،2 سال پیش به این کاروان ها حمله شد، حرفشان این بود که 8 سال ما مصیبت کشیدیم . خمپاره روی سر زن و بچه ما بود، حالا شما با ماشین کولر دار می آیید و جوانی به شما می‌گوید که ما این جا را نجات دادیم! پس ما اینجا چه کاره بودیم؟ ما بی غیرت بودیم؟ دیدم راست می گوید.
داودآبادی می گوید که ما خرمشهر را آزاد کردیم. من به دوستان هم گفتم، یک بچه کم سن را می آورید و روزی 50،40 هزار تومان به او می دهید که روایت گری بکند. این پول را به آن فرد بومی بدهید که او می دادند در خرمشهر چه گذشته است. می دانید 50 هزار تومان برای یک روز خرمشهری چه می شود؟ می دانید چه زندگی می توانند از این را متحول کنند که نمی کنند؟ چون تهرانی به قضیه نگاه می کنند. ناموسی نگاه نمی کنند. اگر ناموسی نگاه کنند، باکری می رود خوزستان جان می دهد. اگر به فرهنگ دفاع مقدس ناموسی نگاه نکنید همه فرهنگ را شهری می بیند. کتاب ها را بشمارید که چه قدر کتاب تهرانی و چه قدر کتاب غیر تهرانی داریم. چه قدر بودجه فرهنگی در تهران خرج می شود.
پایان
منبع: مشرق نیوز

خاطرات حمید داودآبادی از روزهای ابتدایی پیروزی انقلاب/1

مسعود رجوی بازجوی من بود/ ماجرای منافق شدن عباس فالاتژ
وقتی بچه حزب اللهی‌ها می شنیدند که مقابل دانشگاه تهران درگیری شده، برای دفاع از انقلاب اسلامی زود خودشان را می رساندند. مثل من که هر روز از مدرسه«جیم» (با خنده) می شدم و پاتوقم جلوی دانشگاه تهران شده بود.
به گزارش مشرق، حمید داودآبادی از جمله نویسندگان دفاع مقدس که با قلم زیبا و دلنشینش با جذب بسیاری از مخاطبین نسل جوان به موضوع انقلاب و دفاع مقدس شده است .
 شاخصه طنز از جمله نکاتی است که در اکثر مواقع در قلم او مشاهده می‌شود. خاکی بودن و شبیه زندگی روزمره مردم هم از جمله خصوصیات قلم حمید داودآبادی است.
چندی پیش او در وبلاگش پیرامون کتابی به نام «چادر وحدت» صحبتی به میان آورده بود که مربوط می‌شد به خاطراتش از روزها و ماه‌های ابتدایی پیروزی انقلاب اسلامی.
به همین دلیل ما وقت را مغتنم شمرده و پیرامون آن خاطرات با او همکلام شدیم که بخش اول گفتگوی مشرق با داودآبادی از نظر شما می‌گذرد:
گفت وگو از حسین محمدی


*جریان به وجود آمدن چادر وحدت از کجا شروع شد؟
- درست از اولین روزهایی که انقلاب اسلامی به پیروزی رسید، گروه‌هایی مثل مجاهدین خلق (منافقین) یا حزب توده، این داعیه را داشتند که ما سال ها مبارزه کردم و باعث پیروز انقلاب شده ایم. البته آنها سابقه مبارزه داشتند ولی نه به گستردگی مبارزات و رهبری امام خمینی که باعث شکل گیری انقلاب اسلامی شد. این گروه‌ها سال‌های زیاد کار مبارزه مسلحانه و ترور می‌کردند و خود این امر باعث شده بود که به فکر سهم خواهی افتادند. آنها کم کم از کردستان شروع کردند و بحث تجزیه سیستان و بلوچستان را پیش کشیدند و تا آنجا پیش رفتند که این بحث به تهران کشیده شد.
به همین دلیل بود که در فروردین 58 مقابل دانشگاه تهران شلوغ شد. همه گروه‌ها با هم بحث می کردند، نشریه می فروختند و خواه ناخواه این بحث ها به جدل هم کشیده می‌شد. علتش هم این بود که بچه های حزب اللهی مشکلی برای درگیری نداشتند. انقلاب اسلامی که به رهبری امام پیروز شد، برای حزب اللهی ها بود و خیالشان بعد از پیروزی انقلاب راحت‌تر شده بود.
مجاهدین خلق یا همان منافقین، که احساس می کردند سهم شان را از انقلاب خورده اند و حکومت را از آنها گرفته اند، خواهان قدرت بودند و با موضع تهاجمی در بحث ها شرکت می‌کردند. در اعلامیه ها و نشریات سال 58 آنها، این موضع تهاجمی همیشه وجود داشته است. خواه ناخواه هر کنشی هم واکنشی دارد. بحث و درگیری هم پیش می‌آمد. با توجه به اینکه منافقین سازمان دهی شده بودند - مثلاً 10-15 سال سابقه کار سازمانی داشتند و سازمان مجاهدین خلق یکی از سازمانی ترین گروه ها بود- آنها مقابل دانشگاه تهران متمرکز شده بودند، دفاتر مختلفی هم داشتند. مثلاً ساختمان بنیاد علوی واقع در خیابان طالقانی تقاطع ولی عصر در کوچه انزلی را به عنوان ستاد مرکزی مجاهدین خلق استفاده کردند. در خیابان بهار دوطبقه ساختمان سرهنگ زیبایی را به مرکز امداد مجاهدین خلق اختصاص داده بودند. روبه روی سینما عصر جدید هم ساختمانی به نام جنبش معلمین داشتند. اما بر خلاف اسامی ساختمان ها، در آنها کار دیگری انجام می شد. برای نمونه وقتی که نام مرکز امداد را می شنویم، فکرمان به کارهای امدادی پزشکی معطوف می شود؛ اما شاید باورتان نشود که همه سازمان دهی نظامی مجاهدین خلق در این ساختمان صورت می گرفت. اینها از نام ها برای پوشش استفاده می‌کردند. منتافقین خودشان را آماده کرده بودند که قدرت را در دست گرفته و صاحب انقلاب شوند. از سوی دیگر حزب اللهی ها که می دیدند انقلاب شان به خطر افتاده، بر حسب احساس وظیفه به مقابله با مجاهدین خلق یا همان منافقین پرداختند.

*طیف بچه حزب اللهی سازمان دهی خاصی داشتند؟
- نه. از هر منطقه تهران و بیشتر از مناطق جنوب شهر بودند که دور هم جمع می‌شدند. وقتی می شنیدند مقابل دانشگاه تهران درگیری شده، برای دفاع از انقلاب اسلامی زود خودشان را می رساندند. مثل من که هر روز از مدرسه «جیم» (با خنده) می شدم و پاتوقم جلوی دانشگاه تهران شده بود.

*آن زمان چند سال داشتید؟
- من 14 یا 15 ساله بودم. خود این که هر روز به مقابل دانشگاه می رفتیم و بچه ‌حزب اللهی‌های دیگر را می‌دیدیم، باعث می‌شد همدیگر را بشناسیم. اگر مجاهدین تظاهرات می‌کردند، ما هم به صورت جمعی علیه آنها شعار می دادیم. یکی از همین بچه حزب اللهی‌ها که معروف به «رضا افغان» بود، یک روز چادر برزنتی 14 نفره آورد و سمت چپ در اصلی دانشگاه تهران برپا کرد. دلیل اصلی کار او هم این بود که سازمان مجاهدین خلق، سازمان دهی، ساختمان و بساط کتاب فروشی داشت اما حزب اللهی‌ها هیچ چیز نداشتند.
بچه حزب اللهی‌ها پایگاه یا ساختمانی برای خود نداشتند. این شد که «چادر وحدت» برپا شد. نصف ظرفیت چادر، کتاب فروشی بود. قرآن و کتاب های مذهبی داشتیم و نیم دیگر چادر را بچه ها پتو به زمین انداخته بودند که وقتی مجاهدین سخنرانی داشتند و ما قرار بود برنامه ریزی کنیم، آن جا دور هم جمع می شدیم. کل بچه های چادر وحدت 35 نفر بودند.

