عید همگی مبارک

با تبریک عید نوروز به همه عزیزان، این چند تا شعر قشنگ را از "عباس بیات" تقدیم می کنم به اونایی که عید را توی بیابونای شلمچه و فکه آغاز می کنند:
***
پادگان عشق، دوکوهه
خدا صبرت بده، صبرت دوکوهه
که خون می باره از ابرت دوکوهه
اگه یاد شهید از خاطرت رفت
بکن با پنجه هات قبرت دوکوهه
***
سرزمین خون، شلمچه
شلمچه بوی سیب و یاس داره
به غیر از خاک او احساس داره
نمی بینی که همرنگ غروبه
شلمچه داغ صد عباس داره
***
اردوگاه ایمان، کرخه
من و کرخه غم همو می دونیم
تو این دنیا فقط ما همزبونیم
من و کرخه دوتایی عهد بستیم
که تا روز ابد خونی بمونیم
***
کوله خاطرات
کوله پشتیمو از دوشوم نگیرین
صدای مارشو از گوشوم نگیرین
منو با خاطره تنها گذارین
هوا یخ کرده، تن پوشوم نگیرین

بازی زمونه!

والله سمیع البصیر
دیشب آخرای شب، مسعود زنگ زد و با ناراحتی پرسید که این چیه توی وبلاگت نوشتی؟
حرفای جالبی زد:
"من که توی آن سال ها اون جوری که نوشتی، نبودم ...
اصلا من اون شب کت نپوشیده بودم، همون کاپشن همیشگیم تنم بود ...
اصلا من به اون خانوم یادبود ندادم ...
اصلا تو چرا واسه من این جوری می نویسی؟"
فقط بگم ببخشید آقا مسعود!

اینم برای روشن شدن شما:
من فکر می کردم:
بهتر آن باشد که سر دلبران
گفته آید در حدیث یاوران!
که ظاهرا اشتباهی عوضی شد.
اینجا باید بگم: علیرغم افتخار فراوانی که به ساخت فیلم اخراجی ها می کنم و تاسف می خورم که چرا حتی به اندازه ... نقشی در نوشتن یا ساخت اون نداشتم، از آقا مسعود هم که لطف کردن و اسم من رو جزو مشاوران فیلمنامه کنار میرشکاک و پیمان قاسم خانی گذاشتن، می خوام که اسمم رو برداره و باید برای شما بگم که اون فقط یک اسمه و بس که مسعود به خواست خود من واسه اینکه بگم در این فیلم نقشی داشته ام گذاشت وگرنه،  نه ریالی بابتش پول گرفته ام و نه متاسفانه در نگارش فیلمنامه کمکی کردم.
و به دلیل این که با اظهارات دیشب مسعود، و خواستش مبنی بر این که یادداشت " بازی زمونه" رو بردارم، به خیلی اشتباهات خودم پی بردم، همه نوشته هام درباره مسعود و فیلمش را حذف می کنم تا یه وقت اخراجی نشم!

راستی، من یه چماقدارم!
آره. بهش افتخارم می کنم. سال 58 تا 60 جلوی دانشگاه تهران، تا دلتون بخواد منافق و کمونیست زدم. این که چیزی نیست، چند وقت دیگه کتاب خاطراتم به اسم "چادر وحدت" میاد بیرون و اون وقت چهره حقیقی! منو می بینید.
واسه آشنایی بیشتر، بعدا یکی از همون خاطرات رو که از مسعود رجوی کثافت سیلی خوردم، براتون میذارم توی وبلاگ. اگر شماره آخر مجله "غدیر" رو دارید، توی اون چاپ شده.

آقا مسعود دیگه خیالت راحت باشه من یکی چیزی برات نمی نویسم.