ناگفتههايي از انقلاب فرهنگی 1359 (بخش دوم)
از ظهر که گذشت، زمان سیر نزولی گرفت و میرفت تا لحظهی اصلی و پایان اولتیماتوم برای تخلیهی دانشگاه برسد. هنوز درگیری اصلی شروع نشده بود. تعدادی از هواداران گروههای چپی روبهروی دانشگاه جمع شده بودند و تکوتوک شعار میدادند.
ساعت حدود 2 بعد از ظهر بود که شش هفت نفر از بچههای چادر - که منهم جزوشان بودم - از در کوچک شرقِ در اصلی که چپیها باز کردند، وارد دانشگاه شدیم. همهمان تکهی نازک پارچهی صورتیرنگی برای شناخته شدن به بازوی راستمان بستیم. قرار بود آخرین مذاکرات و بحثها را انجام دهیم تا کار بدون هرگونه درگیری و خونریزی پایان پذیرد.
دختر بیحجاب حدود 19 ساله، که موهای بلندش را دماسبی بسته بود، از طرف چریکهای فدایی بهعنوان نماینده برای مذاکره معرفی شد.

ما که نمایندگان حزبالله محسوب میشدیم، بدون اینکه هیچ نیرویی از سپاه یا کمیته حمایتمان کند، وارد شده، دم در ایستادیم؛ آنها که بعضیهایشان صورتهای خود را با تکه پارچهای پوشانده بودند، حدود شصت هفتاد متر بالاتر پخش شده بودند. برخی هم پشت دیوارها و درختها بهحالت آماده ایستاده بودند.
دختر جوان مدام میدوید و پیغامهای ما را که رضا افغان به او میگفت، به آنها میرساند و پیامهای آنان را که به هیچوجه قصد تخلیهی دانشگاه را نداشتند، برای ما میآورد.
لحن مذاکرات کمکم تند شد و دیگر لازم نبود دخترک اینطرف آنطرف بدود؛ آنها با دادوفریاد بهما میگفتند که از دانشگاه خارج شوید، ما هم سر آنها داد میزدیم که دانشگاه محل کسب علم و تحصیل است نه پایگاه تأمین نیرو برای جنگ در کردستان. شعارهای آنها هم کمکم سیاسی تند شد و دم از خودمختاری کردستان و رهایی خلقهای ایران زدند.
در همین اثنا، پارهآجری از سمت آنها بهطرف ما پرت شد که تا آمدیم بهخودمان بجنبیم، بارانی از سنگ بر سرمان باریدن گرفت. فقط زرنگی کردیم و چون نگذاشته بودیم در را پشت سرمان قفل کنند، از دانشگاه خارج شدیم.
همان دخترکجوان هم با شدت بسیار، تکههای آجر و سنگ را که از قبل در دانشگاه جمعآوری کرده بودند، برمیداشت و بهطرف ما پرت میکرد.