*این افراد چگونه عضو چادر وحدت می شدند؟
- بچه محل‌های ما زیاد بودند اما هر کسی نمی توانست چادر وحدتی شود چون او را نمی پذیرفتند. دلیل پذیرش من هم در چادر وحدت این بود که من از فروردین 58 در درگیری ها حضور داشتم، کتک هم زیاد خورده بودم و بین بچه حزب اللهی شناخته شده بودم.
افراد چادر وحدت همین 35 نفر بودند، اما در درگیری ها حدود 200 نفر می‌شدیم. مثلاً در 14 اسفند 59 در سخنرانی بنی صدر، نیروهای حزب اللهی زیاد بودند. چادر وحدتی ها جلودار بودند و بین آنها افرادی بزرگ و سرشناسی چون شهید بیوک میرزاپور، شهید مرتضی شکوری گرکانی معروف به «میثم»، شهید حسین نیاسری معروف به «حسین بابا»، شهید بابک چنگیزی و رضا افغان - چون قبل از پیروزی انقلاب، رضا در افغانستان بود و با مجاهدین افغانی علیه شوروی می جنگید، بنابراین به رضا افغان معروف شده بود- که هنوز هم زنده است، حضور داشتند. آنها جزو اصلی ها و ما جزو دور و بری ها بودیم. شهید اکبر خداکرمی و شهید کریم چاروسه و شهید علی قرائی و من جزو پایین تری ها بودیم. سازمان دهی خاص یا کارت شناسایی هم نداشتیم. مثلا یکی از کارهامان این بود که از دفتر مرکزی حزب جمهوری که دکتر بهشتی آن جا شهید شدند، پوستر یا کتاب می گرفتیم و بین مردم بخش می‌کردیم. رو به روی ما نیروهای مجاهدین انقلاب اسلامی بساط کتاب فروشی داشتند که شهید میثم شکوری غالباً با آنها بود. البته ما بده بستان و کار فرهنگی با آنها داشتیم. اینها خیلی وارد درگیری نمی شدند و بیشتر اهل بحث و منطق بودند. ولی ما این طور نبودیم، وقتی می دیدیم زمین چمن به آن وسعت دانشگاه تهران، پر از مجاهدین خلق و منافق است ما که 35، 40 نفر بودیم، برای مقابله می رفتیم.

*کار اصلی بچه‌های چادر وحدت چه بود؟
- کار چادر وحدت به جایی رسیده بود که مثلاً در 14 اسفند 59 که بنی صدر در دانشگاه تهران سخنرانی داشت، همه بچه حزب اللهی های کل تهران می دانستند که باید به چادر وحدت آمده و از آن جا متمرکز شوند. یا اول اردیبهشت 59، انقلاب فرهنگی که شکل گرفت، کل قضیه دست چادر وحدت بود. ما همه 35 نفری در چادر وحدت جمع شدیم، شهید بیوک میرزاپور بچه‌ها را سازمان دهی کرد و گفت که فحاشی و اهانت نکنید و به هیچ وجه دخترها را کتک نزنید. این قوانین را برای ما می گذاشت. بیوک استاد من و فرد اخلاقی و جالبی بود. وارد دانشگاه شدیم و با چریک فدایی‌ها به مذاکره پرداختیم اما با پرتاب سنگ و آجر در میان گفت وگو، ما را مجبور کردند که از دانشگاه خارج شویم. وقتی می‌خواستیم به دانشگاه برویم فقط 10، 12 نفر بودیم. به کسانی که آنها را نمی‌شناختیم و آشنا نبودیم، اجازه نمی‌دادیم با ما داخل دانشگاه بیایند؛ چون زیاد پیش می‌آمد که بین ما نفوذی هم باشد و با خرابکاری‌هایی که انجام می‌داد، تمام مشکلات پیش آمده گردن ما می‌افتاد.

مجاهدین خلق، حزب توده و بنی صدر تصور می‌کردند چادر وحدت ستاد عملیاتی حزب جمهوری اسلامی است که سپاه و کمیته همه پشتیبان آنها هستند و فکر می‌کردند ما با پشتوانه آنها کار می‌کنیم. درحالی که نیروهای کمیته که نبش خیابان وصال حضور داشتند، وقتی درگیری می‌شد ما را کتک می زدند و بازداشت مان می کردند که چرا با منافقین درگیر شده‌اید. ما این مشکلات را هم داشتیم. چند وقت پیش که به آرشیو روزنامه جمهوری اسلامی نگاه می کردم، درگیری در 10 بهمن 58 بچه‌های چادر وحدت با منافقین که در آن جریان ما دستگیر شدیم و جالب این بود که روزنامه جمهوری اسلامی هم ما را محکوم کرده بود و نوشته بود: "حمله چماق داران به مراسم سالگرد شهدای مجاهدین خلق ایران."
ما حدود 35 نفر بودیم ولی منافقین 10 هزار نفر بودند. روزنامه جمهوری به جای این که به دنبال اصل قضیه باشد ما را محکوم کرده بود.

10بهمن 58، مسعود رجوی در دانشگاه تهران سخنرانی داشت که از در اصلی دانشگاه تا پشت کتابخانه و مسجد دانشگاه جمعیت زیادی از منافقین حضور داشتند. شهید بیوک میرزاپور همیشه قانونی داشت که فحاشی نکنید و نباید زنان را کتک بزنید و شعارش این بود که ما با منطق، جهان را مسلمان می‌کنیم و اعتقادش این بود که می توان با مخالفین بحث کرد. حتی آن روز ما خبر نداشتیم که مجاهدین برنامه ریزی کرده بودند که ما را دستگیر کنند.
ما 35 نفر، از وسط زمین چمن الله اکبر می‌گفتیم و جلو می‌رفتیم. آنها هم برای ما راه باز می کردند و مقابل مان نایستادند. ما هم به سمت جایگاه مسعود رجوی حرکت کردیم. بیوک بلند می‌گفت: ما مسلمانیم و شما باید با ما بحث کنید، باید اول ثابت کنید که مسلمانید. یک مرتبه دیدم آنها ما 35 نفر را محاصره کردند و بازداشت مان کردند. یکی دو نفر از بچه ها را که تازه به جمع ما آمده بودند را چند چک و لگد زدند و رها کردند اما بقیه را گرفتند. من هم تا وسط زمین چمن فرار کردم ولی مرا هم گرفتند و وحشیانه کتک زدند. در زد و خورد و درگیری‌ها، مجاهدین خلق از همه بدتر بودند و با بغض و کینه کتک می زدند. همه هم سن‌شان بالاتر از ما بود. آنها غالباً 20،22 ساله و ما 14،15 ساله بودیم. آنها همه آموزش دیده و ورزیده و سازمان دهی شده بودند. بیشترشان پوتین به پا داشتند. قیافه های شان خشن بود. آنها در حال کتک زدن من بودند که صدای جیغ یک دختر از مجاهدین که مثل بقیه شان اورکت زیتونی داشت شنیده شد. او داد می زد که بی شرف ها مگر شما مجاهد نیستید، چرا او را کتک می زنید؟ با شنیدن چنین حرف‌هایی، آنها آن دختر را هم کتک زدند. من آن جا برای آن دختر که خیلی بد او را کتک می زدند، گریه ام گرفت.

*تا آن زمان آن دختر را ندیده بودید؟
- نه خیلی اتفاقی شد. او دیده بود که 10، 12 نفر یک بچه 15،14 ساله را می زنند، ناراحت و احساساتی شده بود و گریه می کرد و جیغ می زد. وقتی او را کتک می زدند، من آنها را فحش می دادم که کثافت های بی‌شرف او که دیگر از خودتان است چرا او را کتک می‌زنید؟ آن جا بود که به یاد حرف بیوک افتادم که می گفت به هیچ وجه روی زنان و دختران دست بلند نکنید.
مرا از در پشت کتابخانه به داخل کتابخانه بردند. یک نفر آمد و ما را تفتیش کرد. جیب های مان را هم گشت. می پرسید، چه کسی تو را فرستاده این جا و از چه کسی پول گرفته ای؟
من روزی دو تومان از پدرم پول توجیبی می‌گرفتم که در مدرسه خوراکی بخورم. من 10 روز پول هایم را جمع کرده بودم که کتاب یا نوار سخنرانی بخرم. آن بازجو وقتی این 20 تومان را از جیبم بیرون آورد و در جیب خودش گذاشت، خیلی برایم زور داشت. به او گفتم: بی شرف پولم را بده. گفت: خفه شود… دو تا هم مشت بهم زد. بعد کارت انجمن اسلامی دبیرستانم را پیدا کرد؛ انگار که چه چیز مهمی پیدا کرده است.
آن موقع‌ها من کاریکاتور هم می کشیدم. یک کاریکاتور کشیده بودم که نشان می داد یکی در حال شکنجه دادن کسی است که به جای کله برایش آرم مجاهدین را کشیده بودم و کنارش نوشته بودم: شکنجه‌گاه مجاهدین یا مرکز امداد.
بازجوی منافقین تا این کاریکاتور را که در جیبم بود دید، بدجور قاطی کرد و مرا کتک زد. در همین حین پیرمردی جلو آمد و به او گفت: حاج آقا این از نیروهای چادر وحدت است. وقتی آن پیرمرد را دیدم دلم آرام گرفت که او الان به کمک من می‌آید. به او گفتم: حاج آقا، این آدم برای چی مرا می زند. در کمال ناباوری آن پیرمرد هم یک دفعه شروع کرد به فحش های ناجوری دادن به آقایان بهشتی و رفسنجانی. من هم چون بچه بودم بغضم ترکید و هرچه از دهنم درآمد به خودش و خانواده‌اش گفتم. بعدها فهمیدم آن پیرمرد، "حاج محمد مدیر شانه چی" بود که اول انقلاب کاندید مجاهدین شده بود و من عکسش را دیده بودم. دخترش عضو چریک فدایی بود و در درگیری‌ها کشته شده بود و زنش هم سر قبر دخترش رفته و سکته کرده ومرده بود. او بعدها به فرانسه فرار کرد و در شورای ملی مقاومت عضو شد . چند سال پیش هم با نکبت به ایران برگشت و در مشهد هم از دنیا رفت.
به هر صورت ما را با چشمان بسته و دست های مان را که از پشت بسته بودند، روی زمین می کشیدند و می بردند. تا حرف می زدیم یک نفر با یک چوب بزرگی به کمرمان می کوبید. بی انصاف خیلی هم بد می زد.

*همه 35 نفرتان را گرفتند؟
- هر که را می گرفتند آن جا می آوردند. به جایی رفتیم که احساس کردم توالت کتابخانه مرکزی دانشگاه است. من را روی زمین نشاندند. از زیر چشم بند، دیدم که میثم و بیوک رو به رویم نشسته اند، بچه های دیگر هم بودند. همه منافق هم نقاب روی صورت شان بود. اتفاق هایی هم افتاد که بگذریم.

*مثلاً چه اتفاقاتی برایتان افتاد؟
- من و علی که کنارم بود، تصمیم گرفتیم دست مان را باز کنیم. تصوراتی داشتیم که به آنها حمله کنیم. کادری که ما را برای بازجویی می بردند همه نقاب هایی به صورت شان بود که فقط چشم و دهان شان باز بود.

*بعضی از تصاویر به جای مانده در روزهای ابتدایی انقلاب افرادی را نشان می‌دهد که چنین نقاب‌هایی دارند.
- بله شاید تصور کنید که برای ادا درآوردن نقاب داشتند، ولی این کادر اصلی آنها بودند که نقاب داشتند تا قیافه شان شناخته نشود. بین آنها کسی بود که ما را از آن توالت‌ها به اتاقی برای بازجویی می برد. او شخصی قد کوتاه و موهای فری بلند و ریش داشت. او که مرا از زمین بلند کرد تا به اتاق بازجو ببرد، چشم بندم افتاد و من به صورت او زل زدم. او با کف دست به صورتم محکم کوبید و با آرنج به کمرم زد. مرا دوباره برگرداند و چشم بندم را زد و بعد به اتاق بازجویی برد. کنار میز بازجو ایستادم، یک نفر هم پشت میز بود که سوال می‌پرسید. 2 الی3 نفری هم سمت چپم بودند.
تا قبل از این در تمامی مراسم‌ها و اتفاقاتی که می‌افتاد آنها از ما عکس می‌گرفتند. در آن عالم بچگی وقتی آنها عکس می انداختند، فکر می کردم فقط فلاش می زنند چون فکر می‌کردم این همه عکس که از ما می اندازد به چه کارشان می آید؟!
آن روز تازه فهمیدم این همه عکس به چه درد آنها می‌خورد. منافقین ریز همه زندگی ما را داشتند. که مثلا فلان نیروی حزب اللهی بچه کجاست و کجا درس خوانده. به صورت مصور همه چیز را داشتند. عکس هایی از من که در فلان درگیری و در فلان جا بوده را بازجو روی میز گذاشت. آن کسی که رو به رو نشسته بود. صدایش برایم آشنا بود.
گفت: که این طور. از جایش بلند شد و دور من چرخید و گفت: هنوز هم می گویی که ما منافقیم؟ من هم بغضم ترکید و گفتم هنوز هم می گویم مرگ بر منافق، کثافت و ... شروع به فحش دادن کردم. او هم یک سیلی به من زدم که این فلان فلان شده را ببرید. در توالت کنار رضا افغان بودم. او خندید و گفت: تو را هم زد؟ گفتم: آره چه طور؟ گفت: صدای دخترانه اش را نشناختی؟ خود رجوی بود دیگه. راست می گفت صدای رجوی دخترانه بود.
تا ساعت 10 شب ما را نگه داشتند که بچه‌های کمیته آمدند و ما را نجات دادند و منافقین هم فرار کردند. آن جا همه ما را شناسایی کردند. و چند تا از ما 35 نفر را بعضی را در کردستان و بعضی را در تهران ترور کردند. در صحبت ها و نشریات شان مشخص بود که از چادر وحدتی ها خیلی وحشت دارند. درحالی که این چادر وحدتی ها یک عده بچه حزب اللهی بودند که نه سلاح و مهمات داشتند و نه از جایی حقوق می گرفتند.

*سپاه پاسداران به شما کمکی نمی‌کرد؟
- یک موقع در درگیری ها طرف ما را می گرفت.

*شما لباس شخصی بودید؟
- نه. ما بچه حزب اللهی های دل سوز بودیم. لباس شخصی ها سازمان دهی شده اند ولی ما نه کادر و نه لباس داشتیم و نه سازمان دهی شده بودیم. برنامه ریزی و سلاح هم نداشتیم. ما فقط خودمان بودیم. وقتی هم بیوک برنامه ریزی ای می‌کرد، برنامه این بود که مردم را کتک نزنید. این نبود که بگوید یک سری نیروها از این طرف و به این صورت حمله کنند و سری دیگر هم از طرف دیگر. ما این چیزها را نمی دانستیم. در همین زمان بود که جریان کردستان پیش آمده بود که بیشتر بچه ها به کردستان رفته و جزو پیشمرگ‌‌های مسلمان کُرد می‌شدند. جنگ که شروع شد هم به جنگ رفتند و شهید شدند. 30 خرداد 60 هم بود که چادر وحدت جمع شد و همه به سمت جنگ رفتند.
در جریان شروع فاز نظامی منافقین این مردم بودند که وارد عمل شدند. چون در آن جا چادر وحدت عددی نبود، مردم مقابله کردند و آنها را شکست دادند، ما 35 نفر که چیزی نداشتیم.

*از آن روز خاطره‌ای دارید؟
- از میدان فردوسی تا خیابان بهار و طالقانی جمعیتی مسلح بودند که قصد داشتند جمهوری اسلامی را سرنگون کنند. من با موتور یکی از بچه ها به خیابان فردوسی رفتم و دیدیم که منافقین ماشین آتش زده اند. به خیابان طالقانی رسیدیم دیدیم یک عده دختر در حال شعار دادن علیه امام هستند. اولین بار بود که شعار علیه امام را می شنیدم. خیلی جا خوردم که چرا این افراد علیه امام شعار می دهند. ماشین های جیپ و لندرور جهاد سازندگی را هم آتش زده بودند. کناره خیابان هم یک عده با اورکت های زیتونی با اسلحه های یوزی ردیف ایستاده بودند که اول فکر کردیم بچه های سپاه هستند. خواستیم برویم به آنها بگوییم که عده‌ای علیه امام شعار می دهند. تا جلو رفتیم بازوبند مجاهدین را روی بازوهای شان دیدیم و فهمیدیم آنها منافق هستند. چون عکس امام هم جلوی موتورمان بود، از دست شان فرار کردیم. مرکز سازمان دهی منافقین همان خیابان بهار مرکز امداد بود.
آنها قیامی مسلحانه کرده بودند ولی مردم از سمت پل هوایی دروازه دولت، الله اکبر گویان به سمت میدان فردوسی می‌آمدند. منافقین با این که اسلحه داشتند، وحشت زده شده و بعضی از آنها خودشان را از پل هوایی به پایین انداخته و مردند. این طور شد که مردم جلوی آنها را گرفتند.

*در این مدت آیا اتفاقی برای چادر وحدت هم افتاد؟
- یک بار روز انقلاب فرهنگی، اول اردیبهشت 59 دمکرات ها چادر وحدت را آتش زدند و دفعه بعد هم 14 اسفند 59 که چریک فدایی آتش زدند. از سال 58 تا 60 ، دو بار این چادر وحدت را آتش زدند.

*چه کسی نام چادر وحدت را انتخاب کرده بود؟
- رضا افغان و دیگر دوستان گذاشته بودند که بچه ها بیایند و آن جا جمع شوند. کار فرهنگی که آن جا صورت می‌گرفت، به این طریق بود که دو نشریه هم داشتیم، یکی به نام جیغ و داد که نشریه ای با زبان طنز بود که منافقین را مسخره می کرد و چهار صفحه داشت.

*کجا چاپ می شد؟
- من نمی دانم، اگر در اینترنت نام جیغ و داد را جست وجو کنید، اطلاعاتی که می‌آید این است که احمدی نژاد سردبیرش بوده است. شایعاتی این گونه است چون یکی از محل های بچه های حزب اللهی دانشگاه علم و صنعت بود. مجاهدین نشریه ای به نام مجاهد داشتند که آرم مجاهدین با اسلحه بود برداشتیم و نام آن را "ما و منافق" گذاشتیم. این نشریه ما شبیه نشریه منافقین بود که شکایت کردند که آرم نشریه ما را برداشته اید. این نشریه هم مقاله و بحث بود که چهار صفحه کاهی داشت.