درست از ساعت 3 درگیری اصلی شروع شد و هرلحظه بر شدت آن افزوده میشد. باران سنگ در دو طرف نردههای دانشگاه ردوبدل میشد. بیشتر سنگهایی که آنها پرتاب میکردند، به شیشهی ساختمانهای مقابل دانشگاه میخورد و آنها را خورد میکرد.
یکساعتی که گذشت، درگیری وارد مرحلهی خطرناکتری شد. صدای شلیک گلوله از داخل دانشگاه، توجه همه را بهخود جلب کرد. ظاهراً تعدادی از نیروهای چریک فدایی مسلح بودند و بهطرف بیرون شلیک میکردند.
پایین نردههای دانشگاه نرسیده بهتقاطع خیابان دانشگاه، پشت دیوارهی کوتاه بتونی پناه گرفتم، یواشکی سَرَک میکشیدم و داخل را میپاییدم. جوانی لاغر اندام با سبیل پرپشت را دیدم که پشت یکی از ستونهای ساختمانی داخل دانشگاه پناه گرفته بود. بهیکباره بیرون میآمد و با اسلحهی کلاشینکوفی که دردست داشت، رو به بیرون رگبار میبست.
با صدای آژیری که درفضا پیچید، متوجه یکدستگاه جیپ آهوی آبیرنگ شدم که وسط خیابان ایستاد و بلافاصله تعدادی از نیروهای کمیتهی انقلاب از آن بیرون آمدند. بهمحض پیادهشدن آنها، دونفرشان درحالیکه اسلحهی "ژ.ث" دردست داشتند و فریاد: "درود بر فدایی" سردادند، از همان در کوچک بهداخل دانشگاه دویدند و به نیروهای فدایی پیوستند.
مات و مبهوت مانده بودیم که چه شده. بهخصوص همرزمان و دوستانشان. بعضیها اسلحهشان را بهطرفشان نشانه رفتند ولی شلیک نکردند. مانده بودند چهکار کنند.
در همین اوضاع و احوال، یکی از نیروهای کمیته را دیدم که سنّ بالایی داشت و درحالیکه یکقبضه کلت "رولور" دردست داشت، نیروها را به اطراف هدایت میکرد. سریع رفتم پهلوی او و ماجرای جوان کلاشینکوف بهدست را گفتم و نشانی محل او را دقیق دادم. او هم اسلحهاش را آمادهی شلیک کرد و بهطرف آنجایی که نشانش دادم، نشانه رفت. دقایقی بعد فدایی بخت برگشته، از پشت دیوار بیرون آمد؛ هنوز دستش ماشه را فشار نداده بود که مرد کمیتهای، یک گلوله بهصورت او شلیک کرد که درجا افتاد زمین و فریاد اللهاکبر بچهها بلند شد.

شدت درگیری بالا گرفت ولی چون فداییها دست به اسلحه برده بودند، بهسادگی نمیشد حمله کرد. هرکس که به نردههای دانشگاه نزدیک میشد، هدف تیراندازی قرار میگرفت.
با آمدن نیروهای کمیته، از شدت تیراندازی فداییها کاسته شد. بچهها که اوضاع را اینگونه دیدند، بهطرف نردهها هجوم بردند. برخی از آنها بالا رفتند ولی بهدلیل تکههای تیز آهن که روی نردهها جوشداده بودند، امکان بریدگی و جراحت زیاد بود. همهی آن جمعی که جلو آمده بودند، محکم نردهها را چسبیدند و با فریاد "یاعلی" بهیکباره نردههای کلفت و محکم سبزرنگ را از پایههای بتونی کنده، بهداخل دانشگاه هجوم بردند.
منهم همراه آنها دویدم داخل. کنار دیوار دانشکدهی هنر، ناگهان متوجه یکی از همان نیروهای کمیته که به فداییها پیوسته بود، شدیم. پشت درختچههای کوتاه پنهان شده بود و بهطرف مردم تیراندازی میکرد. تا دویدیم طرفش، اسلحهاش را بالا برد و داد زد:
- من خودی هستم ... از بچههای کمیتهام ...
که ریختیم سرش. قیافهی او با ریشپر و موهای بلند مشکی، وقتیکه از جیپ پرید پایین و با فریاد درود بر فدایی رفت داخل دانشگاه، برای من یکی که کنار در بودم، قابل فراموشی نبود. یکی از بچهها از او سراغ نفر دیگر را گرفت که او انکار میکرد و همچنان میگفت: "من با شما هستم." دقايقي بعد به غلطکردن افتاد و گفت که دوستش بهوسط زمینچمن رفته است.
همراه جمعیت، بهدنبال جماعتی که درحال فرار بهسمت غرب زمینچمن بودند، رفتیم. در وسط زمین بودیم که ناگهان از بالای ساختمان کتابخانهی مرکزی که در شمال زمین قرار داشت، با تیربار، رگباری بهوسط زمین بسته شد که شنها بههوا پاشیده شدند و گردوخاک همه جا را گرفت. ظاهراً برایمان تله گذاشته بودند. آنها میگریختند و ما بهدنبالشان، هدف تیراندازی قرار گرفته بودیم. بهدلیل شدت تیراندازی و کمی جمعیتمان، مجبور شدیم دانشگاه را ترک کنیم و به خیایان انقلاب برگردیم.
حمید داودآبادی