*شما هم مطلب می نوشتید؟
- نه. نویسندگان آنها محرمانه بودند. ما نمی دانستیم چه کسی می‌نویسد یا چاپ می کند. یکی از کسانی که خیلی در چادر وحدت فعال بود هادی غفاری بود. به طوری که 3 الی 2 مرتبه در درگیری ها سرش شکست. چون آنها سنگ پرتاب می کردند. سال59 ما 20 یا 30 خانه تیمی مجاهدین یا حزب توده را گرفتیم، هادی غفاری هم برای سرکشی می آمد.
من یک مدت کارم این بود که از دفاتر و اسناد آدرس هایی را بیرون می‌کشیدم و یک رونوشت از آن را به هادی غفاری می دادم و شب به آن خانه حمله می کردیم و آن را می گرفتیم. او هم نیمه شب با دوچرخه کورسی می‌آمد و سرکشی می کرد. یا در حالی که با زن و بچه اش سوار فیات سبزش بود، برای سرکشی می‌آمد. آن روزها خیلی فعال بود. بعضی از بچه های محله تهران نو هم با هادی غفاری بودند. در راهپیمایی هایی که پیش می آمد، به طور علنی اسلحه به دست می گرفت.

*درباره نحوه پخش نشریات منافقین برای نسل جوان ما که آن روزها را ندیده‌اند، مقداری صحبت کنید.
- از اول خیابان دانشگاه تا میدان انقلاب، میزهای فلزی تاشوی گذاشته بودند و همه گروه ها حتی چریک های فدایی، چریک‌های فدایی اقلیت یا دمکرات که در کردستان برای تجزیه طلبی می جنگیدند و بچه های سپاهی را قتل عام می کردند. آنها به صورت علنی روزنامه داشتند و راحت آن را می فروختند. نشریه ای به نام کار وابسته به چریک‌های اقلیت بود. مجاهدین هم نشریه مجاهد را داشتند. سازمان پیکار هم که یکی از وحشی ترین سازمان ها بود نشریه داشت. همه احزاب نشریه داشتند. آن روزها حدود 200، 300 حزب وجود داشت که همه آنها هم به درد نخور بودند. گروه سازی کرده بودند مثلاً گروه پیشگام، گروه رزمندگان که علیه نظام جو سازی کنند. این خیلی مهم بود که 100 یا 200 حزب علیه نظام فعالیت می کردند. البته دادستانی نشریات آنها را توقیف می کرد چون در آن نشریات اهانت و فحاشی بود. مثلا گروه فرقان هم که یک گروه تروریستی بود و عامل شهادت شهید مطهری بود هم نشریه داشت. گروهی هم بود به نام رزمندگان راه مستضعفین که نام نشریه آنها «آرمان مستضعفین» بود. یا کانون ابلاغ اندیشه های شریعتی که وابسته به احسان شریعتی بود که مبین نظریات فرقان بود. آنها همه نظریات فرقان را تایید می‌کردند. مثلاً علیه شهید مطهری مطلب می نوشتند. آنها امام وآقای طالقانی را کافر می دانستند. حزبی که مثلاً خیلی اسلامی بودند و دفترشان در میدان فردوسی بود. بعد از مدت نشریات آنها به کتاب های سازمانی بدل شد.
آن زمان فروش همه نوع کتابی آزاد بود. کتاب های مارکس و لنین خیلی راحت فروخته می شد. کتاب سازمانی کتاب هایی بودند که آرم سازمان یا گروه مطبوع خود را داشتند مثلاً آرم حزب توده یا مجاهدین را داشتند. این کتاب ها ممنوع بودند ولی آنها راحت کتاب های شان را می فروختند. ما نشریه مان را در چادر وحدت توزیع می کردیم آن طور نبود که بساط کنیم.

منافقین شدیداً از روابط دختر و پسر سوء استفاده می کردند و روی این موضوع کار می کردند. این در صورتی اتفاق می‌افتاد که وجودی ظاهر اسلامی داشتند. حزب توده یا حزب رنجبران که کمونیست بودند، دختران شان بی حجاب بودند و این برای شان عادی بود ولی دختران مجاهدین خلق روسری های شان را جلوکشیده و کیپ می‌کردند ولی با پسرها دست می دادند. و این برای من سوال بود که مگر اینها مسلمان نیستند؟ چرا به محرم و نامحرم اهمیت نمی دهند. آنها از همه چیز استفاده سازمانی می کردند.

*از خانم‌ها بیشتر در چه زمینه‌ای استفاده می‌کردند؟
- نیروهای عملیاتی مجاهدین، مثل کسانی که روزنامه می فروختند یا اعلامیه می چسباندند، همه دخترهای 14،13 ساله بودند که چند نفر محافظ کنارشان بود. محافظین منتظر می ماندند که جار و جنجال شود و حتی دخترها کتک بخورند، بعد آنها داخل ماجرا می شدند و سر وصدا می کردند که ای مردم نگاه کنید ناموس تان را کتک می زنند. سال 59 از شگردی استفاده می کردند که تا به سمت شان می رفتیم که نشریه شان را بگیریم آن را زیر مانتوی شان پنهان می‌کردند و شروع به داد و فریاد می کردند که مثلاً این فرد به من دست زده است.
کمیته مقابل دانشگاه مسئولی به نام کریمی داشت که بعداً مشخص شد منافق بوده. چند نفر از بچه ها را هم به جرم دست زدن به دختران منافق شلاق زده بود. در کمیته دادگاه تشکیل داده بودند که چرا به دختران مجاهد دست زدید! و به همین طریق یکی دو مورد از بچه ها را من به عینه دیدم که روی شان کار شد و به سمت منافقین رفتند و بعد از مدتی می دیدم که آنها دست دختری در دست شان است. یکی دو نفر از بچه ها گول خورده بودند.

*نمونه‌ای دارید که برای ما تعریف کنید؟
- وقتی 13 آبان 59، لانه جاسوسی تسخیر شد. مقابل لانه در خیابان چادری زدیم که اسمش را چادر وحدت لانه گذاشتیم. پاتوق ما بیشتر آن جا شده بود. چادر مقابل دانشگاه فقط یک کتاب فروشی بود که رضا سیاه آن جا بود و کتاب می فروخت. در خیابان طالقانی چریک ها و فدایی ها دکه های ایرانیتی زده بودند و شب ها در آن دکه ها می خوابیدند. با بچه‌های سپاه به آنها حمله کردیم و کلی دختر و پسر را با وضعیت های ناجور از آن جا گرفتیم. به نام تبلیغ، شب ها راحت آن جا می خوابیدند.
یک فردی در آن جا حضور داشت که اسمش عباس بود و به «عباس فالانژ» معروف بود. او بچه محل ما بود.
در چادر وحدت دو شخص را بچه ها اصلاً راه نمی دادند. یکی عباس فالانژ و یکی هم خانمی معروف به «زهرا خانم». یک فیلم از زهرا خانم وجود دارد که 45 دقیقه سخنرانی می‌کند. او چادرش را به کمرش می بست و شلوغ کاری می‌کرد. زن بی سوادی که اهل ساوه بود. تهمینه میلانی، فیلم نیمه پنهان را راجع به زهرا خانم ساخته است. افرادی مثل بیوک که دانشجوی باسواد، شخصی با شعور و تحصیل کرده‌ای بود که حواس شان خیلی به این موضوع بود که چادر وحدت را کسی بدنام و خراب نکند و خیلی به این موضوع حساسیت داشت.

*تیپ عباس فالانژ به چه صورت بود؟
- عباس فالانژ، آدمی بود که یک دفعه وارد درگیری‌ها می شد و داد می زد و می‌رفت. او همیشه با دمپایی لا انگشتی بود. دمپایی را که از پایش بیرون می آورد، اثر دمپایی روی پایش به صورت دو خط سفید باقی مانده بود. معلوم بود که یک ماه است حمام نرفته. او خیلی کثیف بود، یقه لباسش از کثیفی سیاه شده بود. محمد یکی از دوستانم موتور کوچکی داشت که مرا می رساند و خیلی با هم رفیق شده بودیم. من با محمد و عباس رفاقتی پیدا کرده بودم.
چهار نفر از افراد شاخص مجاهدین خلق که همه آنها را می شناختند، دو جفت خواهر و برادر بودند که برادرها به صورت ضربدری هر کدام با خواهر دیگری دوست بودند. اینها خیلی اطراف ما و مخصوصا عباس می‌گشتند.
یک شب با عباس پیاده به سمت خیابان بهار که پایگاه امداد مجاهدین در آن جا بود رفتیم و با پاره آجر شیشه ها آن جا را شکستیم و با ماژیک روی در نوشتیم مرگ بر مجاهدین.

*با اینکه عباس عضو چادر وحدت نبود اما شما با او رفاقت داشتید؟
- بله با هم بودیم اما او به چادر نمی آمد، خودش نمی‌خواست. چون رضا افغان طوری نگاه می‌کرد که او جرات نداشت پایش را داخل چادر بگذارد.
بعد از شکستن شیشه ها داشتیم فرار می کردیم که آن دو تا دخترها از روبه روی ما آمدند. 20 الی30 متر عقب‌تر هم برادرهای شان داشتند می‌آمدند. تا آنها را دیدیم، خواستیم برگردیم که دیدیم دو نفر هم پشت سرمان ایستاده اند. ما را محاصره کرده بودند. یکی از دخترها با لطافت و ظرافت خاصی جلو آمد و گفت: چرا این کارها را می‌کنید؟ مگر این جا چه خبر است؟ و این جور حرف‌ها زد. عباس فحش شان داد و آنها هم کاری به ما نداشتند و گذاشتند که ما برویم. دو روز بعد که من به لانه جاسوسی آمدم، دیدم موتور عباس آن جا هست ولی خود او نیست. از بچه ها سراغ او را گرفتم اما کسی از او خبر نداشت. چند ساعت بعد دیدم عباس با آن دو دختر، قهقهه زنان می آید. برادرهای شان هم پشت سرشان می آمدند. من به طرف عباس رفتم و فحش را به جان دخترها کشیدم. عباس گفت: احترام نگه دار. گفتم: احترام چیه؟ عباس تو کجا بودی؟ گفت: رفته بودم اینها را ارشادشان کنم. هوای شان را داشته باش. چند روز بعد دوباره عباس پیدایش نشد. بعد دیدم که چند روزی گذشت و روزنامه مجاهد تیتر زده که عباس فالانژ از رهبران چادر وحدت افشا می‌کند. او چرت و پرت هایی گفته بود که باورنکردنی بود.

عباس را بعدها و در زمان عید دیدم. عباسی که همیشه کثیف و چرک بود، تیپی زده بود دیدنی. کلی آن زمان پول لباسش بود، شیک شده بود و به من محل نمی گذاشت. رفتم جلوش تا من را دید گفت برو ببینم بابا. هنوز آن لحن لاطی خودش را هم داشت. مجاهدین به او نشریه داده بودند که مقابل دانشگاه بفروشد. با این که قیافه اش را عوض کرده بود، اما لحن صداش عوض نشده بود. بلند داد می‌کشید: آبجی مجاهد، آبجی بدو مجاهد بدم! برای این که ما را اذیت کند، کنار چادر وحدت نشریه می فروخت. دخترها هم می‌رفتند و او را بغل می‌کردند و می بوسیدنش. ما هم اعصاب‌مان خورد می‌شد که کسی از نام چادر وحدت سو استفاده کرده بود.
بعد از مدتی منافقین او را به حال خودش رها کردند. یک ماه بعد دوباره او حمام نرفته بود و رنگ و رویش همان طوری سیاه شده بود. اصلاً دیگر منافقین به او محل سگ هم نمی گذاشتند. یک روز او را دیدم و جلو رفتم و گفتم: عباس خدایی جریان آن مصاحبه در روزنامه چی بود؟ گفت: آن دو دختر را یادت هست، آنها مرا گول زدند و بردند داخل یکی از ساختمان‌های متعلق به مجاهدین خلق و به من چای دادند و از من پذیرایی کردند.
دختری بین مجاهدین خلق بود که کارش عکس گرفتن بود. او همیشه با دوچرخه کورسی رفت و آمد می‌کرد و عکس می‌گرفت. او حجابش کامل بود اما چهره خاصی داشت. عباس گفت این دختر عکاس داخل اتاق آمد و ضبط را هم روشن کرد و با عباس صحبت کرده بود و عباس هم قانع شده بود که هرچه آن دختر می‌گوید درست است.
مجاهدین خلق خیلی کثیف بودند. ناموس برای آنها اهمیت ندارد. یکی از دلایلی که خانم هایی که در عراق حضور داشتند و دیگر نمی‌توانند به خانواده برگردند این بود که وقتی دختری جزو مجاهدین شد، همه چیز و حتی حیثیت خودش را برای سازمان می‌داد. از خانواده‌اش هم می برد، آنها یکی از خبیث‌ترین گروه‌ها بودند. همه ترورهای دهه 60 که 17 الی16 هزار نفر را ترور کردند کار مجاهدین خلق بود. حزب توده برای شوروی جاسوسی می کرد ولی ترور نمی کرد. همه بمب گذاری ها کار کومله و دموکرات های کردستان بود ولی ترورهای داخل شهر همه کار مجاهدین با حمایت عراق بود.
ادامه دارد...
منبع: مشرق نیوز

حق و حقوق نویسنده در نشر الکترونیک ضایع می شود

حمید داودآبادی با اشاره به جایگزین کردن نشر الکترونیک به جای نشر مکتوب گفت:
در این جایگزینی ناشر هیچ حق و حقوقی برای نویسنده در نظر نمی گیرد. در این نشر هزینه ها کم می شود ولی نویسنده همان حق التالیف اندک خود را هم از دست می دهد و در مقابل ناشران به سودهای کلان می رسند.

حمید داودآبادی در گفت‌وگو با خبرنگار پایگاه اطلاع رسانی مجمع ناشران انقلاب اسلامی «منانشر»، از تجدید چاپ کتاب «سید عزیز» زندگینامه خصوصی سیدحسن نصرالله در دهه فجر انقلاب اسلامی خبر داد و گفت: نوبت دوم این کتاب با تصاویر رنگی و ویرایش جدید تا هفته آینده منتشر می شود.

وی افزود: همچنین کتاب «دیدم که جانم می رود» نیز به چاپ دوم رسیده و در آینده ای نزدیک در بازار کتاب توزیع می شود.

داودآبادی با انتقاد از کمبود ناشر برای چاپ کتاب های دفاع مقدس تصریح کرد: در حال حاضر ناشر خوب وجود ندارد و بنده حدود 40-50 کتاب در زمینه دفاع مقدس تالیف کرده ام ولی ناشر خوب برای انتشار آنها پیدا نکرده ام.

این نویسنده با بیان اینکه به جای اینکه ناشر به دنبال نویسنده برای چاپ کتاب برود نویسنده به دنبال ناشر است، گفت: سازمان ها و ارگان های زیادی وجود دارند که با وجود بودجه در این زمینه کاری نمی کنند و بودجه های آنها به جای انتشار کتاب و فعالیت در این زمینه صرف مصارف دیگر می شود.

وی پیشنهاد داد: سازمان هایی که جشنواره های دفاع مقدس برگزار می کنند به جای جایزه به برگزیدگان، امتیاز انتشار کتاب ها را در دو نوبت به نویسندگان بدهند تا ضمن ایجاد انگیزه برای نویسنده این گونه مشکلات هم پیش نیاید.

داودآبادی گرانی کاغذ را برای ناشران دولتی دلیل موجهی ندانست و بیان داشت: این مشکل برای ناشران خصوصی است که بودجه شخصی دارند و برای ناشران دولتی که بودجه دولتی دارند و نگران سود و زیان نیستند، وجود ندارد.

این نویسنده با بیان اینکه باید مشکلات را ضربتی حل کرد، گفت: دیگر وقت برای انتشار مفاهیم انقلاب اسلامی و دفاع مقدس نیست، 34 سال است که از انقلاب می گذرد و نویسندگان زیادی دیگر توان نوشتن ندارند پس باید مسئولان فکری کرده و مشکلات این زمینه را رفع کنند.

وی با اشاره به جایگزین کردن نشر الکترونیک به جای نشر مکتوب گفت: در این جایگزینی حق و حقوق نویسنده چه می شود، در این صورت ناشر هیچ حق و حقوقی برای نویسنده در نظر نمی گیرد. در این نشر هزینه ها کم می شود ولی نویسنده همان حق التالیف اندک خود را هم از دست می دهد و در مقابل ناشران به سودهای کلان می رسند.

داودآبادی ادامه داد: البته این روش می تواند در آینده خوب باشد چون به اندازه تقاضا کتاب منتشر و عرضه می شود و از بسیاری از اسراف ها جلوگیری می گردد ولی باید در نظر داشت که 50 درصد مردم ایران دسترسی به سیستم رایانه ای ندارند و به دنبال کتاب کاغذی هستند که امیدواریم مشکلات در این زمینه با هم اندیشی مسئولان مربوطه برطرف شود.
پایگاه اطلاع رسانی مجمع ناشران انقلاب اسلامی

آب در لانه جاسوسان!

پس از انتشار "خاطرات یک توده‌ای از کودتای نوژه تا جاسوسی در جنگ" در وبلاگ خاطرات جبهه که انعکاس وسیعی در سایت ها و خبرگزاری ها داشت، سرانجام تفاله ها و پس مانده های حزب خائن توده که بیش از نیم قرن جاسوسی و خیانت را در سابقه خویش دارند، به صدا درآمدند!
ظاهرا خاطرات رفیق همبندشان که سال ها با هم به خیانت و جاسوسی مشغول بوده اند، بدجوری اعصاب پیرانی را که هنوز باور دارند مارکسیسم و کمونیسم راه نجات بشر است، به هم ریخته. همانان که حتی فرزندان و نوادگان شان نیز پذیرفته اند کمونیسم به زباله دان تاریخ سپرده شده و بجز پیکر مومیایی لنین در کاخ کرملین، چیزی از آن باقی نمانده. و چه بسا همین بازنده های تاریخ، از جسد متعفن لنین هراس دارند و سردمداران شوروی نیز این گونه کردند تا خائفین و خائنین، همواره کمونیسم را زنده بپندارند!

القصه! با انتشار تنها گوشه ای از خاطرات خیانت و جاسوسی، حضرات توده ای به دست و پا افتاده و آسمون ریسمون به هم بافته اند تا مثلا پاسخ خاطرات همرزم همبندشان را بدهند.
جالب این که، چون نتوانسته اند آن خاطرات را تکذیب کنند، به بافتن اراجیف و فحاشی روی آورده و اطلاعاتی کاملا غلط و غیرمستند ارائه داده اند.
با توجه به این که برخلاف خشک مغزهای مارکسیست ها، ما مسلمانان از افشای حقیقت هیچ هراسی نداریم، همه مطلب آنان را که در نشریه "راه توده" منتشر شده، برای تان می گذارم.
فقط ذکر چند نکته ضروری است:


1 – نظراتی که از قول آقای "محسن رضایی" در آن جا ذکر شده، کاملا کذب محض است؛ چون خود بنده از این که چه کسی آن مطالب اشتباه را اظهار داشته، کاملا خبر دارم و قطعا آن فرد آقای رضایی نیست. فقط همین را بگویم که خدا او را بیامرزد!
توده ای های فراموشکار که توقع دارند ملت ایران سوابق خیانت آنان را فراموش کند، اظهارات منسوب به رضایی را از یکی از نویسندگان منافق به نام "ایرج مصداقی" سرقت کرده اند و البته آن هم کاملا خطا! چون آن منافق اسمی از محسن رضایی نیاورده است!
2 – درباره فعالیت افرادی چون جناب آقای "محمود احمدی نژاد"، "غلامحسین الهام" و خانم "فاطمه رجبی" در چادر وحدت، بنده که جزو آن جا بوده ام هیچ اطلاعی ندارم، حال این که توده ای ها از کجا چنین اخباری دارند، خود دانند و دستگاه های جاسوسی شان.
3 - توده ای های وطن فروش برای ادعاهای خود هیچ سند و مدرکی ارائه نداده و فقط به ادعاهای واهی و فحاشی بسنده کرده اند. البته این کار در سابقه دیرینه توده ای ها به چشم می خورد.
4 – توده ای ها که سعی کرده اند از ناخدا افضلی قهرمان جنگ بسازند، نگفته اند اگر افضلی جاسوس حزب توده در نیروی دریایی نبود، پس چرا در سایت خود از او به عنوان شهید قهرمان توده ای یاد می کنند و عکس او همواره در بالای سایتشان، در کنار افرادی چون "سرهنگ کبیری" و "سرهنگ عطاریان" که به جرم عضویت در سازمان افسران حزب توده و جاسوسی برای شوروی اعدام شدند، به چشم می خورد؟ البته در آن میان جای کهنه کارترین جاسوس شوروی یعنی سرلشگر "احمد مقربی" خالی است!
5 – آن که تنها بخشی از خاطرات او را آورده ام و همچنین "محمدمهدی پرتوی" از مسئولان امنیتی و اطلاعاتی حزب توده، همچنان زنده هستند و در همین تهران آزادانه روزگار می گذرانند!
6 – با عرض معذرت از خوانندگان محترم، در خاطره منتشر شده، به دلایلی از ذکر نام اصلی راوی خاطرات ولو در قالب مخفف، خودداری کرده ام.
7 – و در نهایت این که، وقتی قرار است تروریست های منافق که بیش از 16000 هموطن را مظلومانه ترور کردند، چپی هایی که با انفجار بمب در سراسر ایران بسیاری را تکه پاره کردند و یا توده ای هایی که به جاسوسی برای شوروی افتخار می کردند و در اوج مقاومت دلیرانه ملت ایران، اطلاعات نظامی را به دشمن می دادند، به ما بگویند "چماقدار"، این لفظ چقدر زیبا و دلنشین می شود!
به راستی، چماقداری علیه جاسوسان و خائنین بهتر است، یا ترور هموطنان و جاسوسی برای شوروی و فروش اطلاعات به حزب بعث عراق و یا چون رجوی در آغوش گرفتن صدام؟! و باید هم که توده ای ها آن بخش از خاطرات همرزمشان در جاسوسی و انتقال اطلاعات جنگ به سفارت شوروی و از آنجا به صدام را حذف کنند و بی توجه از کنارش رد شوند!

انتشار خاطرات"جیغ و داد"ی ها
خبرگزاری فارس در هفته گذشته خبری منتشر کرد با عنوان "خاطرات یک توده ای از کودتای نوژه". با مراجعه به اصل خبر معلوم می شود که بحث نه برسر خاطرات یک توده ای بلکه درباره انتشار کتاب خاطرات فردی است بنام "حمید داودآبادی" که به گفته خودش از فعالان "چادر وحدت" بوده است. همان چادری که اوائل پیروزی انقلاب در سرنگونی شاه گروه های راست و طرفداران سرمایه داری و بازار در جلوی دانشگاه به راه انداخته بودند و در آن نشریه‌ی لودگی و فحاشی بنام "جیغ و داد" را با مسئولیت محمود احمدی نژاد منتشر می کردند. رسوبات "جیغ و داد" را هنوز هم در ادبیات احمدی نژاد می توان دید. از فعالان دیگر این "چادر وحدت" که کارش، برعکس نامش، ایجاد تفرقه و دشمنی در میان نیروهای انقلاب بود، می توان از "غلامحسین الهام" و همسرش "فاطمه رجبی" نام برد. این دو در گذشته بطور ضمنی پذیرفته بودند که یکی از وظایفشان چماقداری و چماق کشی و به جان هم انداختن نیروها بوده است. ولی خاطرات آقای داودآبادی در این زمینه جای بحثی باقی نمی گذارد و ایشان به صراحت وظیفه اصلی خود را چماقداری می داند. در واقع اگر این کتاب تنها یک اهمیت داشته باشد همان است که به صراحت نشان می دهد و اقرار می کند که کار "چادر وحدت" دار و دسته احمدی نژاد همین چماقداری و قمه کشی و ایجاد تفرقه و تنش و تشنج در فضای پس از انقلاب بوده است.
آقای داودآبادی برای بازارگرمی و فروش کتاب خود از کودتای نوژه، نقش حزب توده ایران، نورالدین کیانوری، دادگاه رهبران حزب، مهدی پرتوی و بهرام افضلی و بسیاری مسایل دیگر سخن گفته که طبعا این پرسش را در خواننده بوجود می آورد که کسی که می پذیرد در دوران انقلاب در حد یک چماقدار بوده از این مسایل چگونه می تواند خبر و اطلاع داشته باشد و خاطرات یک چماقدار را چه ربط به اینگونه ادعاها. ایشان برای این کار یک سناریو ترتیب داده و مهملات و بافته های ذهنی خود را از طریق این سناریو به حزب توده ایران چسبانده است. به شکلی که خبرگزاری بی نیاز از توصیف فارس به خود اجازه داده نام نوشته های آقای داودآبادی را "خاطرات یک توده ای از کودتای نوژه" بگذارد.
داود آبادی می نویسد :
"دو سه سال پیش، در میهمانی‌ای در خانه‌ی یکی از دوستان، با پیرمردی هم‌سخن گشتم که در کمال تعجب متوجه شدم وی از مسئولین اصلی سازمان اطلاعات حزب توده در سال های بعد از پیروزی انقلاب اسلامی بوده است. سال 1362 در زمان دستگیری سران حزب توده، وی نیز بازداشت شد، چند سال در زندان بود تا این‌ که با آزادی سران حزب، او نیز مرخص گردید."

بعد این آقای پیرمرد که از "مسئولین اصلی اطلاعات حزب" بوده و با "آزادی سران حزب" (احتمالا منظور آزاد شدن آنان از زندگی در اعدام های سال 1367 است) او هم آزاد شده شروع می کند به اینکه خاطراتش را برای آقای چماقدار تعریف کردن.
برای اینکه حرف های آقای پیرمرد "توده ای" موجه به نظر بیاید و معلوم شود در مقام های بالای حزبی بوده و ربطی هم میان او و داودآبادی چماقدار وجود داشته باشد، پیرمرد "درباره‌ی حمله‌ی روز دوشنبه 30 تیر 1359 نیروهای حزب‌اللهی به دفتر حزب توده" سخن می گوید:

"ما در بین حزب‌اللهی‌ها چند نیروی نفوذی داشیم. آن روز که شما می‌خواستید به دفتر حزب حمله کنید، آنها زودتر به ما خبر دادند؛ برای همین سریع اسناد و مدارک اصلی را از ساختمان خارج کردیم. با وجودی که خطر خیلی جدی بود، نورالدین کیانوری رئیس حزب، به هیچ وجه حاضر به ترک ساختمان نبود. بدان حد که به او گفتم: من محافظ ویژه و مسئول جان شما هستم، اگر لازم باشد به‌زور شما را از ساختمان بیرون می‌برم.
با توجه به این‌که همه مسلح بودیم، اگر کیانوری با این وضعیت به‌دست شما می‌افتاد، خیلی بد می‌شد. او را به ‌زور بیرون کشیدم و همراه دو سه نفر دیگر از ساختمان خارج شدیم. درست همان لحظه شما داشتید از پایین خیابان به‌ طرف بالا می‌آمدید. سریع نشستیم داخل ماشین پیکان من. ... شما داشتید شعار می‌دادید و دوان‌دوان از جنوب خیابان به‌ طرف بالا می‌آمدید. ظاهرا هیچ راه گریزی نبود... سرانجام با شگرد مخصوص خودمان! بدون این‌ که توجه کسی را جلب کنیم و مشکلی پیش بیاید، از بین آنها گذشتیم و فرار کردیم."

بنوشته کتاب البته کیانوری می خواسته چند تن از اعضای چادر وحدت را که تصور می کرده از "جبهه ملی" هستند بازداشت کند و انها را ببرد کتک بزند تا اقرار کنند. ولی چون این آقای مسئول اطلاعات حزب و حفاظت از کیانوری مخالف کرده، کیانوری هم گفته چشم و عذرخواهی کرده و این کار انجام نشده است. ولی مشکل حزب فقط با جبهه ملی نبوده است.
گفتگوی پیرمرد با چماقدار چنین ادامه پیدا می کند:

"وظیفه‌ی اصلی ما، کشف اطلاعات دو گروه و افشای آنها برای مسئولین جمهوری اسلامی بود. اول سازمان مجاهدین خلق، بعد هم گروه‌های سلطنت طلب. بیشتر این اطلاعات را هم سازمان کا.گ.ب از طریق سفارت شوروی در تهران به ما می‌داد. من به سفارت می‌رفتم و آنها را از نماینده‌ی کا.گ.ب تحویل می‌گرفتم و پنجشنبه هر هفته، شخصا به زندان اوین می‌رفتم و هر دفعه حدود 100 صفحه اطلاعات از مجاهدین و سلطنت طلب‌ها به آقای "اسدالله لاجوردی" تحویل می‌دادم."

بنابراین توده ای ها اول اطلاعات راجع به مجاهدین خلق و سلطنت طلب ها را جمع می کردند و آن را تحویل رهبری حزب می دادند. بعد رهبری حزب این اطلاعات را تحویل سفارت شوروی می داد. بعد حزب آقای پیرمرد را هر هفته روز پنج شنبه سرساعت می فرستاد که همان اطلاعاتی را که خودشان جمع کرده بودند دوباره از نماینده کا.گ.ب تایپ شده در 100 صفحه بگیرد و تحویل اسدالله لاجوردی بدهد!

ولی مسئله اصلی این کتاب و انگیزه خبرگزاری فارس این مهملات نیست. اینها حواشی و توجیهات موضوعی بزرگتر است. مسئله اصلی پشتیبانی قاطع توده ای ها از جنبش اصلاحات و سبز مردم ایران است و اینکه حکومت اطلاع دارد که اکثریت مهمی از جامعه ایران به این نتیجه رسیده است که جرم حزب توده ایران و رهبران آن دفاع از انقلاب و آرمان های آن و خواست های مردم بوده و آن اتهاماتی که به رهبری حزب وارد شده دروغ بوده است. بویژه آنکه دو اتهام کودتا و جاسوسی علیه حزب هر دو نفی شده است. اولی را خود آیت الله خمینی و بعدها هاشمی رفسنجانی نفی کرده، دومی را هم سعید حجاریان اخیرا در سخنرانی اش بلاموضوع اعلام کرده و گفته جلسات رهبری حزب علنی و معلوم بود در کجاست. آقای داودآبادی برای توجیه این مسایل در واقع وارد شده است.
داودآبادی از قول پیرمرد اختراعی خودش می نویسد:

"ما در زمان دستگیری شدیدا غافل گیر شدیم. چون در اطلاعات نخست وزیری - که مسئولیتش با خسرو تهرانی و سعید حجاریان بود - نیروی نفوذی داشتیم و کوچک ترین اطلاعات درباره‌ی حزب، به ما می‌رسید. ما خیال مان راحت بود کسی با ما کار ندارد."

به عبارت دیگر حزب توده ایران در کنار سعید حجاریان و اصلاح طلبان نیروی نفوذی داشت و حتما این نیروهای نفوذی هنوز هم وجود دارند. یعنی پشتیبانی که حزب توده ایران از جنبش سبز و اصلاحات می کند از آنروست که در این جنبش نیروی نفوذی دارد. بدینوسیله آقای چماقدار یک پرونده سازی هم برای سعید حجاریان و اطلاعات نخست وزیری و همه اصلاح طلب‌ها می کند. ضمن اینکه هیچ اشاره ای به معاون امنیتی علی خامنه‌ای یعنی جواد مادرشاهی حجتیه ای و پرونده سازی سازمان جاسوسی انگلستان برای غیرقانونی کردن حزب نمی کند.
آقای داود آبادی برای آنکه اتهام حزب توده ایران را از اتهام های وارد به موسوی و کروبی و زندانیان اصلاح طلب متفاوت کند آن را از کودتا تبدیل می کند به "لو دادن عملیات جنگی". وی می نویسد:

"بدون شک خاطره‌ی لو رفتن عملیات والفجر مقدماتی در زمستان 1361 در فکه و شهادت تعداد زیادی از دلاورمردان ارتشی، بسیجی، سپاهی و جهادگر، از خاطر محو نخواهد شد. عملیاتی که ارتش عراق با بهره‌گیری از اطلاعات اهدایی حزب توده، قادر به مقابله با آن شد."

البته مشابه این ادعا را در گذشته محسن رضایی نیز مطرح کرده بود. زمانی که هاشمی رفسنجانی اعلام کرد که غیرقانونی کردن حزب توده ایران اشتباه بود و سندی برای کودتا پیدا نشده محسن رضایی برای توجیه شکست سلسله عملیات جنون آمیز ابتکاری خود اتهامی جدید برای حزب توده ایران و زنده یاد افضلی سرهم کرد و چنین ادعا کرد:
"در عملیات کربلای چهار، فردی از قرارگاه به بالا اطلاعات را برده و به عراق داده است.
البته متوجه شدیم این نقشه، مربوط به دو دوره پیش از طراحی نهایی است و سه ماه با تصمیم نهایی فاصله دارد که بعدها این مسئله مورد پیگیری قرار گرفت. البته کنترلی روی کسانی که به منطقه می‌آمدند، نبود و بعدها هم که مشخص شد احتمالا افضلی، فرمانده نیروی دریایی که بعدا اعدام شد، جاسوس سیا بوده و اطلاعات را انتقال داده است".
محسن رضایی شنوندگان مطالب خود را انچنان ابله تصور کرده بود که گویا نمی دانند عملیات کربلای 4 در سال 1365 انجام شده و بهرام افضلی در زمستان 1362 یعنی سه سال پیش از آن اعدام شده است، بنابراین نمی تواند ربطی به لو دادن عملیات داشته باشد. البته اتهام افضلی در دهان رضایی به جاسوس سیا تبدیل شد که بی مسئولیتی امثال محسن رضایی را نشان می دهد، همان بی مسئولیتی که به بهای جان صدها هزار تن تمام شد، در اینجا به شکل زدن هر تهمت غیرمسئولانه ای بیرون می زند.

برخلاف نظر آقای رضایی، "مرکز پژوهش های جنگ سپاه پاسداران" در گزارشی که "تاریخ ایرانی" در 7 آذر 1389 منتشر کرده درباره نقش ناخدا افضلی در جنگ با اشاره به عملیات مروارید چنین می نویسد:
"اینچنین بود که عملیات مروارید که توسط دریادار بهرام افضلی، فرمانده وقت نیروی دریایی طراحی شده بود، پس از ۱۲ ساعت نبرد بی‌امان پایان یافت. در نتیجه این عملیات نیروهای ایرانی بیش از ۹۰ درصد از یگان‌ها و نیروهای پشتیبانی‌کننده ناوگان درگیر دریایی عراق را منهدم کردند و با تصرف بزرگ‌ترین پایانه‌های صدور نفت منطقه، یعنی دو سکوی نفتی «البکر» و «الامیه» که شاهرگ حیاتی و اقتصادی عراق بود و همچنین پاکسازی چند منطقه دریایی در شمال خلیج فارس، منجر به از بین رفتن ناوگان اصلی نیروی دریایی صدام شدند. صدام حسین این خبر را «بد‌ترین خبر در طول زندگی خود» خواند و تا پایان جنگ صادرات نفت عراق از طریق خلیج فارس قطع شد."

بله! این همان "خیانت و جاسوسی و لو دادن اطلاعات به عراق" بود که بهرام افضلی به جرم آن اعدام شد. البته از امثال آقای داود آبادی که از خانواده های همت و باکری با چماق استقبال می کنند نباید توقع داشت که از بهرام افضلی قدردانی کنند.
نکته آخر اینکه مشرق نیوز یعنی دوقلوی روزنامه کیهان نیز با گذاشتن خلاصه خبرگزاری فارس کوشید در همان هفته تقلیدی از سایت فرارو انجام داده و نظرسنجی مانندی انجام دهد. کاری که بیشتر افشاگر شمار و ماهیت خوانندگان آن گردید.

در اظهار نظر های این سایت می خوانیم :
"سزای وطن فروشی و خیانت به هموطنان فقط جهنم است و بس
"لعنت به هر چی کمونیست بیشرفه"
"لعنت به کیانوری و اجدادش"

که نشان می دهد خوانندگان این سایت راست های افراطی و سلطنت طلب ها هستند، چون لااقل اظهار نظر سوم از یک سلطنت طلب است که منظورش از اجداد کیانوری شیخ فضل الله نوری است. ولی همین اظهار نظرها را نیز حداکثر 20 نفر تایید کرده اند که هم شمار و ماهیت خوانندگان این سایت را نشان می دهد و هم خداحافظی جامعه ایران با چنین ادبیاتی را. دوران چماق و چماقداری، ادبیات جیغ و داد و داود آبادی و احمدی نژادها برای همیشه در ایران به پایان رسیده است. نه سلطنت طلب ها این را فهمیده‌اند و می خواهند بفهمند و نه حکومت. جامعه ایران دردکشیده تر و با تجربه تر از آن است که داوری و سرنوشت خود را بدست صاحبان اینگونه اندیشه و ادبیات بسپارد.
راه توده شماره 393 2 بهمن ماه 1391

دیگر از حاج احمد هیچ خبری ندارم!

ندارم آقاجان، ندارم دیگه.
می خواهید قسم دروغ بخورم که دیگه هیچ خبری از حاج احمد ندارم؟!
اصلا به من چه برای بعضیا در سیاست، هرگونه دروغی جایز است. تا دیروز می گفتند دروغ مصلحتی، حالا باید بگویند دروغ سیاسی. شاید هم مصلحت دروغی!

بعض از دوستان، مدام گیر می دهند که از حاج احمد متوسلیان، تقی رستگار، کاظم اخوان و سیدمحسن موسوی چه خبر؟

مگر من سخن گوی کمیته پی گیری سرنوشت گروگان ها به ریاست سیدرائد موسوی هستم؟!
مگر من رئیس کمیته ویژه دوره های مختلف مجلس شورای اسلامی جهت پی گیری سرنوشت گرو گان ها هستم؟!
مگر من مشاور کمیته ویژه ریاست جمهوری در پی گیری سرنوشت گروگان ها هستم؟!
مگر من دبیر ستاد ویژه ناموجودِ سفارت ایران در بیروت برای پی گیری سرنوشت گروگان ها که بعد 30 سال هنوز یک برگ پرونده در این رابطه ندارد، هستم؟!
شاید هم فکر کردید بنده رئیس تیمی هستم که در وزارت ... جلسه تشکیل دادند و به این نتیجه رسیدند که:
"کتاب کمین جولای 82 نه باید منتشر می شد، و نه تجدید چاپش به صلاح امنیت و مصلحت کشور است! چون در آن کتاب لو داده حاج احمد متوسلیان سپاهی بوده!

حالا این که این همه سال کنگره سرداران گرفتند و با فتوشاپ درجه سرلشکری بر شانه مظلوم حاج احمد نشاندند و تلویزیون و رسانه های دیگر این همه به آن پرداختند، قطعا به این کتاب ربطی ندارد.

متاسفانه بنده حقیر، با هیچیک از آن چهار عزیز نسبت فامیلی ندارم که به آن دلیل پی گیر سرنوشت شان شوم و صد تاسف که با آنها همرزم و سربازی کوچک در رکاب شان نبودم.

چند صباحی هم که دنبال خبر و اطلاعی از آنها بودم، فقط و فقط حس مسلمانی و دل سوزی برای فرمانده ای بود که توفیق دیدار و درکش را نداشتم و بس. که الحمدلله به چاپ کتاب "کمین جولای 82" انجامید و به لطف خدا باعث شد تا برخلاف تلاش بسیاری مصلحت اندیشان، عمدا به فراموشی ساختگی نیفتند!

برخی دوستان که فقط و فقط دنبال اخبار خوشِ خوش هستند، برخی اظهارات بنده را برنمی تابند و برمی آشوبند و ...
حق با آنان، شرّ بخوابد!

راست می گویند. من، هراز چندگاه توهم می زنم، خواب نما می شوم و ... آخرش در آن سوی دنیا، یا در همین سرزمین خودمان، آدم ها و اسنادی از گروگان ها می یابم که به مذاق بسیاری خوش نمی آید!



نه عزیزان گرامی.
بنده هیچ ادعا و خبری درباره چهار گروگان مفقود ایرانی در لبنان ندارم.
نه ندارم.
شکر خدا حاج احمد متوسلیان آن قدر همرزم دارد که پی گیر سرنوشتش شوند که جایی برای من که زمان اسارت حاجی، نوجوانی بیش نبودم، باقی نمی ماند.

آن مدتی هم که مدیریت سایت چهار دیپلمات را برعهده داشتم، فقط و فقط مدیریت اخبار بود و بس. قرار هم نبود کار خارق العاده ای انجام شود. آن هم مدتی به عده ای جوان دانشجوی هیجانی جوّزده واگذار شد. کنفرانس خبری "جنبش دانشجویی 14 تیر" و ... و دست آخر دریغ از یک حرکت و حتی یک خبر به درد بخور.

همان چند سال پیش، بنده دست هایم را جلوی مدیران خود بالا برده و گفتم که از نظر بنده ماجرای چهار گروگان مختومه است و جز ادعاهای تکراری، چیز جدیدی نیست که نیست.
مخصوصا هنگامی که برخی اخبار مهم و به خیال خودم دست اول را به مسئولین کمیته های مختلف پی گیری دادم ولی جز تبسمی تلخ از حضرات، چیزی نسیبم نشد.
حتی بعد از جار و جنجالی که در برنامه راز به پا کردم، آب از آب تکان نخورد و هیچکس همتش را برای پی گیری سرنوشت آنها دوچندان نکرد هیچ، که برخی نیز آشفته گشتند از صراحت بنده در بیان برخی حقایق تلخ!

دیشب (چهارشنبه 4 بهمن 1391) همرزمان حاج احمد متوسلیان در هیئت متوسلین به حضرت محمد رسول الله (ص) میزبان دکتر محسن رضایی بودند تا برای شان از حاجی بگوید.
دکتر، اول صحبت هایش نکته بسیار مهم و امیدوار کننده ای گفت.
فرمانده اسبق سپاه و دکتر تشخیص مصلحت امروز، گفت:

"این واقعیتی است که برادر عزیزمون احمد متوسلیان، به خاطر بحث های امنیتی، مظلوم واقع شد و هنوز هم که هنوزه باز سایه این تحفّظ امنیتی، در یاران ایشون، در حتی مسئولان کشور، وجود داره.
البته دیگه، من فکر می کنم بیشتر از این نباید ما صبر کنیم، تحمل کنیم؛ باید حقایق رو کامل بگیم و خود منم الان شروع کردم و دارم میگم."


حالا ذوق نکنید. من هم مثل شما یک ساعتی نشستم پای صحبت های دکتر بلکه ناگفته ای از حاج احمد بشنوم، ولی دریغ.
فقط تکرار خاطرات و گفته هایی که طی 30 سال گذشته، خوانده و شنیده ایم و بس!

نمی دانم.
شاید این خواست خود چهار عزیز غریب است که 30 سال به امید بازگشت شان صبر کردیم، 30 سال دیگر هم ...

دیگر میخوام توهّم بزنم.
هر چی حضرات میگویند درست است!
خدا را چه دیدی، شاید آن گونه که عده ای دوست دارند، حاجی زنده و در زندان باشد. البته فکر کنم الان دیگر حاجی باید بالای شصت سال داشته باشد.
یعنی حاجی و دوستانش، بعد 30 سال زندان و شکنجه، چه حال و روزی خواهند داشت؟!

پس لطفا دیگر از بنده درباره آن عزیزان سوال نکنید.
همه آن چه در توان داشتم، انتشار کتاب "کمین جولای 82" بود که بعید می دانم دیگر منتشر شود! و تجدید چاپ آن هم برای خودش داستانی دارد تلخ و مضحک!

امیدوارم خانواده آن چهار غریب مظلوم، بنده حقیر را ببخشند و به خاطر مزاحمت های دو دهه گذشته، حلال کنند.